جدول جو
جدول جو

معنی ریش - جستجوی لغت در جدول جو

ریش
موهای دو طرف صورت و چانۀ مرد، لحیه، محاسن
زخم، جراحت، مجروح، زخمی
پر پرندگان
ریختن، پاشیدن، ریشیدن
ریش ریش: پاره پاره، چاک چاک
تصویری از ریش
تصویر ریش
فرهنگ فارسی عمید
ریش
(تَلْ)
پر نهادن تیر را. (منتهی الارب) (از المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) ، گرد آوردن مال و متاع و اسباب خانه را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، طعام و آب خورانیدن دوست خود را. کسوت دادن و نیکو کردن حال او را و نفع دادن: راش الصدیق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خوراک و آب خورانیدن و جامه پوشانیدن دوست خود را. (از اقرب الموارد) ، نیک کردن حال کسی. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، دادن کسی را مال. (منتهی الارب) ، سود رساندن و کمک کردن و بی نیاز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ریش
(رَ یَ)
بسیاری موی در هردو گوش و روی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ریش
(رَ یِ / رَیْ یِ)
ریش. کلأ ریش، گیاه بسیاربرگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ریش شود
لغت نامه دهخدا
ریش
جراحت، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (زمخشری) (دهار)، زخم و جراحت، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج)، قرحه، (زمخشری) (نصاب الصبیان)، دمل، (منتهی الارب)، قریح، قرح، (یادداشت مؤلف) :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستم از ریش تو،
رودکی،
چه گوییم واین را چه پاسخ دهیم
یکی تا برین ریش مرهم نهیم،
فردوسی،
از او یاد نارد توانگر دمی
نسازد مرآن ریش را مرهمی،
فردوسی،
در این اندیشه مانده رام بیدل
چو ریشی بود آلوده به فلفل،
(ویس و رامین)،
چو پشت خر دلم ریش است از بس
که برمن می نشیند بار گندم،
اثیر اومانی،
از دروغ تست جانم در ازیغ
وز جفای تست ریشم پر ستیم،
ناصرخسرو،
ایوب غسل کرد و شفا یافت از آن ریشها و کرمان، (مجمل التواریخ و القصص)،
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان،
نظامی،
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر،
نظامی،
کی تراشد تیغ دستۀ خویش را
رو به جراحی ببر این ریش را،
مولوی،
گه نهم بر ریش خامت تا پزد
یا بسوزد ریش خامت یا پزد،
مولوی،
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش،
(بوستان)،
مصلحت ندیدم از این بیش ریش درویش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن، (گلستان)،
ریشی درون جامه داشتم و شیخ هر روز بپرسیدی که چونست، (گلستان)،
- ریش چغز، ریشی که تا آن را چاک نکنند به نشود، (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)،
- ریش روان، ناسور، ناصور، (بحر الجواهر)،
- ریش و دارو هردو به دست کسی بودن، هم درد و هم درمان در اختیار او بودن، (امثال وحکم دهخدا) :
ترا هم ریش و هم دارو به دست است
چرا درد تو از دارو گسسته است،
(ویس ورامین از امثال و حکم)،
، اثر زخم، ریم و چرک، آبله، بثره، داغ، (ناظم الاطباء)، داغ دل، رنجش و زخم درونی، آزار، آزردگی: اگر حدیث ... در دل وی مانده است این حدیث طی باید کرد، بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت ... و اگر نشاط رفتن کند مقرر گردد که آن ریش نمانده است، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344)،
دلم زین به صد گونه ریش اندر است
که راهی درازم به پیش اندر است،
اسدی،
خان مان چون خرقه و این حرص ریش
حرص هرکس بیش باشد ریش بیش،
مولوی،
