جدول جو
جدول جو

معنی زاحک - جستجوی لغت در جدول جو

زاحک
(حِ)
شتر خسته. (اقرب الموارد) (تاج العروس). مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زادک
تصویر زادک
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی قوچان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضاحک
تصویر ضاحک
خندان، خنده کننده، درحال خندیدن، سبک روح، خنده رو، خنداخند، ضحوک، منبسط، خندنده، خندناک، خنده ناک، شکفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغک
تصویر زاغک
زاغچه، پرنده ای از خانوادۀ کلاغ با پاها و منقار زرد که کمی از زاغ کوچک تر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاک
تصویر زاک
زاج، جسمی معدنی بلوری شکل و به رنگهای سفید، سبز، سیاه و کبود با خاصیت قبض شدید که در آب حل می شود و در طب و صنعت به کار می رود، زاگ، زک، زاغ
فرهنگ فارسی عمید
(حِ کَ)
تأنیث زاحک. شتر درمانده و خسته. (اقرب الموارد). رجوع به زاحک شود
لغت نامه دهخدا
(زَ حَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 20کیلومتری جنوب باختری فریمان. از نظر موقع، منطقه ای است کوهستانی و معتدل و دارای 175 تن سکنه است که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب این ده از چشمه و قنات، و محصولات آن غلات و سیب زمینی است. شغل اهالی کشاورزی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زاک ک)
خشمناک. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
لک، (شرفنامۀ منیری)، همان زمج بلور است، (شرفنامۀ منیری) :
نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک،
(مثنوی)،
و رجوع به المعرب جوالیقی وفرهنگ شعوری، غیاث اللغات، زاغ، زاج، زاگ، لخچ، زمج، شب و زمه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان درزآب بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در 30هزارگزی شمال باختری مشهد و 1000گزی خاور راه مشهد به ارداک، در منطقه ای جلگه، سردسیر، سکنۀ آن 777 تن، فارسی زبان اند و دارای آب از رودخانه و محصول غلات و کنجد است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
مخفف زاکی مرد پاکیزه و نیکو
لغت نامه دهخدا
(اَ حَک ک)
سم خراشیده.
لغت نامه دهخدا
(حِ)
آبی است در بطن السّر، بسرزمین بلقین شام. (معجم البلدان)
برقۀ ضاحک، جائیست به دیار بنی تمیم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خندان. (دهار). خندنده. (منتهی الارب). مرد بسیارخند. (منتهی الارب). خنده کننده، رأی ضاحک، ظاهر. غیرملتبس، سنگ درخشنده. (مهذب الاسماء). سنگ نیک سپید نمایان در کوه. (منتهی الارب) ، ابر که سایه افکند. (مهذب الاسماء) ، ابر بابرق. (منتخب اللغات) ، روضه ضاحک، موضعی است در صمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کلاغک. کلاغ خرد
لغت نامه دهخدا
(حِ)
قلعه ای است بر کوه وصاب در یمن و از ملحقات زبید است. (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به زبید و وصاب شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
از زحف، راه رونده. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، لشکر که در اثر کثرت بگرانی راه بسوی جهاد پیماید. (اقرب الموارد) (تاج العروس از اساس) ، لشکر که آرام آرام بسوی جهاد رود. قوله تعالی: اذا لقیتم الذین کفروا زحفاً (قرآن 15/8). قال الزجاج ای زاحفین و هو ان یزحفوا الیهم قلیلاً قلیلاً. (تاج العروس) ، شتر سپل کشان رونده از ماندگی، تیر غیژان رونده تا بنشانه. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنکه بشکم راه رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر سرین راه رود. کودکی که پیش از براه افتادن نشسته راه رود. (تاج العروس) ، آنکه سیاحه در بلاد دور نکند و جز بنزدیک وطن خود نرود. (تاج العروس از جمهره) ، نام شتری است و ثعلب این را انکار کند و گوید وصف شتری است که از راه مانده شده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
کسی که دور و جدا افتد، آنکه از مقام خویش افتاده باشد، شتر که در رفتن از قطار عقب افتاده باشد، آنکه مانده و خسته باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بهمدیگر نزدیک شدن و دور گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). از لغات اضداد است
