جدول جو
جدول جو

معنی ریزانیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

ریزانیدنی
(دَ)
ریزاندنی. رجوع به ریزاندنی و ریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیزانیدن
تصویر خیزانیدن
خیز دادن، جهاندن، کسی را از زمین بلند کردن و به حالت ایستاده درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
(خِ / خَ / خُ دَ)
خیزیدن کنانیدن. برخاستن فرمودن. (ناظم الاطباء). بخاستن داشتن. (یادداشت مؤلف).
- بخیزانیدن، خیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). الازلاق. بخیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
- برخیزانیدن، خیزانیدن.
، برپای کردن. راست کردن. (یادداشت مؤلف). قائم کردن. بحال قیام درآوردن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور لیزاندن
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ دی دَ)
لیزاندن. لیز دادن. به حرکت آوردن چیزی در سطحی لیز و لغزان. سراندن. شخشانیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ریزریزکرده. مفتّت. (یادداشت مؤلف) ، ریخته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ / مِ خوَرْ / خُرْ دَ)
رشتن کنانیدن، انگیختن و تحریک و ترغیب کردن، سعی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
رماندنی. قابل رماندن. آنکه یا آنچه بشود او را رمانید
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
رساندنی. قابل رسانیدن. لایق رسانیدن. شایستۀ ایصال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رسانیدن و رساندن و رساندنی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ دَ)
ویران کردن. خراب نمودن. ویرانه ساختن. (ناظم الاطباء). ویران کردن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ دَ)
مرکّب از: بیز + انیدن، به بیختن داشتن. (یادداشت مؤلف)، رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور لیزاندن
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ)
قابل گریاندن. درخور گریاندن. رجوع به گریاندن و گریانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَهْگِ رِ تَ)
فرار دادن. تهریب. (منتهی الارب). رهانیدن: در آن عهد که شیرویه خویشاوندان را میکشت دایۀ او او را بگریزانید و به اصطخر پارس برد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 111). در شهر بیت المقدس غار ابراهیم علیه السلام است که مادرش از نمرود آنجا گریزانید، و اندر آنجا بزرگ شد. (مجمل التواریخ والقصص) ، نجات دادن مال التجاره و غیره از گمرک از راه غیرمسلوک برای ندادن باج و مالیات گمرکی. رجوع به گریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
رنجاندنی. قابل رنجانیدن. آنچه یا آنکه بتوان او را رنجاند. رجوع به رنجانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه لایق سوختن باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از مادۀ ریز و ریزه، تفتیت. خرد کردن. ریزریز کردن. ریزه ریزه کردن. خردمرد کردن. و این کلمه را در سنگ گرده و سنگ مثانه و امثال آن اطبای فارس در کتب بسیار استعمال کرده اند و شباهت غریبی مابین آن و بریزۀ فرانسه هست که معنی همین کلمه است: تفتیت حصاه کلیه، بریزانیدن سنگ گرده. (از یادداشت دهخدا). اندر داروها که سنگ مثانه بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خون ’ایل’ چون بیاشامند حصاه مثانه بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ریزانیدنی. قابل ریزاندن. لایق ریختن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ)
ریزاندن. (ناظم الاطباء). ریختن به معنی متعدی: داءالثعلب موی سر بریزاند. (یادداشت مؤلف) : سح، ریزانیدن آب. سکب، ریزانیدن آب. (تاج المصادر بیهقی) : اگر سوزان و تیز بودی موی را بریزانیدی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ریزه ریزه کردن: ریزانیدن حصاه و بریزانیدن حصاه، ریزریز کردن آن. تفتیت آن: این دارو سنگ گرده بریزاند. (یادداشت مؤلف) ، ریختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
(لَکَ کَ دَ)
ریزانیدن. ریختن. ریختن کنانیدن. (ناظم الاطباء) : درخت را بجنبان تا خرما بریزاند. (قصص الانبیاء ص 205).
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ.
سعدی (بوستان).
، ریزه کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیزانیدن
تصویر لیزانیدن
حرکت دادن چیزی در سطحی لغزان سر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
جهاندن بجست وا داشتن، از زمین بلند کردن و سر پا نگاهداشتن کسی را، لغزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
گریزاندن: 1 در آن عهد که شیرویه خویشاوندان را میکشت دایه او او را بگریزانید و باصطخر پارس برد، گریزاندن
فرهنگ لغت هوشیار