، شوربای هریسه پیش از کفچه زدن که هنوز نپخته باشد، (ناظم الاطباء) (از برهان)، شوربای غلیظ که بالای کشک و شوله وامثال آن ریزند، (انجمن آرا)،
مجروح و زخمدار و خسته و بطور ترکیب استعمال می گردد، مانند: دل ریش، یعنی کسی که دل او مجروح و خسته باشد، (از ناظم الاطباء)، قرحه دار، آنکه ریش دارد، زخم دار، صاحب قرحه، قریح، مقروح، (یادداشت مؤلف)، مجروح، (انجمن آرا) (غیاث اللغات)، زخمی و مجروح و با لفظ کردن مستعمل است، (آنندراج)، زخمی، (غیاث اللغات) :
خورم من کنون زان فزون پیش تو
که روشن شود زان دل ریش تو،
فردوسی،
همی رفت خواهند از پیش من
ز تن برکنند این دل ریش من،
فردوسی،
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش،
فردوسی،
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش
ز آرزوی بچۀ رز دل او خسته و ریش،
منوچهری،
وهم را بین که نیز برگشتست
پر بیفکنده پای ز آبله ریش،
انوری،
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار،
خاقانی،
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هریک خویشتن بر خویشتن بگریستی،
خاقانی،
چون نامه نویسم به تو از درد دل ریش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم،
خاقانی،
خواجه داند که مرا دل ریش است
مرهمی بر سر ریشی پوشد،
خاقانی،
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران این است ریش،
نظامی،
برنهم پنبه گرت مرهم نیست
که دل ریش کردی افکارم،
اثیرالدین اومانی،
که این رفع چوب از سر و گوش خویش
نیارست تا ناتوان مرد و ریش،
سعدی،
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند،
سعدی (گلستان)،
نگار من چو درآید به خندۀ نمکین
نمک زیاد کند بر جراحت ریشان،
سعدی (گلستان)،
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل ازمجاهده ریش،
سعدی (گلستان)،
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم،
حافظ،
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش،
حافظ،
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی،
حافظ،
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک،
حافظ،
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینه های ریش بساز،
اوحدی،
بگفتم جان من گفتی دل ریش
بگفتم از که نالم گفت از خویش،
زلالی خوانساری (از آنندراج)،
- پشت ریش،که پشتش زخم باشد، که پشت مجروح داشته باشد:
بدان صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنند به ریش تو صدهزار تفو،
سوزنی،
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش،
(بوستان)،
- دل ریش، خسته خاطر، آزرده خاطر، (یادداشت مؤلف) : ... تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه بسبب وی دل ریش و درشت گشتند، (تاریخ بیهقی)،
در سمج کند مرا و دل ریش کند
پس هر ساعت عذاب را بیش کند،
مسعودسعد،
می گفت امام مستمند دل ریش
ای کاج من از پس بدمی او از پیش،
سعدی،
رجوع به دل ریش شود،
- روی ریش، که روی او مجروح باشد، خراشیده روی:
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکار و سربسته و روی ریش،
سعدی (بوستان)،
- ریش آمدن دل، مجروح شدن دل، به مجاز نگران و مضطرب شدن:
چو باز آن چنان کار پیش آمدش
دل از بیم سهراب ریش آمدش،
فردوسی،
- ریش دل، دل ریش، آزرده خاطر،
- ریش دلی، دل ریشی، آزردگی خاطر
لغت نامه دهخدا
ریش
لحیه، (دهار) (ترجمان القرآن)، محاسن، موهای چانه و گونه ها، (ناظم الاطباء)، محاسن، دف و سفره از تشبیهات اوست، (آنندراج)، مجموع مویی که بر زنخ و اطراف رخسار برآید، صاحب براهین العجم گوید: باید دانست که ریشی که به معنی موی زنخ است فارسی نیست و با یای مجهول قافیه است، اما گفتۀ او بر اساسی نیست، (یادداشت مؤلف) :
