دهی از بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان. 100 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و ذرت و لبنیات است. ساکنان از طایفۀ ریگی وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان. 100 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و ذرت و لبنیات است. ساکنان از طایفۀ ریگی وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
سنگ ریزه، خرده سنگ، شن ریگ روان: در علم زمین شناسی ریگ هایی که در بیابان به سبب وزش باد از طرفی به طرف دیگر می رود و گاه بر روی هم جمع می شود و تشکیل تل و پشته می دهد، برای مثال در بیابان خشک و ریگ روان / تشنه را در دهآنچه در چه صدف (سعدی - ۱۱۵)
سنگ ریزه، خرده سنگ، شن ریگ روان: در علم زمین شناسی ریگ هایی که در بیابان به سبب وزش باد از طرفی به طرف دیگر می رود و گاه بر روی هم جمع می شود و تشکیل تل و پشته می دهد، برای مِثال در بیابان خشک و ریگ روان / تشنه را در دهآنچه دُر چه صدف (سعدی - ۱۱۵)
ریگ، کلمه تحسین به معنی ویحک، یعنی ای نیکبخت، (ازشرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء)، ای خوشا، ندای خوشبختی، (از فرهنگ لغات ولف)، به معنی ندای خوشبختی یعنی ای خوشبخت، نوشته اند، مأخذ کلمه معلوم نیست، نلدکه مستشرق آلمانی تصور می کند ویک بوده و تصحیف شده، صاحب انجمن آرا گفته ویحک عربی است که ویک شده بعد واو به راء خوانده شده، در فرهنگ شاهنامۀ عبدالقادر بغدادی و بعضی چاپهای دیگر شاهنامه هم ویک ضبط است، (فرهنگ لغات شاهنامه)، علامۀ فقید محمد قزوینی گوید: از این تفسیر واضح می شود که مؤلف ظاهراً ’ویک’ (بفتح اول) عربی را ’ریک’ خوانده و آن را فارسی تصور کرده، (از حاشیۀ برهان چ معین) : سخن گفتن خوب و گفتار نیک نگردد کهن تا جهان است و ریک، فردوسی، اگر شاخ برخیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ریک، فردوسی، - ریک یافتن، شادمانی و نیک بختی یافتن: بجز شادمانی و جز نام نیک از این زندگانی نیابی تو ریک، فردوسی، رجوع به ویک شود
ریگ، کلمه تحسین به معنی ویحک، یعنی ای نیکبخت، (ازشرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء)، ای خوشا، ندای خوشبختی، (از فرهنگ لغات ولف)، به معنی ندای خوشبختی یعنی ای خوشبخت، نوشته اند، مأخذ کلمه معلوم نیست، نلدکه مستشرق آلمانی تصور می کند ویک بوده و تصحیف شده، صاحب انجمن آرا گفته ویحک عربی است که ویک شده بعد واو به راء خوانده شده، در فرهنگ شاهنامۀ عبدالقادر بغدادی و بعضی چاپهای دیگر شاهنامه هم ویک ضبط است، (فرهنگ لغات شاهنامه)، علامۀ فقید محمد قزوینی گوید: از این تفسیر واضح می شود که مؤلف ظاهراً ’ویک’ (بفتح اول) عربی را ’ریک’ خوانده و آن را فارسی تصور کرده، (از حاشیۀ برهان چ معین) : سخن گفتن خوب و گفتار نیک نگردد کهن تا جهان است و ریک، فردوسی، اگر شاخ برخیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ریک، فردوسی، - ریک یافتن، شادمانی و نیک بختی یافتن: بجز شادمانی و جز نام نیک از این زندگانی نیابی تو ریک، فردوسی، رجوع به ویک شود
شن نرمی که حاصل شده است از تفتت سنگریزه ها. (ناظم الاطباء). رمل. سنگ که بر اثر سایش در جریان آب یا تفتیت به قطعات خرد یا بسیار ریز درآید آنچه را درشت تر باشد شن و آنچه را نرم و ریز باشد ماسه گویند: به صد پی اندر ده جای ریگ چون سرمه به ده پی اندر صد جای سنگ چون نشتر. فرخی. تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار. عسجدی. گفت حال این شهر... چون ریگی است در دیده. (تاریخ بیهقی). معده ت چاهیست ای رفیق که آن چاه پر نشود جز به خاک و ریگ و به ماله. ناصرخسرو. - از ریگ روغن کشیدن، کنایه از به دست آوردن چیزی از