جدول جو
جدول جو

معنی ریزاندنی - جستجوی لغت در جدول جو

ریزاندنی(دَ)
ریزانیدنی. قابل ریزاندن. لایق ریختن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ریزاندن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیزاندن
تصویر لیزاندن
لیز دادن، لغزاندن، سر دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریزاندن
تصویر گریزاندن
فراری دادن، اسباب فرار کسی را فراهم ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
ریزاندنی. رجوع به ریزاندنی و ریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ شُ دَ)
لیز دادن. لیزانیدن. لغزاندن. سراندن. شخشانیدن
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
جریان و ریزش بسیار. (ناظم الاطباء) : دره، ریزندگی باران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
درخور رماندن. که توانش رمانید. قابل رماندن. آنچه او را بشود رم داد. رمانیدنی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
قابل رساندن. لایق رسانیدن. شایستۀ ایصال. درخور رسانیدن. (ازیادداشت مؤلف). و رجوع به رساندن و رسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ دَ)
بلند کردن. برخیزاندن. (یادداشت مؤلف) ، اجبار بخیزیدن کردن. (یادداشت مؤلف).
- برخیزاندن، بلندکردن. خیزاندن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور لیزاندن
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ)
چیزی که موجب گریه شود. گریه آور
لغت نامه دهخدا
(مو یَ / یِ کَ دَ)
فرار دادن، رهانیدن مال التجاره از باج و گمرک از راهی غیرمسلوک تا باج ندهد. قاچاق کردن. رجوع به گریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
ریزریزکننده (از مادۀ ریز و ریزه) : مفتّت، ریزانندۀ حصاه. (یادداشت مؤلف) ، ریزنده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ)
ریزاندن. (ناظم الاطباء). ریختن به معنی متعدی: داءالثعلب موی سر بریزاند. (یادداشت مؤلف) : سح، ریزانیدن آب. سکب، ریزانیدن آب. (تاج المصادر بیهقی) : اگر سوزان و تیز بودی موی را بریزانیدی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ریزه ریزه کردن: ریزانیدن حصاه و بریزانیدن حصاه، ریزریز کردن آن. تفتیت آن: این دارو سنگ گرده بریزاند. (یادداشت مؤلف) ، ریختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه لایق سوختن باشد. آنچه درخور سوزاندن باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور خیساندن. نقوع. نقوعات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَکَ کَ دَ)
ریزانیدن. ریختن. ریختن کنانیدن. (ناظم الاطباء) : درخت را بجنبان تا خرما بریزاند. (قصص الانبیاء ص 205).
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ.
سعدی (بوستان).
، ریزه کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور لیزاندن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور راندن. سزاوار راندن. لایق راندن و دور کردن:
دوستی ز ابله بتر از دشمنی است
او بهر حیله که باشد راندنیست.
مولوی.
و رجوع به راندن شود
لغت نامه دهخدا
جهاندن بجست وا داشتن، از زمین بلند کردن و سر پا نگاهداشتن کسی را، لغزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزاندن
تصویر لیزاندن
حرکت دادن چیزی در سطحی لغزان سر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
فرار دادن، قاچاقی مال التجاره را بجایی بردن تا حقوق گمرکی و عوارض را ندهند
فرهنگ لغت هوشیار