قی اوفتد آن را که سر وریش تو بیند
زان خلم و زان بفچ چکان بر بر و بر روی،
شهید بلخی،
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب،
رودکی،
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای،
معروفی،
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین،
منجیک،
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به سد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت،
عمارۀ مروزی،
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی لنج ترا،
عمارۀ مروزی،
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخج،
عمارۀ مروزی،
آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنیست،
طیان،
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی شاند،
طیان،
آن ریش پرخدو بین چون مالۀ بت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود،
طیان،
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید،
فردوسی،
تهمتن گرفت آنگهی ریش او
کشید و برون بردش از پیش او،
فردوسی،
گر شوم بودتی به غلامی به نزد خویش
با ریش شوم تر به برما هرآینه،
عسجدی،
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغندۀ حلاج،
ابوالعباس،
بدان صفت که خرپشت ریش را بر ریش
تفو زنند به ریش تو صد هزار تفو،
سوزنی،
جواب داد سلام مرا به گوشۀ ریش
چگونه ریش بمانند یک دو دسته حشیش
مرا به ریش همی پرسد ای مسلمانان
هزار بار به خوان من آمده بی ریش،
انوری،
هرکس پادشاه ریش خویش است،
عطار
گر به ریش و خایه بودستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی،
مولوی،
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست،
مولوی،
میفراز گردن به دستار خویش
که دستار پنبه ست و ریشت حشیش،
سعدی (بوستان)،
دو دستش چو با شانه سازش کند
دف ریش او را نوازش کند،
فتاده شب و روز در پیش او
به ذوق طبق سفرۀ ریش او،
ملاطغرا (از آنندراج)،
- از ته ریش گذشتن، فریب دادن، (غیات اللغات)، کنایه از فریب دادن، (آنندراج)،
- ، کنایه است از، از جا برآمدن، (آنندراج)،
- ، از حالت نیک به حالت بد رفتن، (آنندراج)،
- به ریش خود یا کسی خندیدن، مسخره کردن، ریشخند کردن:
که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد
تو خود اگر نتوانی به ریش خویش مخند،
سعدی،
- به ریش کسی بستن، دختری زشت را به مردی ابله دادن،
- ، به زور یا فریب کسی را به کاری واداشتن، (یادداشت مؤلف)،
- به ریش کسی پیاز خرد نکردن، از او نترسیدن، به او وقعی نگذاشتن، (یادداشت مؤلف)،
- به ریش کسی نگریستن، کنایه از متوسل شدن بدو، توقع داشتن از وی:
با در و دشت ساز خاقانی
خانه و خوان ناسزا منگر
تا برون ریشه گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر،
خاقانی،
- به ریش گرفتن، پذیرفتن، قبول کردن، به مزاح دروغی را چون راست پذیرفتن، پذیرفتن تملق و تبصبص از کسی با علم به خلاف، پذیرفتن گفتۀ تملق آمیز از کسی با وجود داشتن یقین به دروغ گویی او برای لذتی که از این گفتار می برد: گفتند تو بسیار فاضلی و او هم به ریش گرفت، (یادداشت مؤلف)،
- به ریش نزدیک، نوجوان، نوجوانی که ریش آمدن وی نزدیک باشد، نوخط: دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست بادویست غلام ... به ریش نزدیک، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400)،
- بی ریش، که ریش ندارد، نابالغ،
- ، امرد،
- ریش بر باد دادن، کنایه از ریش تراشیدن است، (آنندراج) :