چیزی که حصول آن از آن چیز ممکن نباشد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به همین ترکیب در ذیل روغن شود. - خامۀ ریگ، تل ّ ریگ: کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو اسب تو کره دست برهر خامۀ ریگی صهیل. فرخی. - ریگ پیمودن، پیمانه کردن ریگ. سنجیدن و کشیدن و وزن کردن ریگ: در کارهای دینی و دنیایی جز همچنان مباش که بنمایی زنهار تا به سیرت طراران ارزن نموده ریگ نپیمایی. ناصرخسرو. - ریگ به کفش یا در کفش داشتن، مقصودی نهانی در صورت و ظاهر کاری داشتن. (امثال و حکم دهخدا) : اگر ریگی به کفش خود نداری چرا بایست شیطان آفریدن. ناصرخسرو. - ریگ در کفش یا موزۀ کسی افتادن، به اضطراب و خارخار یا بیم و هراس دچار شدن. (یادداشت مؤلف) : حذر آنگه کنی که درفتدت ریگ در کفش و کیک در شلوار. سنایی. - ریگ روان، روان ریگ، ریگ متحرک. (از برهان) (از ناظم الاطباء). مجموعۀ ریگ که در بیابانها به سبب وزش باد از سویی به سویی حرکت می کندو پشته هایی از ریگ تشکیل می دهد. (فرهنگ فارسی معین). آن ریگ که جانب شمالی و مانند آب باشد و در آنجا جانور نمی زید و آن ریگ همه نقره فام است و هر چشمه که از آن برمی آید آب وسیماب آمیخته می باشد و آب بالاتر می رود و سیماب فرود، و هرکه از آن آب بخورد، بمیرد. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (برهان) : بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت تن آسان به ریگ روان برگذشت. فردوسی. به رومی سپاهی نشاید شکست نشاید روان ریگ بر کوه پست. فردوسی. به سر بر پراکنده ریگ روان ز لشکر برفت آنکه بد پهلوان. فردوسی. چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری. منوچهری. به مرز و بیابان و ریگ روان گذر کرد از اندوه رسته روان. اسدی. بیابان و ریگ روان دید و بس نه پرنده در وی نه جنبنده کس. نظامی. از خون روان که ریگ می شست از ریگ روان عقیق می رست. نظامی. در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان چه در چه صدف. سعدی. - ریگ ریختن، خراب کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). - ، پاشیدن و فروریختن ریگ به هنگام کشتن کسی تا خون وی بر روی ریگ ریزد: تیغ چون با سری فراز کنند ریگ ریزند و نطع بازکنند. نظامی. ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون خورده ام. نظامی. - ریگ ریزه، شن های بسیار خرد و ریز. ماسه: وانگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 151). - ریگ زرگری، خاک کورۀ زرگری که آن را به هفتاد آب شویند و خرده ای از آن بدست آرند. (آنندراج) : بس که دارد حب دنیا بعد مردن خاک تو گر نگردد بوته خواهد گشت ریگ زرگری. شفیع اثر (از آنندراج). - ریگ مال کردن، شستن با مالیدن به آب و ریگ با هم. (یادداشت مؤلف). - ریگ مالی، ریگ مال کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریگ مال کردن شود. - امثال: از ریگ خمیر نیاید: کز ریگ نامده ست خردمند را خمیر. ناصرخسرو. ریگ ته جو و آب گذرا. ، شن درشت. (لغات فرهنگستان). رمل. سنگریزه. (ناظم الاطباء). به تازی رمل خوانند. (برهان) (انجمن آرا). رمل. رمله. (دهار). سنگریزه. حصباء. حصاه. جمره. (یادداشت مؤلف). هریک از خرده سنگهایی که در نتیجۀ تجزیه و ازهم پاشیدگی تخته سنگهای عظیم بر اثر بارندگی و سیلاب و عمل رودخانه ها و همچنین از خرد شدن و تخریب سنگها بسبب زلزله و امثال آن پدید آیند. سنگریزه. (فرهنگ فارسی معین). شن: بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال راستی گویی دارد به یمین اندر یم. فرخی. در سایۀ دین رو که جهان تافته ریگی است یا شمع خرد باش که عالم شب تاراست. ناصرخسرو. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. هین برو برخوان کتاب طب را تا شمار ریگ بینی رنجها. مولوی. از خراج ار جمع آری زر چو ریگ آخر از تو آن بماند مرده ریگ. مولوی. - ریگ مکی، حجر مکی: از این ناحیت (عربستان) خرما خیزد از هرگونه و ادیم وریگ مکی و سنگ فسان. (حدودالعالم). در ذهب دادنش به سائل خویش زر مصری ز ریگ مکی بیش. نظامی. رجوع به الجماهر بیرونی ص 169: حجر مکی شود. - مثل ریگ پول خرج کردن، پول فراوان و بی حساب خرج کردن. ، گاه از آن ریگزار و ریگستان اراده کنند. ریگستان. ریگزار: موج کریمی برآمد از لب دریا ریگ همه لاله گشت از سرتا بون. دقیقی. سجلماسه، شهریست... اندر میان ریگ و این ریگ معدن زر است. (حدود العالم). اندر وی (هندوستان) شهرهای بسیار است... دریاست و ریگ است. (حدود العالم). فرما شهری است (به مصر) بر کران تنیس اندر میان ریگ. (حدود العالم). ز کوه و بیابان و از ریگ و شخ بجوشید لشکر چو مور و ملخ فردوسی. بگشتند از آن جایگه شاهجوی به ریگ و بیابان نهادند روی. فردوسی. یله کرد از آن سو که بد آب و مرغ ببست از بر دامن ریگ ورغ. اسدی. بشناس حرم را که همین جا به در تست با بادیه و ریگ مغیلانت چه کار است. ناصرخسرو. به پیش جاهلان مفکن گزافه پند نیکو را که دهقان تخم هرگز نفکند در ریگ و شورستان. ناصرخسرو. به ریگ ای پسر اندرون تشنه اند همه خلق وما بر لب کوثریم. ناصرخسرو. ریگ سهمش فروخورد قلزم اگر از قلزمش عطا باشد. ابوالفرج رونی. میل تو سوی مغیلان است و ریگ تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ. مولوی. - اهل ریگ، بادیه نشینان. (یادداشت مؤلف) : گوهر به میان زر برآمیخت چون ریگ بر اهل ریگ می ریخت. نظامی. - ریگ آموی، ظاهراً همان ریگ فرب است. (یادداشت مؤلف). لسترنج گوید: آمل در قرون وسطی معروف بود به آمویه و از آن پس معروف شد به چهارجوی و هنوز به همین اسم خوانده می شود. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 129) : ریگ آموی و درشتی راه او زیر پایم پرنیان آید همی. رودکی. عنانش گرفتند و برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. ایمنی و بیم دنیا هر دو با یکدیگرند ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب. ناصرخسرو. - ریگ احقاف، ریگی است اندر جنوب بیابان بادیه از گرد شهرهای حضرموت برآید بر کرانۀ دریا. (حدود العالم). - ریگ جفار، ریگی است اندر حدود مصر، شرق او از عسقلان تا به بحیرهالمیت و جنوب وی و مغرب وی هر دو ناحیت فسطاط است و شمالی وی از بحیرۀ تفلیس تا به عسقلان. (حدود العالم). - ریگ فرب، نام رود و ریگستانی بوده است: مر او را به ریگ فرب در بیافت رکابش گران کرد و اندر شتافت. فردوسی. رسیدم از ایران به ریگ فرب سه جنگ گران کرده شد در سه شب. فردوسی. بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب. فردوسی. - ریگ هبیر، اندر بیابان بادیه یک ریگ است از کران دریا بردارداز حدود بحرین و پهنای او جای هست که دو منزل است وجای هست که چهار منزل است و درازای او بیست منزل...و رنگ او سرخ است و زرگران از وی بکار دارند و همه حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدودالعالم) : زید شده تشنه به ریگ هبیر عمرو شده غرقه در آب زلال. ناصرخسرو. چو عادند و ترکان چو باد عقیم بدین باد گشتند ریگ هبیر. ناصرخسرو. ، گرد و غبار. (ناظم الاطباء)، یک نوع غبار طلایی رنگی که پس از تحریر بروی مکتوب می پاشند. (ناظم الاطباء)، صاحب برهان به معنی دره نوشته است ولی اگر در شاهد ذیل از شعر فرخی کلمه غلط بکار نرفته باشد، به معنی تپه است. (از یادداشت مؤلف) : آنجا که کنده باشد ریگی شود چو کوه و آنجا که قلعه باشد قصری شود چو یم. فرخی. ، زره. (ناظم الاطباء) (از برهان)، بخت و طالع. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)