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
یکی از قراء کس از بلاد ماوراءالنهر و از آنجا است زاذکی. (ازانساب سمعانی) (از معجم البلدان). و رجوع به زاذکی شود
قریه ای است در طوس خراسان که آن را زانک نیز گویند. (معجم البلدان از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
کوه زانک کوهی است در ترکستان، در او معادن طلا و نقره است، (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 195)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
لغتی است در زانج و زابج. (از دائره المعارف بستانی). و رجوع به زابج و زانج و مجلۀ لغه العرب سال 8 ص 523 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام جاییست که در مصراع زیر از رویشده آمده:
و یبلغ بها زحکاً و یهبطن ضرغداً.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
اصمعی گوید: الزامک المجهود الذی یزمک فی مکانه فلایبرح و ثعلب گوید: زامک غیر از مجهود است. (کنز الحفاظ فی تهذیب الالفاظ تألیف ابن سکیت چ ابلویس ص 118)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
لغتی است در زاذک که قریه ای بوده است در طوس خراسان. رجوع به معجم البلدان، ذاذک و انساب سمعانی، ذاذکی و زاذک در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان خرق بخش جزء حومه شهرستان قوچان. واقع در 27هزارگزی شمال باختری قوچان و 15هزارگزی جنوب باختری راه قوچان به شیروان. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احک
تصویر احک
سم خراغشیده، بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
ملحی است معدنی و بلوری شکل و ترکیب آن عبارت است از سولفات مضاعف آلومینیوم با یکی از فلزات قلیایی است. این فلزات همه متحدالشکل و به صورت سیستمهای منظم با 24 ملکول آب متلور میشوند. مزه آنها شیرین و قابض است و معمولا در آب حل میگردند جمع زاجات. یا زاج آهن زاج سبز. یا زاج ابیض زاج سفید. یا زاج احمر قسمتی از زاج سفید مایل به سرخی است وجوف آن سیاه و با تجاویف و ثقبه ها و غلیظ تر از دیگر اقسام و در جمیع افعال مانند آنهاست. یا زاج اخضر زاج سبز. یا زاج اسود زاج کفشگران. یا زاج اساکفه زاج کفشگران. یا زاج اصفر زاج زرد. یا زاج بلور زاج سفید شب یمانی. یا زاج پتاسیم (پطاسیم) زاج معمولی. یا زاج زرد بهترین قسم زاج است و افضل آن برنگ طلایی و درخشنده است و سوخته آن لطیفتراست زاج اصفر. یا زاج سبز سولفات دوفر زاج آهن. یا زاج سفید زاج معمولی سولفات مضاعف پتاس و آلمین. یا زاج سیاه زاج کفشگران. یا زاج کبود کات کبود سولفات مس. یا زاج کفشگران قسمی از زاج سفید است که چون آب بدان رسد سیاه گردد طبیعت آن مانند اقسام دیگر و قابضتر از آنهاست زاج اساکفه مالیطرنا ملیطرنا. یا زاج معمولی مرکب از یک ملوکول سولفات آلومینیوم و یک ملکول سولفات پتاسیم و 24 ملکول آب و آن جسمی است سفید رنگ در آب سرد کم محلول ولی در آب گرم محلول است دارای طعمی قابض است و در 100 درجه حرارت آب خود را از دست میدهد و در حرارت بیشتر به شکلی مخصوص شبیه به قارچ در می آید. سخنی که از روی خشم در زیر لب گویند
فرهنگ لغت هوشیار
خنده کننده، مرد خندان خندنده، سنگ تابان، رای روشن، ابر درخشدار خندان خندنده، (رمل) هم شکلی است که آن را لحیان نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغک
تصویر زاغک
زاغ خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحک
تصویر زحک
نزدیک شدن، دور شدن از واژه های دو پهلو، مانده شدن، ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاک
تصویر زاک
معرب زاگ، جسمی است معدنی و بلوری شکل به رنگ های سفید، کبود، سبز، سیاه، که مزه آن شیرین و قابض است و معمولاً در آب حل می شود، زاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضاحک
تصویر ضاحک
((حِ))
خندان، خندنده
فرهنگ فارسی معین
از توابع بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
ودیعه، پس انداز، کیسه صفرا، چیز بسیار تلخ یا ترش، ترشی بادمجان
فرهنگ گویش مازندرانی