مگر ز منهی رایت شنیده ای عالم
که ریشهای حریفان همی دهی بر باد،
عرفی شیرازی (از آنندراج)،
- ریش برکندن، کندن موهای ریش، کنایه از زاری و اظهار تأسف شدید کردن، مانند برسر زدن:
ریش برمی کند و می گفت ای دریغ
کآفتاب نعمتم شد زیر میغ،
مولوی،
- ریش بریده، دشنامی است مردان را، (یادداشت مؤلف)،
- ریش به دوغ سفید کردن، کنایه از مردم بی عقل و کسی که کم تجربه باشد، (برهان)، ناتجربه کارو کم عقل، (مجموعۀ مترادفات ص 351) (آنندراج)، عمر را به سفاهت گذراندن، (ذیل برهان چ معین) :
آن خواجه که برده از رخش بخل فروغ
کرده ست سفید زاحمقی ریش به دوغ،
ظهوری (از آنندراج)،
- ریش پرباد، با غرور و تکبر، (از غیاث اللغات)،
- ریش جوگندم، مرد میانه سال، کهل، (از مجموعۀمترادفات ص 167)، موی آمیزه، (آنندراج) :
این را عزت به فضل بود و به هنر
او را حرمت به ریش جوگندم بود،
طالب آملی (از آنندراج)،
- ریش جوگندمی، سیاه و سپید،
- ریش چپرباف، ریش کلانی که مثل شانۀ جولاه باشد، (آنندراج) :
آن ریش چپرباف که در بقچه نگاهش
می داشت برای در و دیوان به کجا رفت،
شرف الدین شفایی (از آنندراج)،
- ریش حنایی، که ریش خود را به حنا خضاب کرده باشد، (از یادداشت مؤلف)،
- ، متظاهر به رعایت آداب نظافت و طهارت،
- ریش خر، پرسیاوشان، لحیهالحمار، (از منتهی الارب)، رجوع به پرسیاوشان شود،
- ریش خروس، غبغب خروس، رعثه، (یادداشت مؤلف)،
- ریش خود را زدن، اصلاح کردن ریش با ماشین نه با تیغ،
- ریش دادن، ضمانت کردن، (یادداشت مؤلف)،
- ریش دادن و ریش گرفتن، متعهد شدن، (یادداشت مؤلف)،
- ریش در آسیا یا از آسیا سفید کردن، کنایه از نادان و ناآشنا بودن به آداب و آیین معاشرت، تجربه ای از عمر دراز به حاصل نکردن، (از یادداشت مؤلف)، کنایه از کم عقلی و ناتجربگی، (آنندراج) :
نمی بینیم باقر یک سر مو پختگی با تو
مگر ریش سیاهت را سفید از آسیا کردی،
باقر کاشی،
- ریش دراز، که ریش دراز دارد، که ریش بلند دارد، (یادداشت مؤلف)،
- ریش در دست دیگری یا کسی داشتن، بی اختیاری در کاری، (مجموعۀ مترادفات ص 71)، اختیار کار خود به او سپردن، (آنندراج) :
هرکه دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد،
سعدی،
- ریش در دست کسی دادن، کار خود را به دیگری واگذار کردن، (ناظم الاطباء)،
- ریش سیه سپید، لحیه لیثه، (منتهی الارب)، ریش جوگندمی، رجوع به ترکیب ریش جوگندمی شود،
- ریشش به نماز نیست، ظاهراً یعنی استوار و مؤمن و صادق نیست: اما آنچه گفته است که: ’رافضیان را همه امید به قائم باشد’ ریشش به نماز نیست که دروغ گوید ...، (کتاب النقض ص 573)،
- ریشش درآمدن، غیر قابل انتفاع و بی مصرف شدن چیزی، (فرهنگ لغات عامیانه)،
- ریشش را به خون سرش خضاب کردن، سرش را بریدن، کشتن، (یادداشت مؤلف)،
- ریش فتحعلیشاهی، ریش دراز همانند ریش فتحعلیشاه،
- ریش کپه (به فک اضافه)، ریش پهن، ریش تپه، بلمه، پرریش، لحیانی، (به اضافه) ریش انبوه و پرپشت، و نیز رجوع به مترادفات شود،
- ریش کسی را در دست داشتن، از او گروی یا مابه الضمانی در دست داشتن، (یادداشت مؤلف)،
- ریش کشیدن، برقیاس ریش کندن، کنایه از متأسف و متحسر یا رنج و محنت کشیدن بیفایده باشد، (آنندراج) :
مهلت اجل دهد ملکی را که هر زمان
ریش از برای رفتن گنج کیان کشد،
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)،
- ریش گذاشتن، نتراشیدن ریش،
- ریش گرو دادن، زبان دادن، پایندانی و ضمانت کردن، (یادداشت مؤلف)،
- ریش محرابی، نوعی ریش شبیه به محراب،
- ریش مورچپه، شاید ریش مورچه پی، رجوع شود به ترکیب بعدی، (یادداشت مؤلف)،
- ریش مورچه پی، بسیار کوتاه زده شده باشد نه اینکه از بن تراشیده شده باشد،
- ریش نادری، شاید ریش مشابه ریش نادرشاه،
- ، گرو و تعهد و مابه الضمانی کلان و عظیم،
- ریش نداشتن، کنایه از عزت و حرمت و اعتبار و آبرو نداشتن، (آنندراج) :
پیش معنی بی قبول رشوه کس ریشی نداشت
بهرمزد اصلاح کار خلق چون دلاک کرد،
اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج)،
- ریشی و پشمی بهم زدن، کودکی را ریش برآمدن، صاحب ریش و پشمی بودن، (یادداشت مؤلف)،
- ریش و گیس بافتن یا ریش و گیس بهم بافتن، با هم شور کردن، عقل سرهم کردن، (یادداشت مؤلف)،
- ریش و گیس گرو گذاشتن، ضمانت کردن، شفاعت کردن،
- گوریش، گاوریش، نادان:
بود اندر جهان چو من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان،
مسعودسعد،
رجوع به مادۀ گاوریش شود،
- هم ریش، باجناق، هم داماد، دو تن که با دو خواهر ازدواج کرده باشند، و هم دندان،
- امثال:
آخر ای خواجه بجنبان ریش را، تو هم کاری بکن، (امثال و حکم دهخدا)،
از ریش پیوند سبیل کردن، (امثال و حکم دهخدا)،
از ریش گسست و بر بروت پیوست، (امثال و حکم دهخدا)،
بازی بازی با ریش بابا هم بازی، (امثال و حکم دهخدا)،
برکنده به آن ریش که در دست زنان است، (امثال و حکم دهخدا)،
به بهلول گفتند ریش تو بهتر یا دم سگ ؟ گفت: اگر از پل جستم ریش من وگرنه دم سگ، (امثال و حکم دهخدا)،
تا هستم به ریشت بستم، (یادداشت مؤلف)،
چراغی را که ایزد برفروزد
هرآن کس پف کند ریشش بسوزد،
دست از ریش ما بردار، ما را رها کن، (یادداشت مؤلف)،
ریش او زرد است این هم یک دلیل، (امثال و حکم دهخدا)،
ریش بابا ببین که نیمه نماند، (امثال و حکم دهخدا)،
ریش خام طمع به جیب مفلس، (امثال و حکم دهخدا)،
ریش دراز و سر کوچک نشان احمقی است، (امثال و حکم دهخدا)،
ریش را بالای بروت گذاشتن، نظیر:
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد،
(امثال و حکم دهخدا)،
ریش سفید پنبۀ مینای می بود (شود)، (امثال وحکم دهخدا)،
ریشش درآمده، مبتذل شده است، نفع سابق را ندارد، همه کس آن را داند، بکر نیست، (یادداشت مؤلف)،
ریش سکۀ مرد است، (امثال و حکم دهخدا)،
ریش فروشد متاع مردم را:
که گفت ریش فروشد متاع مردم را،
واله هروی (از امثال و حکم)،
این مثلی است مشهور ایران، مانند زاهدان ریش دراز به اظهار صلاح و تقوی کسی را فریب دادن و متاع کاسد خود را به بهای گران فروختن یعنی ریش دراز متاع ناروای او را می فروشد، (از آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 188)،
ریش ملا ببوسیدن رفت، مثل هندی است، (از شاهد صادق، یادداشت مؤلف)،
ریش و قیچی هر دو در دست شماست، (از امثال و حکم دهخدا)،
هرکه ریش دارد بابای تو نیست، (امثال و حکم دهخدا)،
،
به درازا از یکدیگر به قطعات جدا شده، پاره به قطعات باریک و دراز (در جامه و جز آن)، (یادداشت مؤلف)، در فرهنگ ناظم الاطباء معانی زیر برای کلمه ریش آمده و فارسی دانسته شده است اما از فرهنگهای دیگر تأیید نشد:،
پشم و صوف، بالاپوش و جبه ای که بر بالای لباس پوشند، لباس که در روز جشن پوشند، زور و ظلم وستم، زبردستی، خشم، قهر، غضب، ریس و برگ خرمابن، (ناظم الاطباء)





لغت نامه دهخدا
ریش
پر مرغ، ج، اریاش، ریاش، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار)، پر مرغ و زینت آن، در مرغ به منزلۀ موی در دیگر جانوران است، یکی آن ریشه، ج، ریاش، اریاش، (از اقرب الموارد)، پر مرغ، (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 54) (برهان) (غیاث اللغات)، پر طیور، (مخزن الادویه) :
بدان مرغ ماند که بر شخص او
پر و ریش بسیار و او لاغر است،
