جدول جو
جدول جو

معنی زئول - جستجوی لغت در جدول جو

زئول
(تَ مَیْ یُ)
دور گشتن و گردیدن از جای. تحول. زوال. زویل. زول. زولان. (اقرب الموارد). دور گشتن و دور گردیدن از جایی. (منتهی الارب) (آنندراج). زوال. (ناظم الاطباء) ، اسم است زوال شمس را. (اقرب الموارد). مائل گردیدن آفتاب از میانۀ آسمان. (آنندراج). بدین معنی (زوول) بدون همزه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زئوس
تصویر زئوس
(دخترانه و پسرانه)
آسمان، خدای خدایان و نام پدر آپولون آرتمیس و آتنه در افسانه یونان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زئولوژی
تصویر زئولوژی
جانورشناسی، حیوان شناسی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَلْ لُءْ)
زالت الشمس زوالاً و زوولاً (بدون همزه) و زیالاً و زولاناً، مایل گردیدن آفتاب از میانۀ آسمان. (از منتهی الارب). رجوع به زوال شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَلْ لُ)
زال زوالاً و زؤولاً و زویلاً و زولاً و زولاناً، درگشتن و دور گردیدن از جای. (منتهی الارب) (از آنندراج). زوال. (ناظم الاطباء) ، مایل گردیدن آفتاب از میانۀآسمان. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد و زوال شود
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ وُ)
مرکز ولایت اورایژسل هلند است که بر کنار ایژسل یا ایسل واقع است و 59900 تن سکنه دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
بمعنی حصه و رسد و قسمت و بهره و عنصری گفته: ’به چشم اندرم دید اززول اوست’، ظن غالب اینست که زول تصحیف شده و ’زون’بوده ... (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به زون شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جنبان رونده. (منتهی الارب) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از نأل
لغت نامه دهخدا
(تَلْ)
کود دادن با سرگین. اصلاح زراعت و زمین با سرگین و مانند آن. زبل (ز) . (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
در مدت جنگ ابومالک با کنعانیان او، در شکیم وکیل ابومالک بود. (سفر داوران 9: 28 و 41) (از قاموس کتاب مقدس). بستانی آرد: ازرئیسان شهر شکیم در روزهای جنگ ابومالک و ملیان کنعان است. وی در مدت غیاب ابومالک، حکومت شهر شکیم را بر عهده داشت و از دشمنان مردم کنعان بود. او جعلا و برادران او را از شکیم براند. در کتاب قضاه 9:28 تا آخر از او یاد شده است. (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
نوایی است که مطربان زنند. شعر ندارد. (فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(زِءْ بِ)
بلا و داهیه. (منتهی الارب). بلاء و داهیه و آفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَیْ یُ)
ترسانیدن کسی را. زاءد. زاءد. (اقرب الموارد). رجوع به زاد شود، ترسیدن. فزع. (اقرب الموارد). رجوع به زاد شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پارسیان آسمان را زئوس میدانند. (ایران باستان ج 2 ص 1419 بنقل از سترابون)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ستاره ای است سیاره در آسمان ششم که قاضی افلاک است و خانه ببرج حوت و قوس دارد و منجمان سعد اکبرش خوانند و آن را اورمزد و اورمزده و هور و هرمزد نیز گویند. بتازیش برجیس و مشتری نامند و قیل باسین سعفص و این منقول است از زبان گویا. (شرفنامۀ منیری: زائوش). در ادبیات فارسی به ستاره ای اسم هرمز داده شده که در نزد یونانیان به اسم زئوس و بعدها نزد رمها، به اسم ژوپیتر اسم بزرگترین پروردگار آنان هم بوده است. وجه تسمیۀ ستارۀ مشتری را بهرمزد نمیدانیم چیست. ابداً مناسبتی در اوستا و آئین مزدیسنا بنظر نگارنده نرسیده، چه اهورامزدای ایرانیان مانند زئوس یا ژوپیتر از پروردگاران طبیعت نیست، در واقع بهیچ یک از پروردگاران اقوام قدیم شباهتی ندارد، نه با خدایان سومر و اکادو آشور و بابل و فنیسی و مصر و نه با پروردگاران یونان و رم. (پشتها ج 1 ص 33). کلمه زاوش یا زواش که درفرهنگها ضبط است و شعرای قدیم بمعنی مشتری استعمال کرده اند بنظر میرسد که مانند کلمات درهم و دینار و الماس و دیهیم و غیره اصلاً یونانی و از زئوس مشتق باشد. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 33 از معین در حاشیۀ برهان قاطع: زاوش). و در مزدیسنا آمده: در فرهنگهای پارسی، علاوه بر آنکه واژه های اورمزد، هورمزد و سایر صورتهای آن را بمعنی خدا ضبط کرده اند آنها را مرادف با برجیس و زاوش (از ریشه زئوس یونانی، بمعنی ستارۀ مشتری گرفته اند. (از مزدیسنا تألیف معین ص 152)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
. به فارسی: زاوش. زاووش. زوش، بسانسکریت: دیااوه، بلاتینی: ژوپیتر، بتوتنی: زیو یا تیو، در اوستا: اهورمزد، در سنگ نبشته های هخامنشی: ائور مزده، در ادبیات فارسی هرمزد. هرمزد. هورمزد. هرمز. ابن العبری آرد: فطرونیوس ناظر در سال چهارم پادشاهی غاییوس قیصر به اورشلیم آمد و تصویر زئوس را در معبد (هیکل) خدا نصب کرد و بدین وسیله پیشگویی دانیال صادق شد، زیرا دانیال پیغمبر گفته بود علامتی ناپاک در جایی که سزا نیست نصب میشود. در کتاب ایران باستان آمده: مورخین یونانی آنانی که مانند هرودت، کتزیاس و کزنفون معاصر بعضی از شاهان هخامنشی و با اوضاع ایران آشنا بوده اند، بجای معبود ایرانی ها ارباب انواع یا آلهۀ یونانی را ذکر کرده اند مثلاً زئوس را بجای اهورمزدا و ’آفردویت’ یا ’دیان’ را بجای ’مهر’ یا ’ناهید’. (ایران باستان ج 2 ص 1515). بعقیدۀ آگاسیاس شاعر و مورخ یونانی که در حدود سال 636- 482 میلادی میزیسته ایرانیان قدیم با یونانیان همکیش بوده مانند آنان زئوس و کرنس و پروردگاران دیگر یونانیان را میپرستیدند ولی به اسامی دیگر. (یسنا تألیف پورداود ص 105).
در کتاب ایران در زمان ساسانیان آمده: در ایران غربی و بطور کلی در سراسر آسیای قدامی افکار و تمدن یونانی موجب مزج مذاهب مختلفه شد. در خرابه های یک معبد زردشتی در نزدیکی شهر پارسه که کمی بعد از ویران شدن این شهر بدست اسکندر بناشده، کتیبه هائی بزبان یونانی یافته اند که در آن اهورمزداء و میثر و اناهیتا بنامهای زئوس ماگیستس و آپولون و آتنه ذکر شده اند، خدایان بابلی و یونانی را باخدایان ایرانی تطبیق کرده اند... آنتیوخوس اول، پادشاه کماژن (از 69 تا 34 قبل از میلاد) ، مجسمه های بسیاری از زئوس ارماسدس (ارماسدس = اهورمزداه، اورمزدا) و آپولون = میتراس (مهر)... برپا ساخت و مراسمی دائمی برای عبادت این خدایان یونانی و ایرانی مقرر فرمود. (ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی ص 53). و درص 179 آن کتاب آمده: در یکی از اعمال شهدای سریانی (تاریخ سابها) آمده است که: یکی از موبدان، خدایان خود را چنین شماره می کرد: ’زئوس کرونوس، آپولون، بدوخ و خدایان دیگر’. پیداست که اینهم از تربیعات زروانیان است. زئوس و کرونوس و آپولون. همان اوهرمزد و زروان و میترا هستند... در کتیبۀ سابق الذکر آنتیوخوس... که در نمرود داغ است، نام چهار خدا ذکر شده است:زئوس، اوهرمزد، آپولون و میترا = هلییوس = هرمس... در کتاب تاریخ ملل شرق و یونان آمده:
زئوس پسر کرونوس چون بحد رشد رسید پدر را از آسمان براند و به این ترتیب کشتۀ کرونوس را بدستش داد. زئوس بجهت استحکام سلطنت خود، با تیتانها (غولها) درافتاد و برق را بر سر اینان بتاخت آورده بمغاک تارتارشان انداخت. زئوس خدای معتبر یونان گردید. او را بشکل آدمی تصویر می نمودند، پرهیمنه و با جبروت. پیشانی فراخ و موی فراوان و ریش انبوه حلقه حلقه داشت. دبوسی به یک دست و برق را بدست دیگر میگرفت. زئوس در یونان ’رب الارباب و خداوند بشر’ بود و مخصوصاً مظهر آثار آسمانی شمرده میشد. می گفتند: رغبتی دارد که برق نازل کند و خدایی است که در فراز آسمانها می غرد و از صولتش زمین میلرزد. باد و باران را به اختیار او