شن نرمی که حاصل شده است از تفتت سنگریزه ها. (ناظم الاطباء). رمل. سنگ که بر اثر سایش در جریان آب یا تفتیت به قطعات خرد یا بسیار ریز درآید آنچه را درشت تر باشد شن و آنچه را نرم و ریز باشد ماسه گویند: به صد پی اندر ده جای ریگ چون سرمه به ده پی اندر صد جای سنگ چون نشتر. فرخی. تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار. عسجدی. گفت حال این شهر... چون ریگی است در دیده. (تاریخ بیهقی). معده ت چاهیست ای رفیق که آن چاه پر نشود جز به خاک و ریگ و به ماله. ناصرخسرو. - از ریگ روغن کشیدن، کنایه از به دست آوردن چیزی از چیزی که حصول آن از آن چیز ممکن نباشد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به همین ترکیب در ذیل روغن شود. - خامۀ ریگ، تل ّ ریگ: کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو اسب تو کره دست برهر خامۀ ریگی صهیل. فرخی. - ریگ پیمودن، پیمانه کردن ریگ. سنجیدن و کشیدن و وزن کردن ریگ: در کارهای دینی و دنیایی جز همچنان مباش که بنمایی زنهار تا به سیرت طراران ارزن نموده ریگ نپیمایی. ناصرخسرو. - ریگ به کفش یا در کفش داشتن، مقصودی نهانی در صورت و ظاهر کاری داشتن. (امثال و حکم دهخدا) : اگر ریگی به کفش خود نداری چرا بایست شیطان آفریدن. ناصرخسرو. - ریگ در کفش یا موزۀ کسی افتادن، به اضطراب و خارخار یا بیم و هراس دچار شدن. (یادداشت مؤلف) : حذر آنگه کنی که درفتدت ریگ در کفش و کیک در شلوار. سنایی. - ریگ روان، روان ریگ، ریگ متحرک. (از برهان) (از ناظم الاطباء). مجموعۀ ریگ که در بیابانها به سبب وزش باد از سویی به سویی حرکت می کندو پشته هایی از ریگ تشکیل می دهد. (فرهنگ فارسی معین). آن ریگ که جانب شمالی و مانند آب باشد و در آنجا جانور نمی زید و آن ریگ همه نقره فام است و هر چشمه که از آن برمی آید آب وسیماب آمیخته می باشد و آب بالاتر می رود و سیماب فرود، و هرکه از آن آب بخورد، بمیرد. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (برهان) : بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت تن آسان به ریگ روان برگذشت. فردوسی. به رومی سپاهی نشاید شکست نشاید روان ریگ بر کوه پست. فردوسی. به سر بر پراکنده ریگ روان ز لشکر برفت آنکه بد پهلوان. فردوسی. چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری. منوچهری. به مرز و بیابان و ریگ روان گذر کرد از اندوه رسته روان. اسدی. بیابان و ریگ روان دید و بس نه پرنده در وی نه جنبنده کس. نظامی. از خون روان که ریگ می شست از ریگ روان عقیق می رست. نظامی. در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان چه دُر چه صدف. سعدی. - ریگ ریختن، خراب کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). - ، پاشیدن و فروریختن ریگ به هنگام کشتن کسی تا خون وی بر روی ریگ ریزد: تیغ چون با سری فراز کنند ریگ ریزند و نطع بازکنند. نظامی. ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون خورده ام. نظامی. - ریگ ریزه، شن های بسیار خرد و ریز. ماسه: وانگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 151). - ریگ زرگری، خاک کورۀ زرگری که آن را به هفتاد آب شویند و خرده ای از آن بدست آرند. (آنندراج) : بس که دارد حب دنیا بعد مردن خاک تو گر نگردد بوته خواهد گشت ریگ زرگری. شفیع اثر (از آنندراج). - ریگ مال کردن، شستن با مالیدن به آب و ریگ با هم. (یادداشت مؤلف). - ریگ مالی، ریگ مال کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریگ مال کردن شود. - امثال: از ریگ خمیر نیاید: کز ریگ نامده ست خردمند را خمیر. ناصرخسرو. ریگ ته جو و آب گذرا. ، شن درشت. (لغات فرهنگستان). رمل. سنگریزه. (ناظم الاطباء). به تازی رمل خوانند. (برهان) (انجمن آرا). رمل. رمله. (دهار). سنگریزه. حصباء. حصاه. جمره. (یادداشت مؤلف). هریک از خرده سنگهایی که در نتیجۀ تجزیه و ازهم پاشیدگی تخته سنگهای عظیم بر اثر بارندگی و سیلاب و عمل رودخانه ها و همچنین از خرد شدن و تخریب سنگها بسبب زلزله و امثال آن پدید آیند. سنگریزه. (فرهنگ فارسی معین). شن: بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال راستی گویی دارد به یمین اندر یم. فرخی. در سایۀ دین رو که جهان تافته ریگی است یا شمع خرد باش که عالم شب تاراست. ناصرخسرو. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. هین برو برخوان کتاب طب را تا شمار ریگ بینی رنجها. مولوی. از خراج ار جمع آری زر چو ریگ آخر از تو آن بماند مرده ریگ. مولوی. - ریگ مکی، حجر مکی: از این ناحیت (عربستان) خرما خیزد از هرگونه و ادیم وریگ مکی و سنگ فسان. (حدودالعالم). در ذهب دادنش به سائل خویش زر مصری ز ریگ مکی بیش. نظامی. رجوع به الجماهر بیرونی ص 169: حجر مکی شود. - مثل ریگ پول خرج کردن، پول فراوان و بی حساب خرج کردن. ، گاه از آن ریگزار و ریگستان اراده کنند. ریگستان. ریگزار: موج کریمی برآمد از لب دریا ریگ همه لاله گشت از سرتا بون. دقیقی. سجلماسه، شهریست... اندر میان ریگ و این ریگ معدن زر است. (حدود العالم). اندر وی (هندوستان) شهرهای بسیار است... دریاست و ریگ است. (حدود العالم). فرما شهری است (به مصر) بر کران تنیس اندر میان ریگ. (حدود العالم). ز کوه و بیابان و از ریگ و شخ بجوشید لشکر چو مور و ملخ فردوسی. بگشتند از آن جایگه شاهجوی به ریگ و بیابان نهادند روی. فردوسی. یله کرد از آن سو که بد آب و مرغ ببست از بر دامن ریگ ورغ. اسدی. بشناس حرم را که همین جا به در تست با بادیه و ریگ مغیلانت چه کار است. ناصرخسرو. به پیش جاهلان مفکن گزافه پند نیکو را که دهقان تخم هرگز نفکند در ریگ و شورستان. ناصرخسرو. به ریگ ای پسر اندرون تشنه اند همه خلق وما بر لب کوثریم. ناصرخسرو. ریگ سهمش فروخورد قلزم اگر از قلزمش عطا باشد. ابوالفرج رونی. میل تو سوی مغیلان است و ریگ تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ. مولوی. - اهل ریگ، بادیه نشینان. (یادداشت مؤلف) : گوهر به میان زر برآمیخت چون ریگ بر اهل ریگ می ریخت. نظامی. - ریگ آموی، ظاهراً همان ریگ فرب است. (یادداشت مؤلف). لسترنج گوید: آمل در قرون وسطی معروف بود به آمویه و از آن پس معروف شد به چهارجوی و هنوز به همین اسم خوانده می شود. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 129) : ریگ آموی و درشتی راه او زیر پایم پرنیان آید همی. رودکی. عنانش گرفتند و برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. ایمنی و بیم دنیا هر دو با یکدیگرند ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب. ناصرخسرو. - ریگ احقاف، ریگی است اندر جنوب بیابان بادیه از گرد شهرهای حضرموت برآید بر کرانۀ دریا. (حدود العالم). - ریگ جفار، ریگی است اندر حدود مصر، شرق او از عسقلان تا به بحیرهالمیت و جنوب وی و مغرب وی هر دو ناحیت فسطاط است و شمالی وی از بحیرۀ تفلیس تا به عسقلان. (حدود العالم). - ریگ فرب، نام رود و ریگستانی بوده است: مر او را به ریگ فرب در بیافت رکابش گران کرد و اندر شتافت. فردوسی. رسیدم از ایران به ریگ فرب سه جنگ گران کرده شد در سه شب. فردوسی. بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب. فردوسی. - ریگ هبیر، اندر بیابان بادیه یک ریگ است از کران دریا بردارداز حدود بحرین و پهنای او جای هست که دو منزل است وجای هست که چهار منزل است و درازای او بیست منزل...و رنگ او سرخ است و زرگران از وی بکار دارند و همه حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدودالعالم) : زید شده تشنه به ریگ هبیر عمرو شده غرقه در آب زلال. ناصرخسرو. چو عادند و ترکان چو باد عقیم بدین باد گشتند ریگ هبیر. ناصرخسرو. ، گرد و غبار. (ناظم الاطباء)، یک نوع غبار طلایی رنگی که پس از تحریر بروی مکتوب می پاشند. (ناظم الاطباء)، صاحب برهان به معنی دره نوشته است ولی اگر در شاهد ذیل از شعر فرخی کلمه غلط بکار نرفته باشد، به معنی تپه است. (از یادداشت مؤلف) : آنجا که کنده باشد ریگی شود چو کوه و آنجا که قلعه باشد قصری شود چو یم. فرخی. ، زره. (ناظم الاطباء) (از برهان)، بخت و طالع. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)
دهی از بخش مرکزی شهرستان طوالش، 1906 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه گرگانرود و محصول عمده آنجا غلات و برنج و لبنیات و گیلاس و به و گل گاوزبان و صنایع دستی آنان شال بافی است، تابستان به ییلاق می روند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) دهی از بخش اردکان شهرستان شهرکرد، 1444 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده آنجاغلات و برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) بندری است در جنوب ایران، در ساحل خلیج فارس و شمال بندر بوشهر، (فرهنگ فارسی معین)
دهی از بخش مرکزی شهرستان طوالش، 1906 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه گرگانرود و محصول عمده آنجا غلات و برنج و لبنیات و گیلاس و به ْ و گل گاوزبان و صنایع دستی آنان شال بافی است، تابستان به ییلاق می روند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) دهی از بخش اردکان شهرستان شهرکرد، 1444 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده آنجاغلات و برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) بندری است در جنوب ایران، در ساحل خلیج فارس و شمال بندر بوشهر، (فرهنگ فارسی معین)
ریک، کلمه تحسین، یعنی ای نیکبخت، (ناظم الاطباء) (از برهان)، در برهان گفته به معنی نیک بخت باشد که در عربی ویحک گویند و این کاف عجمی است ظن غالب آن است که واو را راء گمان کرده ویک مخفف ویحک است، (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به ریک شود
ریک، کلمه تحسین، یعنی ای نیکبخت، (ناظم الاطباء) (از برهان)، در برهان گفته به معنی نیک بخت باشد که در عربی ویحک گویند و این کاف عجمی است ظن غالب آن است که واو را راء گمان کرده ویک مخفف ویحک است، (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به ریک شود
از میگ + ک تصغیر، میگ خرد. ملخ کوچک. (یادداشت مؤلف). ملخ صحرائی خرد: احمدا پیش سلیمان می برد پای ملخ هرکه پیش اطعمه تحسین میگک میکند. احمد اطعمه. و رجوع به میگ شود
از میگ + ک تصغیر، میگ خرد. ملخ کوچک. (یادداشت مؤلف). ملخ صحرائی خرد: احمدا پیش سلیمان می برد پای ملخ هرکه پیش اطعمه تحسین میگک میکند. احمد اطعمه. و رجوع به میگ شود
بندر و پایتخت لتونی (از اتحاد جماهیر شوروی)، و آن در ساحل خلیج ریگا در دریای بالتیک قرار دارد و بندری است فعال، 565000سکنه دارد و صنایع مختلف، (از فرهنگ فارسی معین)
بندر و پایتخت لتونی (از اتحاد جماهیر شوروی)، و آن در ساحل خلیج ریگا در دریای بالتیک قرار دارد و بندری است فعال، 565000سکنه دارد و صنایع مختلف، (از فرهنگ فارسی معین)
تیره ای از طایفۀ جانکی سردسیر هفت لنگ، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)، از طوایف ناحیۀ سرحدی بلوچستان و مرکب از 5600 خانوار است که در جنوب غربی دزداب الی جنوب کوه تفتان و شوراب مسکن دارند، از چند تیره ترکیب یافته است و از گله داری اعاشه می کنند، زبانشان بلوچی است و نسبت به مذهب بی علاقه می باشند، (از یادداشت مؤلف)
تیره ای از طایفۀ جانکی سردسیر هفت لنگ، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)، از طوایف ناحیۀ سرحدی بلوچستان و مرکب از 5600 خانوار است که در جنوب غربی دزداب الی جنوب کوه تفتان و شوراب مسکن دارند، از چند تیره ترکیب یافته است و از گله داری اعاشه می کنند، زبانشان بلوچی است و نسبت به مذهب بی علاقه می باشند، (از یادداشت مؤلف)
پسر امرد بی ریش. (از ناظم الاطباء) (برهان). پسر جوان امرد. بی ریش. (فرهنگ فارسی معین). کودک. (از فرهنگ اوبهی) (شرفنامۀ منیری). از پهلوی ’ریتک’، به گمانم اینکه بجای راء بعضی فرهنگها زیدک با زاء ضبط می کنند، غلط باشد چه ممکن است این صورتی از رودک یعنی فرزند و یاریکای مازندرانی باشد و ریکا نیز شاید در اصل ریدکابوده. علاوه بر آن در ’کارنامۀ اردشیر’ مکرر این کلمه آمده است. (یادداشت مؤلف) ، غلامی که در دربار پادشاهان و بزرگان به خدمت مشغول بود. (فرهنگ فارسی معین). غلام بچۀ ترک. (آنندراج) (از انجمن آرا). غلام امرد بود. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). غلام ترک مقبول. (از ناظم الاطباء) : دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب. رودکی. ورهمه ریدکان نرینه شوند تو کبیتای کنجدین منی. طیان. هر کجا ریدکی بود تکلم هر کجا کاملی بود خصیم. طیان. پرستنده با ریدک ماهروی بخندید و گفتش که چونین مگوی. فردوسی. چنین گفت با ریدک ماهروی که رو آن پرستندگان را بگوی. فردوسی. یکی ریدکی پیش او بد بپای به ریدک چنین گفت کای رهنمای. فردوسی. صدوچل کنیزک ابا طوق زر دو صد ریدک خوب زرین کمر. فردوسی. ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار. فرخی. با دوستان یکدل با مطربان چابک با ریدکان زیبا با ساقیان دلبر. فرخی. شاد باش و می ستان ازساقیان و ریدکان ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق. منوچهری (از جهانگیری). پرستار پنجاه و خادم چهل طرازی دو صد ریدک دل گسل. اسدی. پریروی ریدک هزار از چگل ستاره صد و کوس زرین چهل. اسدی. به گرد من این شیردل ریدکان که از رویشان مه کند نور وام. مسعودسعد. بین که همچون ریدکان خرد دیباپوششان گرد تخت خویش چون دارد حشر لک لک بچه. سوزنی. - ریدکان، بچگان و پسرکان. (ناظم الاطباء). غلام بچگان و پسرکان را گویند. (آنندراج) (برهان) : چهل خادم از ریدکان طراز هزار اسب جنگی به زرینه ساز. اسدی. - ریدکان سرایی یا سرای، غلامان سرایی. خواجه سرا: ز ریدکان سرایی نژاد بر سرآب بدان کنار فرستاد کودکی سه چهار. فرخی. ز خوبان و از ریدکان سرایی به قصر تو هر خانه ای قندهاری. فرخی. بدش ریدکان سرایی هزار هزار دگر گرد خنجرگذار. اسدی. کنیزک پدید آمد اندر قبای میان بسته چون ریدکان سرای. اسدی
پسر امرد بی ریش. (از ناظم الاطباء) (برهان). پسر جوان امرد. بی ریش. (فرهنگ فارسی معین). کودک. (از فرهنگ اوبهی) (شرفنامۀ منیری). از پهلوی ’ریتک’، به گمانم اینکه بجای راء بعضی فرهنگها زیدک با زاء ضبط می کنند، غلط باشد چه ممکن است این صورتی از رودک یعنی فرزند و یاریکای مازندرانی باشد و ریکا نیز شاید در اصل ریدکابوده. علاوه بر آن در ’کارنامۀ اردشیر’ مکرر این کلمه آمده است. (یادداشت مؤلف) ، غلامی که در دربار پادشاهان و بزرگان به خدمت مشغول بود. (فرهنگ فارسی معین). غلام بچۀ ترک. (آنندراج) (از انجمن آرا). غلام امرد بود. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). غلام ترک مقبول. (از ناظم الاطباء) : دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب. رودکی. ورهمه ریدکان نرینه شوند تو کبیتای کنجدین منی. طیان. هر کجا ریدکی بود تکلم هر کجا کاملی بود خصیم. طیان. پرستنده با ریدک ماهروی بخندید و گفتش که چونین مگوی. فردوسی. چنین گفت با ریدک ماهروی که رو آن پرستندگان را بگوی. فردوسی. یکی ریدکی پیش او بد بپای به ریدک چنین گفت کای رهنمای. فردوسی. صدوچل کنیزک ابا طوق زر دو صد ریدک خوب زرین کمر. فردوسی. ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار. فرخی. با دوستان یکدل با مطربان چابک با ریدکان زیبا با ساقیان دلبر. فرخی. شاد باش و می ستان ازساقیان و ریدکان ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق. منوچهری (از جهانگیری). پرستار پنجاه و خادم چهل طرازی دو صد ریدک دل گسل. اسدی. پریروی ریدک هزار از چگل ستاره صد و کوس زرین چهل. اسدی. به گرد من این شیردل ریدکان که از رویشان مه کند نور وام. مسعودسعد. بین که همچون ریدکان خرد دیباپوششان گرد تخت خویش چون دارد حشر لک لک بچه. سوزنی. - ریدکان، بچگان و پسرکان. (ناظم الاطباء). غلام بچگان و پسرکان را گویند. (آنندراج) (برهان) : چهل خادم از ریدکان طراز هزار اسب جنگی به زرینه ساز. اسدی. - ریدکان سرایی یا سرای، غلامان سرایی. خواجه سرا: ز ریدکان سرایی نژاد بر سرآب بدان کنار فرستاد کودکی سه چهار. فرخی. ز خوبان و از ریدکان سرایی به قصر تو هر خانه ای قندهاری. فرخی. بدش ریدکان سرایی هزار هزار دگر گرد خنجرگذار. اسدی. کنیزک پدید آمد اندر قبای میان بسته چون ریدکان سرای. اسدی
عصیان و گناه. (ناظم الاطباء). عصیان و گناه کردن. (آنندراج) (برهان) ، لغزش از جایی. (ناظم الاطباء). از جای فرولغزیدن. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) ، تعدی و تجاوز. (ناظم الاطباء)
عصیان و گناه. (ناظم الاطباء). عصیان و گناه کردن. (آنندراج) (برهان) ، لغزش از جایی. (ناظم الاطباء). از جای فرولغزیدن. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) ، تعدی و تجاوز. (ناظم الاطباء)
دهی از بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، 595 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و صنایع دستی آنان کرباس بافی و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی از بخش فیض آباد شهرستان تربت حیدریه، 159 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان جوال بافی و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، 595 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و صنایع دستی آنان کرباس بافی و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی از بخش فیض آباد شهرستان تربت حیدریه، 159 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان جوال بافی و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ریگ در خواب، دلیل بر منفعت و مال کند. اگر بیند در میان ریگ همی شد، دلیل است از بهر معیشت به شغلی مشغول شود به قدر آن ریگ. اگر بیند ریگ میخورد یا جمع می کرد، دلیل است به قدر آن او را مال جمع شود. اگر بیندبه کسی ریگ می داد، دلیل که از او بدان کس به قدر ریگ خیر و منفعت رسد. محمد بن سیرین دیدن ریگ به خواب بر چهار وجه است. اول: مشغولی در دین و دنیا. خاصه چون ریگ بسیار بود. دوم: مال. سوم: منفعت. چهارم: رفعت لکن بارنج و عذاب.
ریگ در خواب، دلیل بر منفعت و مال کند. اگر بیند در میان ریگ همی شد، دلیل است از بهر معیشت به شغلی مشغول شود به قدر آن ریگ. اگر بیند ریگ میخورد یا جمع می کرد، دلیل است به قدر آن او را مال جمع شود. اگر بیندبه کسی ریگ می داد، دلیل که از او بدان کس به قدر ریگ خیر و منفعت رسد. محمد بن سیرین دیدن ریگ به خواب بر چهار وجه است. اول: مشغولی در دین و دنیا. خاصه چون ریگ بسیار بود. دوم: مال. سوم: منفعت. چهارم: رفعت لکن بارنج و عذاب.