سعدی،
رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود، ارزانی، خیر، (ناظم الاطباء)، ارزانی، (آنندراج)، خصب، (اقرب الموارد)، حالت نیکو، (ناظم الاطباء)، جامه و لباس پاکیزه، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جامۀ فاخر، (از اقرب الموارد)، مال، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تفسیر ابوالفتوح رازی)، جمال، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، معاش، گویند: اعطاه ماءه بریشها، داد او را صد شتر با لباس و ساز و سامان آن، او لأن الملوک کانوا اذا حبوا حباء جعلوا فی اسنمه الابل ریش النعامه لیعرف انه حباء الملک، (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، معاش، (آنندراج)،
- ذات الریش، گیاهی مانند قیصوم، (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ریش
(رَ / رَیْ یِ)
کلأ ریش، گیاه بسیاربرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ریّش شود
لغت نامه دهخدا
ریش
موهای چانه و گونه ها، محاسن
تصویری از ریش
تصویر ریش
فرهنگ لغت هوشیار
ریش
موهای صورت مردان، موی بلندی که بر چانه و زیر چانه برخی جانوران می روید
ریش گرو گذاشتن: تعهد اخلاقی سپردن
ریش و قیچی را به دست کسی دادن: در کاری به کسی اختیار کامل دادن
به ریش کسی خندیدن: او را مسخره کردن، رش
تصویری از ریش
تصویر ریش
فرهنگ فارسی معین
ریش
جراحت، زخم
تصویری از ریش
تصویر ریش
فرهنگ فارسی معین
ریش
اگر بیند ریش او دراز شد، چنانکه در زیر ناف او بود، دلیل است درویش و وام دار گردد یا غم و اندوه به وی رسد و بعضی از معبران گویند: اگر کسی ریش خود را دراز بیند، نه چنانکه تا ناف بود، دلیل که مال یابد. اگر کسی ریش خود را به اندازه ای بیند که ریش پدرش بود. دلیل است از پدر میراث یابد. اگر بیند که دست در ریش خود کرد و پاره ای برگرفت و آن را بینداخت، دلیل که مالش از دست برود. اگر بیند که پاره ای از ریش در چیزی نهاده و نگاه داشته بود، دلیل است مال خود را نگاه دارد و به کس ندهد. جابر مغربی
اگر بیند که ریش او کوتاه و کوچک بود، دلیل است وام او گذارده گردد. اگر غمگین بود بی غم گردد. اگر بیند ریش او تراشیده است، دلیل که از بهر معیشت ذلیل گردد. اگر بیند که ریش او بر زمین افتاده بود، دلیل که زود هلاک گردد. اگر بیند ریش او کنده شده است، دلیل که حرمتش بشود و حقیر و خوار گردد. اگر بنید که کسی سر و ریش او بسترد، دلیل که حرمت و آبروی او برود. اگر بیند که موی سفید از ریش خود برکند، دلیل است مخالفت سنت پیغمبر کند. حضرت دانیال
ریش درخواب، آرایش مردان و کدخدائی آنان بود و در خبر است که حق تعالی را فرشته ای است که تسبیح او این است: پاک است آن خداوندی که مردان را بیاراست به ریش ها و زنان را به گیسوها. اگر کسی ریشهای خود را دراز بیند به اندازه، دلیل که کار و کدخدائی او ساخته گردد، اما چون درازی وی از ناف گذشته باشد، دلیل بر غم و اندوه کند. اگر بیند ریش خود را به ناخن پیرای می ساخت، دلیل است کدخدائی خویش تیمار دارد. اگر بیند ریش را خضاب کرد و خضاب نمی پذیرفت، دلیل که حال خویش را به مردمان نپوشد. اگر بیند که ریش خودرا بر زمین می کشید، دلیل که اجلش نزدیک آمده باشد. اگر بیند همه ریش را بریده است، دلیل هم بر زیان مال است و هم بر زیان حرمت. اگر ریش خود را کوسه بیند حرمت و مالش کم گردد. محمد بن سیرین
دیدن ریش در خواب بر ده وجه است. اول: تیغ. دوم: عز و جاه. سوم: مرتبه. چهارم: هیئت. پنجم: منزلت و مرمت. ششم: نیکوئی. هفتم: تزویج. هشتم: مال. نهم: فرزند. دهم: گرامی شدن.