می دانستند تا آنجا که بارندگی را بجملۀ ’زئوس می بارد’ تعبیر می نمودند. زئوس خداوند عقل و عدالت و ناظر اعمال مردم نیز بود و خوبی و بدی را او بین مردم پخش میکرد. هومر در ایلیاد میگوید: ’در کنار بارگاه زئوس دوچلیک قرار دارد و محتوی عطایائی است که خداوند بر سر مردم نثار می کند. از این دو یکی منشاء خیر و دیگری سرچشمۀ شر می باشد. زئوس که برق را خوش دارد، هرگاه ازآن هر دو چیزی برداشته و بکسی قسمت بدهد، او گاهی خیر می بیند و گاه شر، اما اگر سهم کسی را تنها بچشمۀبدبختی حواله کند، او جز ادبار و فلاکت نخواهد دید. نان سواره و او پیاده خواهد بود. هر جا برود سرگردان است، نه خدایان به او قدر می گذارند، نه بندگان’. دراطراف زئوس عده زیادی ارباب انواع قرار داشتند که مظهر کاینات آسمانی شمرده می شدند. زن زئوس هرا در آسمان زندگی میکرد و اله عروسی و مزاوجت بود. هرمس و آرتمس و آپولون یا فرشبیوس را سه فرزند زئوس می دانستند. (از تاریخ ملل شرق و یونان تألیف آلبرماله و ژول ایزاک، ترجمه عبدالحسین هژیر ص 173 و 174).
- ارابۀ زئوس، رجوع به ترکیب ذیل شود.
- گردونۀ زئوس، گردونۀ مقدس: ارابۀ زئوس است که در سپاه شهنشاهان ایران (برطبق نوشته های نویسندگان یونانی روی اسبهای قوی و سفید حمل می شده است. درایران باستان آمده: ترتیب حرکت سپاه ایران بر طبق شرح کنت کورث چنین بود: پیشاپیش قشون در محرابهای سیمین آتشی می بردند که... آنرا جاویدان و مقدس می دانند. مغها که در اطراف آتش بودند سرودهایی می خواندند درپس مغها بعدد روزهای سال، 365 نوجوان در لباسهای ارغوانی حرکت می کردند، بعد ارابه ای می آمد که اختصاص به ژوپیتر داشت و مقصود از ژوپیتر هرمز است. یونانیان و رومیان هرمز را غالباً زئوس یا ژوپیتر نوشته اند زیرا خدای بزرگ خودشان را به این اسم می نامیدند. این ارابه را اسبهای سفید می کشیدند و از پس ارابه اسبی شکیل و قوی حرکت می کرد که آن را اسب آفتاب می نامیدند. (ایران باستان ج 2 ص 1296). در فرهنگ ایران باستان آمده: هرودت از لشکریان خشایارشاه شاهنشاه هخامنشی که در بهار سال 480 قبل از میلاد با سپاهیان خود بیونان روی آورده بود چنین یاد کرده است: پیش از همه سپاهیان، بارکشان و چارپایان و از پی آنان گروهی از مردمان... آنگاه هزار سوار برگزیدۀ ایرانی... و در دنبال آنان هزار نیزه دار... پس از آن ده اسب مقدس که آنها را نسائی نامند، پس سر این ده اسب گردونۀ مقدس خداوند زئوس که هشت اسب سفید به آن بسته بودند پدیدار گشت و کسی پیاده لگام اسبها را در دست داشت زیرا نباید کسی در چنین گردونه جای گزیند. در دنبال این گردونه خشایارشا در گردونه ای نشسته بود. (فرهنگ ایران باستان ص 271). در نوشته های نویسندگان یونانی مکرر از این گردونۀ زئوس یاد شده است. (فرهنگ ایران باستان ص 271). در ترجمه تاریخ هرودوت آمده: در سپاه پارس در حین جنگ، هشت اسب سفید گردونۀ خالی که متعلق بخداوند زئوس یا خداوند خورشید بود با خود حمل می کردند. ’کتاب هفتم تاریخ هرودت - بند 40 و 55 و کتاب هشتم بند 115’. (ترجمه تاریخ هرودت بقلم هادی هدایتی ص 244). رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1528 و 1261 و 1771 و 1777 و ج 3ص 2326 و 2690 و ایران از آغاز تا اسلام ترجمه دکتر معین ص 59 و 167 و 225 و ژوپیتر و زاوش و زاووش و زاورس و مشتری و برجیس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتاب رفتن. دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، از جایی به جایی شدن. (منتهی الارب) ، کم شدن درم در وزن یا ریخته و ناقص گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کم آمدن سیم در سختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به زل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آب خوش شیرین. (منتهی الارب) (آنندراج). زلیل. آب زلال. (از اقرب الموارد). آب خوشگوار و صاف و شیرین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شتر و گوسپند حریص شیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر و یا گوسپند حریص بر مکیدن شیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
