جدول جو
جدول جو

معنی ریک - جستجوی لغت در جدول جو

ریک
ریگ، کلمه تحسین به معنی ویحک، یعنی ای نیکبخت، (ازشرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء)، ای خوشا، ندای خوشبختی، (از فرهنگ لغات ولف)، به معنی ندای خوشبختی یعنی ای خوشبخت، نوشته اند، مأخذ کلمه معلوم نیست، نلدکه مستشرق آلمانی تصور می کند ویک بوده و تصحیف شده، صاحب انجمن آرا گفته ویحک عربی است که ویک شده بعد واو به راء خوانده شده، در فرهنگ شاهنامۀ عبدالقادر بغدادی و بعضی چاپهای دیگر شاهنامه هم ویک ضبط است، (فرهنگ لغات شاهنامه)، علامۀ فقید محمد قزوینی گوید: از این تفسیر واضح می شود که مؤلف ظاهراً ’ویک’ (بفتح اول) عربی را ’ریک’ خوانده و آن را فارسی تصور کرده، (از حاشیۀ برهان چ معین) :
سخن گفتن خوب و گفتار نیک
نگردد کهن تا جهان است و ریک،
فردوسی،
اگر شاخ برخیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک،
فردوسی،
- ریک یافتن، شادمانی و نیک بختی یافتن:
بجز شادمانی و جز نام نیک
از این زندگانی نیابی تو ریک،
فردوسی،
رجوع به ویک شود
لغت نامه دهخدا
ریک
لثه، خنده ای که دندان ها نمایان شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریکا
تصویر ریکا
(دخترانه)
محبوب، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریکان
تصویر ریکان
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی جهرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریکاشه
تصویر ریکاشه
جوجه تیغی، برای مثال کسی کرد نتوان ز زهر انگبین / نسازد ز ریکاشه کس پوستین (عنصری - ۳۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریکا
تصویر ریکا
محافظان شاه که در جلو او حرکت می کردند
فرهنگ فارسی عمید
مسکوک طلا در دورۀ هخامنشی به وزن ۴۰/۸ گرم که داریوش کبیر رواج داد
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
آنکه حاجتش نبود به زنان. آنکه به آرامش میل نکند. عنین، کسی که از ضعف تهیگاه جهان جهان رود. کسی که ضعیف باشد تهیگاه او که گاه رفتار ظاهر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سکۀ طلا در عهد هخامنشی، بوزن 8/35 تا 8/42 گرم بریک طرف آن صورت شاه است که یک زانو برزمین نهاده زه کمانی را می کشد. ضرب این سکه را جزء اصلاحات پولی داریوش اول هخامنشی شمرده اند، ولی بعضی معتقدند که دریک پیش از زمان او هم ضرب میشده است آنچه مسلم است اینک ضرب سکۀ طلا از امتیازات مخصوص شاه بود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
موضعی است که در آنجا میان اوس و خزرج جنگ واقع شد در جاهلیت، و آن را درک هم گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درک شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام نوعی از انواع جرثقیل است منسوب به نام شخصی که در حدود سال 1600 میلادی در تیلبری انگلستان شغلش کشیدن طناب دار بود. جرثقیل دریک پایۀ قائمی موسوم به دگل دارد که بوسیلۀ سیمها یا طنابهائی مهارشده است و با تیری موسوم به برج جرثقیل، که به آن اتصال مفصلی دارد می تواند بوسیلۀ چرخی در حول محور خود بگردد. این نوع جرثقیل در معادن و پل سازی و ساختمانهای دیگر بکار میرود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوشۀ انگور که دانۀ آنرا خورده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوشۀ خرما یا خوشۀ انگوری که هر چه در آن بوده خورده باشند یا چیز کمی از آن باقیمانده باشد. (از المنجد). خرمایی که بار آنرا گرفته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوشۀ خرمائی که فروفشانده شده باشد، هر چه در آن بوده. عذق یا خوشۀ خرما از نخل مثل عنقود است از انگور. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ تریکه. رجوع به تریکه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ رَ)
مصغر ترک است. (سمعانی). و رجوع به تریکی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پدر محسن که از محدثان است. (منتهی الارب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کوهی است در بادیه که ذکر او در کلام عرب بسیار آید. نابغه گوید:
عفی ذوحسی ً من فرتنی فالفوارع
فشطّا أریک فالتّلاع الدّوافع.
و ابوعبیده در شرح بیت گوید: اریک وادیی است و ذوحسی ً دربلاد بنی مرّه باشد و در موضع دیگر گوید: اریک جنب نقره است و آن دو اریک است: اسود و احمر که دو کوهند و دیگری گوید اریک کوهی است نزدیک معدن نقره، بخشی از آن محارب و بخش دیگر بنی صادر بنی سلیم راست و آن یکی از خیالات (؟) است که دارای نقره است و بعضی گفته اند اریک بضم اول و فتح ثانی مصغر است (از ابن الاعرابی). شاعری از بنی مره در وصف ناقه گوید:
اذا اقبلت قلت مشحونه
أطاع لهاالریح قلعاً جفولاً
فمرّت بذی خشب غدوهً
و جازت فویق اریک اصیلا
تخبّط باللیل حزّانه
کخبط القوی ّ العزیز الذلیلا.
و قول جابر بن حنی ّ التغلبی دال است بر آنکه اریک کوهی است:
تصعّد فی بطحاء عرق کأنها
ترقّی الی أعلا أریک بسلّم.
(معجم البلدان) ، مکان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
شهری است به یمامه. (منتهی الارب) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اریکه
لغت نامه دهخدا
(بْری / بِ)
نوعی کشتی با دو دگل. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بریق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرغزاری است به یمن. (منتهی الارب). موضعی است در پایین یمن که در آنجا رودخانه ها و آبگیرها و باغی وجود دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برکت یافته: طعام بریک. (از منتهی الارب). مبارک فیه. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام چند تن از سلاطین سوئد و دانمارک. 14 تن از اینان در سوئد حکمفرما بوده اند و ترجمه حال هشت کس نخستین مجهول است لذا بترجمه حال شش تن آخری می پردازیم. از سلاطین سوئد: اریک نهم پسر یکی از امرای موسوم به ایوار بود ودر سنۀ 1150 میلادی بسلطنت انتخاب شد او سوئد را با گت متحد ساخت و فنلاند را تسخیر کرد و دین مسیحی را درسوئد رواج داد و پاره ای از قوانین وضع کرد و در سال 1161 میلادی مانیون اریسگون پادشاه دانمارک بسوئد حمله برد و اریک را در اپسال بکشت. سوئدیان او را در زمرۀ شهدا دانند و ذکران او در 18 مه است، اریک دهم نوۀ اریک نهم است که تا سال 1210 میلادی سلطنت کرده است. اریک یازدهم، در سال 1210 میلادی جلوس و در 1216 وفات یافته است. اریک دوازدهم، سوئدیها بر پدرش مانیوس دوم طغیان کرده وی را بتخت نشانیدند در اواخر سلطنت، وی پدر را شریک حکمرانی خود قرارداد و از سال 1344 تا سنۀ 1350 با هم حکومت کردند ولی بعدها کار بنزاع و مخاصمه کشید و در این حال مادر وی او را مسموم ساخت. اریک سیزدهم، پسر دوک پومرانی. مادرش برادرزادۀ مارگارت و والدمار معروف به سمیرامیس شمال بود. از این رو پس از وفات وی در سال 1412 میلادی وارث سلطنت نروژ و دانمارک گردید ولی در جنگ با هولشستین شکست خورد، و در سنۀ 1439 اقتدار خود را از دست داد و پس از ده سال درگذشت. اریک چهاردهم، پسر گوستاو واسۀ چهاردهم بود و خود با دختری فرومایه ازدواج کرده زمام امور مملکت بدست مردی جائر سپرده بود. دو برادر وی ژان و شارل بنای عصیان گذاشتند. او در نتیجه مجبور شد که در سال 1568 حکومت را بژان واگذار کند و او را هم بزندان انداخته در سال 1577 میلادی مقتول ساختند.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلغت زند و پازند به معنی دور است که در مقابل نزدیک باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بریک
تصویر بریک
فزونی یافته همایون فرخنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریکا
تصویر ریکا
پسر خوشگل، محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریکاسه
تصویر ریکاسه
خار پشت کلان تیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریکاشه
تصویر ریکاشه
خار پشت کلان تیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریکاوری روم
تصویر ریکاوری روم
بهیافتکده، باز هوشکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تریک
تصویر تریک
خشکه خوشه خوشه ای که دانه های آن را کنده یا خورده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریکا
تصویر ریکا
پسر، محبوب و معشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریک
تصویر بریک
آنولپ
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان شهرخواست ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای گر گرفتن آتش، صدای ترکیدن و سوختن چوب و خاشاک، شیون
فرهنگ گویش مازندرانی
تنگ گلی، کاسه ی گلی، صاف، تکه یا قطعه ای از چیزی، جوانه یا شکوفه ی تازه، گردوی پوست کنده، مقدار اندک، تگرگ، رگبار
فرهنگ گویش مازندرانی
باریک
فرهنگ گویش مازندرانی
غلتیدن اشیا
فرهنگ گویش مازندرانی