گر بیند کسی او را در حرم به وقت موسم سر بتراشید، دلیل که اگر وام دارد، وام او گذارده گردد، اگر غمگین است شادمان شود، اگر بیند که بی سببی اندک ریش او می افتاد، چنانکه نقصان در وی ظاهر گردید، دلیل است از رنج و سختی فرج یابد. اگر بیند که ریش او تمام سفید گردید و هیچ سیاهی در وی نبود، دلیل که لختی از حرمت وی نقصان گردد. اگر بیند ریش او تمام بتراشیدند و جایگاه روی و ریش او خسته بود، دلیل است حرمت و جاه او نقصان گردد. اگر زنی بیند که او را ریش بود دلیل که غمگین و مستمند شود و باشد که کاری کند که از آن رسوا شود. اگر مردی بیند زن او را ریش است، دلیل که آن زن هرگز فرزند نیاورد. اگر او را فرزند بود، دلیل است که محتشم قوم خویش گردد. اگر کودکی نابالغ خود را به ریش بیند، دلیل بر غم و اندوه وی کند. اگر بیند که کسی ریش او را بگرفت و می کشید، دلیل است که کسی مال او را به میراث ستاند و بخورد. اگر وی ریش کسی را بگرفت و می کشید، دلیل است که مال آن کس را به میراث بستاند.
گر بیند ریش او سیاه و سرخ بود، دلیل است او را داوری افتد به شغل کدخدائی. اگر بیند ریش او سفید گشته است، دلیل که آهستگی و بردباری او زیاده گردد، ولکن غمگین شود. اگر بیند ریش به دندان ببرید، دلیل است اهل بیت او را زیان رسد. اگر بیند که ریش آیینه شد، دلیل که کدخدائی و زینت او ساخته گردد. اگر بیند که ریش او از بیماری فروریخت، دلیل است او را از مرگ مفاجات بیم بود و آبرو و مالش برود. اگر بیند ریش را شانه می کرد و بخور و گلاب بر وی می زد، دلیل که کسی را شغل کند و مردمان را شکر باشد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ریش
زخم ناسور، زخمی که چرکی باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریشو
تصویر ریشو
کسی که ریش دراز دارد، ریش دار، ریشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریشه
تصویر ریشه
بیخ، بن، اصل، هر یک از تارها، رشته ها و نخ هایی که در حاشیۀ چادر، پرده یا چیز دیگر آویزان می کنند، در علم زیست شناسی عضو اصلی گیاه که از تخم بیرون آمده و در زمین فرومی رود و گیاه به وسیلۀ آن آب و مواد غذایی را از زمین جذب می کند، در علم زبانشناسی صورت کهن کلمه مثلاً ریشۀ لغت «رفتن» چیست؟
ریشۀ باباآدم: در علم زیست شناسی ریشۀ اراقیطون یا ارقیطون که در طب قدیم دم کردۀ آن به عنوان مدر و صاف کنندۀ خون در معالجۀ رماتیسم به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خریش
تصویر خریش
خراش، خراشیدگی، ریشخند
فرهنگ فارسی عمید
دهی از بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، دارای 110 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و میوه و راه آن اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ/ شِ)
طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه گلیم. ریشه کلاغی. ریشه دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شملۀ دستار. علاقۀ دستار. فش دستار. دنبوقۀ دستار. (یادداشت مؤلف). کنارۀ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ردا. ریشه مقنعه. ریشه دستار. (آنندراج) :
تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا
بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش.
کسایی.
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها
یابم ز عقد طرۀ دستار حالها.
نظام قاری.
آنکه دستار طلادوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را.
نظام قاری.
درشده ریشه دید به والا غداد مشک
از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست.
نظام قاری.
کرده در کار علم رفاف کار قرمزی
ریشه نعلک زده نعلم در آتش می کند.
نظام قاری.
- ریشه دستار، طرۀ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقۀ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج) :
آویخته چون ریشه دستارچۀ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار.
منوچهری.
تخت خاقان به گوشۀ بالش
تاج قیصر به ریشه دستار.
انوری (از آنندراج).
- ریشه سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء).
- ریشه ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج) :
مشکل که ولی زاده اذیت نرساند
یارب که برافتد ز جهان ریشه ناخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، نوارگونه با رشته و تارهای آویختۀ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف) ، زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) ، موی در اندام آدمی، لیف و تارهای انبه، الیاف خرمابن، دستک درخت انگور، پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید، هر چیز تافته شده مانند پلیتۀ چراغ و فتیلۀ توپ. (ناظم الاطباء) ، بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی ’ریزا’.