دور شدن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 255) (کنزاللغه) (تاج المصادر بیهقی) (از تاج العروس). یکسوی شدن از جایی. (از ترجمه قاموس). دور گردیدن از جای خود و یکسو شدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، از جای خود لغزیدن و افتادن. (از لسان العرب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) ، خستگی. اعیاء. (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، پس ماندن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : زحلت الناقه، عقب افتاد شتردر راه رفتن. زحل و مزحل نیز مصادر دیگر این فعل هستند. (از متن اللغه) ، درنگ کردن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کسی را از جای او دور ساختن. از مقام او افکندن. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شتری است که وقتی آمد بحوض، پس رائد برویش زند پس کفل بگرداند، و زایل نمیشود بیکسوی تا این که آید بحوض. (از ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، دور: عقبه زحول، پشتۀ دور و بلند. (منتهی الارب). عقبه زحول، پشتۀ دور. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از متن اللغه). عقبه زحول، نوبت آبیست دور. (از ترجمه قاموس). پشتۀ دور. زجول با جیم نیز خوانده شده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
نام شعبه ای از موسیقی. (ناظم الاطباء). گوشه ای از چهل و هشت گوشۀموسیقی. (فرهنگ رشیدی). رجوع به آهنگ و زابل شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
یکی از جملۀ هفت زبان فارسی باشد که آن را زاولی میگفته اند و اکنون متروک است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به زاولی شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
همان زابل است. (شرفنامۀ منیری). همان زابل است که سیستان باشد. (برهان قاطع). مبدل زابل است. (فرهنگ نظام). و بعضی گفته اند زابل مغیر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی) :
نوذر و کاووس اگر نماند به اسطخر
رستم زاول نماند نیز به زاول.
ناصرخسرو.
گفت چنین آورده اند که به ایام قدیم در شهر زاول جوانی بود چون نگارستان از این جعدموئی، سمن بوئی، ماه روئی... (سندبادنامه ص 136). او (سیف الدولۀ غزنوی) به بلخ دارالملک ساخت، مادرش دختر رئیس زاول بود و او را بدین سبب زاولی خوانند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 325). و رجوع به زاولی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شهری است به مغرب. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری است در شرق ازیلی به مغرب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زحول
تصویر زحول
دور گشتن، یک سو شدن، واپس ماندن، درنگ کردن گردنه دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاول
تصویر زاول
شعبه ایست از موسیقی قدیم زاولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زئولوژی
تصویر زئولوژی
جانور شناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زئوس
تصویر زئوس
یونانی ابر خدا خدای خدایان در میتخت یونانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجول
تصویر زجول
گردونه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلول
تصویر زلول
صاف و گوارا
فرهنگ لغت هوشیار
شگفت شگفت انگیر، زیرک چالاک، دلاور خورویخاز (تمایل آفتاب از میانه آسمان) و یخازیدن خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زئولوژی
تصویر زئولوژی
((زُ ئُ لُ))
حیوان شناسی، جانورشناسی
فرهنگ فارسی معین
از توابع قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی