جدول جو
جدول جو

معنی زآمی - جستجوی لغت در جدول جو

زآمی
(زُ می ی)
از زآم (بمعنی مرگ). قتّال. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به زآم و زأم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمی
تصویر زمی
زمین، سطحی که در زیر پا قرار دارد مثلاً چادرش روی زمین کشیده می شد برای مثال در معرفت دیدۀ آدمی ست / که بگشوده برآسمان و زمی ست (سعدی۱ - ۱۷۷)، هرگل رنگین که به باغ زمی ست / قطره ای از خون دل آدمی ست (نظامی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخمی
تصویر زخمی
زخم دار، مجروح
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
مرگ کریه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). معنی صحیح زآم مرگ کریه است. مرگ عاجل. (از تاج العروس). موت سریع مجهز. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). مرگ شتاب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مخفف زمین است که به عربی ارض خوانند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). مأخوذ اززم که بمعنی سردی است و جوهر ارض سرد است. (آنندراج). زمین. (ناظم الاطباء). مختصر زمین. (شرفنامۀ منیری). پست و بلند از صفات اوست و حریر، گوی، نیام از تشبیهات. (آنندراج). تنها برای ضرورت شعری نمی آید، بلکه در نثر یعنی غیر ضرورت هم متداول بوده است: سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمی و آسمانست و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است. (هدایه المتعلمین ربیع بن احمد اخوینی در نیمۀ دوم مائۀ چهارم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هر چ اندر او بودی زنان.
رودکی (یادداشت ایضاً).
چه دینار و چه سنگ زیر زمی
هر آنگه کزو نایدت خرمی.
ابوشکور.
ستاره ندیدم نه دیدم زمی
بدان زاستر ماندم از خرمی.
ابوشکور (از صحاح الفرس).
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی.
فردوسی.
بدشتی رسیدند کاندر زمی
ندیدند جایی پی آدمی.
فردوسی.
ابا خلعت و خوبی و خرمی
تو گفتی همی برنوردد زمی.
فردوسی.
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی.
فردوسی.
تا این سمای روی گشاده نه چون زمی است
تا این زمین بازگشاده نه چون سماست.
فرخی.
کرم کز توت بریشم کند، آن نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر.
فرخی.
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک رسم
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن.
عسجدی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 391).
الا تا زمی از کوه پدید است و ره از چه
به کوه اندر زر است و بره بر شخ و راود.
عسجدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آمد بهار خرم و آورد خرمی
وز فر نوبهار شد آراسته زمی.
منوچهری.
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان
هزار کاخ فزون کرد با زمی هموار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
به فرمان من بود روی زمی
دد و دام و دیو و پری و آدمی.
اسدی.
ز بس خون خسته زمی لاله زار
وز آن خستگان خاسته لاله، زار.
اسدی.
بزرگی که مانند او بر زمی
بخوبی و دانش نبد آدمی.
اسدی.
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یا زنده کارزار کند.
ناصرخسرو.
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور.
ناصرخسرو.
بر آسمانت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی.
ناصرخسرو.
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو تافته خورشید بر زمی.
سوزنی.
از زمین سایۀ حلم وی اگر بردارند
تا قیامت زمی اززلزله تسکین نکند.
سوزنی.
خورشید از زمین به سه گردون فروتر است
او از زمی است تا به زحل برتر از زحل.
سوزنی.
از حزم تست یافته جرم زمی درنگ
وز عزم تست یافته دور فلک عجل.
سوزنی.
روی زمی از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فروبردی مسمارجهانداری.
خاقانی.
زمی از خیمه پر افلاک و ز بس فلکۀ زر
بر سر هرفلکی کوکب رخشا بینند.
خاقانی.
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش.
خاقانی.
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست.
نظامی.
از تو مجرد زمی و آسمان
تو بکنار و غم تو در میان.
نظامی.
از زمی این پشتۀ گل بر تراش
قالب یک خشت زمین گو مباش.
نظامی.
تخم وفا در زمی عدل کشت
وقفی آن مزرعه بر ما نوشت.
نظامی.
زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمی. (گلستان).
مگر ملائکه بر آسمان وگرنه بشر
به حسن صورت او درزمی نخواهد بود.
سعدی (گلستان).
در معرفت دیدۀ آدمی است
که بگشاده بر آسمان و زمی است.
سعدی (بوستان).
، در بیت زیر از فردوسی ظاهراً بمعنی کشتزار، زمین مزروع، زمین آباد و بمجاز بمعنی ملک آمده:
ز چیزی مرا نیست شاها کمی
درم هست و دینار و باغ و زمی.
فردوسی.
، کشور. (از فهرست ولف). سرزمین. ناحیه وسیعی از زمین. به این معنی غالباً با مزید مقدم توران، ایران و جز اینها آید:
ور از شاه توران بترسی همی
نخواهی که آیی به ایران زمی.
فردوسی.
نبودی مرا دل بدین خرمی
که روی تو دیدم به توران زمی.
فردوسی.
رجوع به زم، زمین و یشتها ج 2 ص 303 شود
لغت نامه دهخدا
(می ی)
منسوب به زام است که اکنون معرب آن ’جام’ مشهور است. سمعانی گوید: جمعی از فضلاء منسوب به زام میباشند. رجوع به انساب سمعانی و زام و جام شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
خسته و مجروح. (آنندراج) (بهار عجم). مجروح و زخمدار. (ناظم الاطباء) :
دل زخمی یک بادیه خار است ببینید
تا آن مژه مشغول چه کار است ببینید.
میان ناصرعلی (از آنندراج).
، (در تداول عامه) حبوبی از قبیل سیب زمینی و سیب ت و چغندر که قسمتی از آن بصدمۀ بیل و جز آن بریده شده باشد یا میز وتخت و نظائر آن که در اثر حمل و نقل و برخورد بدیوار آسیب ببیند: چغندر زخمی، سیب زخمی
لغت نامه دهخدا
(زُ می ی)
کذاب و صادق. ضد است. (اقرب الموارد). کاذب و صادق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ می ی)
صورتی از شامی و شأمی منسوب به شام باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به شامی شود
لغت نامه دهخدا
(زَمْ می)
منسوب است به زم که بلدی است در ساحل جیحون. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
آمیوس، زنیان، نانخواه، نانخه، نانوخیه، نغن، نغن خلان، نغن خوالان، جوانی، کمون ملوکی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زخمی
تصویر زخمی
مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمی
تصویر آمی
نانخواه، نانخه، جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمی
تصویر زخمی
((زَ))
مجروح
فرهنگ فارسی معین
افگار، جریح، جریحه دار، زخمدار، زخمناک، مجروح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
Satirically
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از طنزآمیز
تصویر طنزآمیز
Droll, Facetious, Satiric, Satirical
دیکشنری فارسی به انگلیسی
آمو
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین، خاک، شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی
پریشان، مجروح شد، آسیب دیده
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
сатирически
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از طنزآمیز
تصویر طنزآمیز
смешной , язвительный , сатирический
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از طنزآمیز
تصویر طنزآمیز
lustig, spöttisch, satirisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
сатирично
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از طنزآمیز
تصویر طنزآمیز
смішний , іронічний , сатиричний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
satyrycznie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از طنزآمیز
تصویر طنزآمیز
dowcipny, żartobliwy, satyryczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
讽刺性地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
de forma satírica
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از طنزآمیز
تصویر طنزآمیز
engraçado, facetioso, satírico
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
in modo satirico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از طنزآمیز
تصویر طنزآمیز
buffo, faceto, satirico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از به طور طنزآمیز
تصویر به طور طنزآمیز
de manera satírica
دیکشنری فارسی به اسپانیایی