- امثال:
ریشه بیداد بر خاکستر است.
- ریشه دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف).
- ریشه کلمه، مادۀ آن. (از یادداشت مؤلف).
، جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی.
- ریشه سوم، کعب (در حساب).
، آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیۀ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیلۀ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208) :
تا برون ریشه گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای.
مولوی.
تا ریشه در آب است امید ثمری هست.
عرفی شیرازی.
در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده: ریشه اصلی، ریشه افشان، ریشه اولیه، ریشه برگ مانند، ریشه تکمه ای، ریشه تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه منظم، ریشه جوانه دار، ریشه فرعی، ریشه مرکب، ریشه مکینه، ریشه نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود.
- از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بی ریشه، بی اصل.
- ریشه آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشۀایرسا شود.
- ریشه اراقیطون، ریشه باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه باباآدم شود.
- ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود.
- ریشه ایرسا، بیخ بنفشه. ریشه آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه آلیسا شود.
- ریشه باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه اراقیطون شود.
- ریشه بر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف).
- ، بیخ بر. از بن برکننده. ریشه کن.
- ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن.
- ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن:
نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی
به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را.
ناصرعلی (از آنندراج).
- ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن:
چو در حقۀ سیم گوهر نهند
درو همچو گوهر کند ریشه بند.
وحید (از آنندراج).
- ریشه بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ایرسا شود.
- ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج). بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن:
نپیچد بر دل کس ریشه شوق گرفتاری
چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود.
- ریشه جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف).
- ریشه خردل، رفور. از تیره کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و مادۀ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181).
- ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن:
کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز
کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز.
بیدل (از آنندراج).
- ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 179) :
نهال همت طالب به عرش ریشه دواند
ولی چه سود که نخل سعادتش پست است.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ریشه کردن شود.
- ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعۀ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن:
به احباب از شهره شهدی چشاند
که در کامشان چاشنی ریشه راند.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مدخل ریشه کردن شود.
- ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود.
، در شعر ذیل از فردوسی کلمه ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه ’پشه’ ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد:
به دست وی اندر یکی ریشه ام
وزآن آفرینش پراندیشه ام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
ریش و زخم. جراحت، بیماری رشته و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). به معنی رشته که مرضی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مرضی است که آن را عرق بدنی گویند. (برهان). رجوع به رشته شود، در اصطلاح جانورشناسی زایده هایی است در بدن روی قسمت تحتاتی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248). رجوع به همان صفحه شود
لغت نامه دهخدا
مرد بزرگ ریش، ضد کوسه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا)، بلمه، پرریش، ریش تپه، بزرگ ریش، لحیانی، آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد، مقابل کوسه، (یادداشت مؤلف) :
چه مدبر و چه مقبل چه صادق و چه منکر
چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو،
مولوی،
- امثال:
من کوسه و تو ریشو،
، آنکه ریش دارد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ریش بودن، مجروح بودن، زخمی بودن، زخم بودن، جراحت داشتن، (از یادداشت مؤلف) : اربیاسوس گوید: طویل (از زراوند) ریشی رحم را موافق تر است، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یک پر مرغ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پدر قبیله ای است، یا نام دختر معاویه بن بکر، مادر مالک وحیدبن عبدالله بن هبل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جریش
تصویر جریش
بلغور، نیم کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن) گیر (است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریش
تصویر اریش
عاقل، زیرک، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریش
تصویر خریش
خراشیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریش
تصویر حریش
کرگدن، هزار پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریش
تصویر اریش
زیرک، عاقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خریش
تصویر خریش
((خَ))
خراش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشه
تصویر ریشه
((ش))
عضو اصلی گیاه که زیر زمین قرار دارد و آب و مواد لازم را به گیاه می رساند، اصل هر چیز
ریشه کسی را خشکاندن: کنایه از آن را یکسره از میان بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشو
تصویر ریشو
مردی که ریش دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خریش
تصویر خریش
ریشخند، استهزا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشه
تصویر ریشه
اصل، مصدر
فرهنگ واژه فارسی سره
اصل، بن، بنیاد، بیخ، پایه، رگه، جذر، رادیکال
فرهنگ واژه مترادف متضاد