جدول جو
جدول جو

معنی ریزسنج - جستجوی لغت در جدول جو

ریزسنج
(سَ)
آلتی است برای اندازه گیری قطر اجسام بسیار کوچک و آن تا حدود یکصدم میلیمتر را تعیین می نماید. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
ریزسنج
آلتی برای اندازه گیری اجسام بسیار کوچک و آن تا حدود 100، 1 میلیمتر را تعیین میکند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریتانج
تصویر ریتانج
راتیانج، صمغ درخت صنوبر، رخینه، رشینه، رخبینه، راتینج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزان
تصویر ریزان
ریزنده، درحال ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایزغنج
تصویر ایزغنج
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، غنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رازنج
تصویر رازنج
رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد
بادیان، رازیان، وادیان، والان، رازیانج، رازیام، بادتخم، برهلیا
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
شکافندۀ هوا، باد. (ناظم الاطباء) ، کسی که تیز دهد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده آنجا غلات و بنشن و ارزن و گردو و فندق و صنایع دستی آنجا شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زِ نَ)
رازیانه. رازیانج. باد تخم، بسباسه. (دزی ج 1 ص 493). رجوع به رازیانه و باد تخم و بسباسه شود
لغت نامه دهخدا
(ری وَ)
قریه ای است از قراء نیشابور. (از معجم البلدان) (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش، (از شعوری ج 2 ص 19)، پاشان، افشان، روان، جریان دارنده، (ناظم الاطباء)، ریزنده، مدرار، در حال ریختن، (یادداشت مؤلف)،
- آب یا اشک ریزان، ماء یا دمع ساکب، (یادداشت بخط مؤلف)،
، بارنده مانند ابر و آسمان، (ناظم الاطباء) :
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک،
فردوسی،
وز میغ سیه چشمۀ خون ریزان است
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ،
منوچهری،
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام،
خاقانی،
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خوداوفتان و خیزان،
نظامی،
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار،
سعدی (بوستان)،
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان، (ترجمه محاسن اصفهان ص 12)، سحاب بجس، ابرهای ریزان، (یادداشت مؤلف)،
- برگ ریزان، ریختن برگ، سقوط برگهای درختان:
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان،
نظامی،
- ریزان اشک، اشک ریزان:
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام،
خاقانی،
- ، اشک ریز، کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد،
، گدازان، اندازان، ریخته شده، (ناظم الاطباء)، متلاشی، (یادداشت مؤلف) :
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من،
(ویس و رامین)،
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگریزان،
(ویس و رامین)،
- ریزان شدن، ریختن، از هم پاشیدن، ریزریز شدن، خرد شدن، (از یادداشت مؤلف) :
همه مهرۀ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی،
فردوسی،
از آواز ما کوه ریزان شود
هنر بر دلاور گریزان شد،
فردوسی،
وگر شیر بیند گریزان شود
ز چنگال ناخنش ریزان شود،
فردوسی،
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر خاک ریزان شدی،
فردوسی،
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار،
فرخی،
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شدوز چه گلگون است،
ناصرخسرو،
گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
- ، ریخته شدن، باریدن:
نه چندان تیر شدبر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان،
نظامی،
- ، جاری شدن، روان گشتن، (ناظم الاطباء)،
- ریزان کردن، متلاشی ساختن، در هم ریختن:
چو خشم آورد کوه ریزان کند
سپهر از بر خاک لرزان کند،
فردوسی،
،
لیاقت و سزاواری، (ناظم الاطباء)، نثار: گل ریزان، شکرریزان، درم ریزان، (یادداشت مؤلف)،
دولت و ثروت، هوا و هوس، آرزو و مراد، (ناظم الاطباء)، هوا و مراد، (از شعوری ج 2 ص 19)
لغت نامه دهخدا
خردتر و کوچکتر و ریزه تر، (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 20)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سقز و صمغ درخت صنوبر. (ناظم الاطباء). به معنی راتینج است که نوعی از صمغ درخت صنوبر باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به راتینج شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
دهی از بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. دارای 300 تن سکنه. آب آن از رود خانه یاطاق و محصول عمده آنجا غلات و برنج و لبنیات و توتون و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
سنجندۀ راه. که راه سنجد. که سنجش راه کند. کسی که نیک و بد راه را خوب دریابد و سلوک کند و بی محابا برود. (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی) (از آنندراج) ، گام سنج. قدم شمار. (یادداشت مؤلف) ، بمجاز، بمعنی مطلق راهرو. (بهار عجم) (از ارمغان آصفی) :
چنان دید در قاصد راه سنج
که از جوش دل مغزش آمد برنج.
نظامی (از بهار عجم).
چو آمد فرستادۀ راه سنج
بدارا سپرد آن گرانمایه گنج.
نظامی (از بهار عجم).
، مسافر، سیاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ غُ / غُ)
جوال. (برهان) (آنندراج) :
آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی ایزغنج گشت.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پی سنج
تصویر پی سنج
عصب سنج، چکش گونه ای که طبیبان بر زانوی بیماران میزنند
فرهنگ لغت هوشیار
صمغ رایتانج رشینه یونانی تازی و پارسی گشته زمج (صمغ) زنگباری (گویش شیرازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهسنج
تصویر راهسنج
کسی که سنجش راه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازسنج
تصویر فرازسنج
آلتیمتر
فرهنگ واژه فارسی سره
تیر و کمان کشی
فرهنگ گویش مازندرانی