جدول جو
جدول جو

معنی ریزاب - جستجوی لغت در جدول جو

ریزاب
ریزآب، آب چرکینی که از حمامها و از شستشوی جاری می شود، (ناظم الاطباء)، رافد، رافده، ساعده، ریجاب، (یادداشت مؤلف)، رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
ریزاب
دهی از بخش فدیشه شهرستان نیشابور، دارای 232 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی آنجا کرباس بافی است، طایفۀ کلاه درازی در این ده سکونت دارند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریزابه
تصویر ریزابه
آبی که از جایی در نهری فرومی ریزد، رود یا جویی که به رود دیگر می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزاب
تصویر تیزاب
مایعی بی رنگ و تندبو که فلزات را (غیر از طلا و برخی فلزات کمیاب دیگر) حل می کند، در طب و صنعت به کار می رود. استنشاق بخار آن خطرناک است، تندآب، اسیدنیتریک، اسیدازتیک، جوهر شوره
تیزاب سلطانی: در علم شیمی مخلوط اسیدنیتریک و اسیدکلریدریک که می تواند طلا و طلای سفید را حل کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزاب
تصویر میزاب
ناودان، آبراهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزان
تصویر ریزان
ریزنده، درحال ریختن
فرهنگ فارسی عمید
آبی زبان گز، تیزابه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ریزان، (ناظم الاطباء)،
- ریزا کردن، ریزاندن، ریختن، پاشیده و ریزان کردن:
سیم را گر بسرشد بر یکدگر آتش همی
چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَیْ یا)
امر ریاب، کار ترساننده و درشک افگننده. (ناظم الاطباء). کار ترساننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان، دارای 167 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول عمده آنجا غلات، بنشن، ارزن، گردو، فندق و لبنیات و صنایع دستی آنجا شال و کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از بخش جویمند حومه شهرستان گناباد، دارای 820 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول عمده آنجا غلات و زعفران و بنشن و راهش ماشین رو می باشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان هرزندات بخش زنوز شهرستان مرند، واقع در 27هزارگزی شمال مرند با 176 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
آبریز و ناودان و آب گذر و آبراهه، (ناظم الاطباء)، ناودان، ج، مآزیب، (مهذب الاسماء)، ناودان، این کلمه بی شک فارسی فراموش شده است، از میز (مخفف میزنده یا مادۀ مضارع میزیدن) و آب، و آن در عربی اصلی ندارد و گاهی مزراب گفتن عرب دلیل دیگری است که از عرب نیست، و مزراب در واقع مصحف آن است، این کلمه فارسی است که به زبان عربی رفته و عرب آن را به صورت مئزاب حفظ کرده ولی در فارسی ناودان جای آن را گرفته است، (از یادداشت مؤلف)، ناودان، کلمه ای فارسی است معرب به همزه و دون همزه، ج، مآزیب و میازیب به ترک الهمزه، (منتهی الارب)، ناودان که راه بدر رو آب بام باشد و این معرب است، (غیاث) (از آنندراج)، به قول جوالیقی و فیروزآبادی و جوهری و سیوطی فارسی است و صاحب تاج العروس می گوید: معناه بل الماء، ج، مآزیب، (یادداشت مؤلف)، ناودان، (دهار) (مهذب الاسماء)، نام قسمتی از قرع و انبیق، (یادداشت مؤلف)، لوله ای که مقطر به واسطۀ آن به قابله جاری شود، (از مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش، (از شعوری ج 2 ص 19)، پاشان، افشان، روان، جریان دارنده، (ناظم الاطباء)، ریزنده، مدرار، در حال ریختن، (یادداشت مؤلف)،
- آب یا اشک ریزان، ماء یا دمع ساکب، (یادداشت بخط مؤلف)،
، بارنده مانند ابر و آسمان، (ناظم الاطباء) :
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک،
فردوسی،
وز میغ سیه چشمۀ خون ریزان است
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ،
منوچهری،
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام،
خاقانی،
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خوداوفتان و خیزان،
نظامی،
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار،
سعدی (بوستان)،
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان، (ترجمه محاسن اصفهان ص 12)، سحاب بجس، ابرهای ریزان، (یادداشت مؤلف)،
- برگ ریزان، ریختن برگ، سقوط برگهای درختان:
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان،
نظامی،
- ریزان اشک، اشک ریزان:
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام،
خاقانی،
- ، اشک ریز، کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد،
، گدازان، اندازان، ریخته شده، (ناظم الاطباء)، متلاشی، (یادداشت مؤلف) :
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من،
(ویس و رامین)،
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگریزان،
(ویس و رامین)،
- ریزان شدن، ریختن، از هم پاشیدن، ریزریز شدن، خرد شدن، (از یادداشت مؤلف) :
همه مهرۀ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی،
فردوسی،
از آواز ما کوه ریزان شود
هنر بر دلاور گریزان شد،
فردوسی،
وگر شیر بیند گریزان شود
ز چنگال ناخنش ریزان شود،
فردوسی،
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر خاک ریزان شدی،
فردوسی،
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار،
فرخی،
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شدوز چه گلگون است،
ناصرخسرو،
گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
- ، ریخته شدن، باریدن:
نه چندان تیر شدبر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان،
نظامی،
- ، جاری شدن، روان گشتن، (ناظم الاطباء)،
- ریزان کردن، متلاشی ساختن، در هم ریختن:
چو خشم آورد کوه ریزان کند
سپهر از بر خاک لرزان کند،
فردوسی،
،
لیاقت و سزاواری، (ناظم الاطباء)، نثار: گل ریزان، شکرریزان، درم ریزان، (یادداشت مؤلف)،
دولت و ثروت، هوا و هوس، آرزو و مراد، (ناظم الاطباء)، هوا و مراد، (از شعوری ج 2 ص 19)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش کرند شهرستان شاه آباد، دارای 550 تن سکنه، محصول عمده آنجا میوه و غلات و حبوب و توتون و لبنیات و انجیر و انار و گردوی آن به فراوانی و خوبی معروف است، زیارتگاه ابودجانه در آن مورد توجه اهل تسنن است، سه آبادی ریجاب، یاران و زرده به نام دهستان ریجاب خوانده می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
یکی از دهستانهای کرند شهرستان شاه آباد و آن از سه ده ریجاب، یاران و زرده، تشکیل شده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)، رجوع به ریجاب (دهی از بخش ...) شود
لغت نامه دهخدا
رافد، رافده، ساعده، آبراهه، ریزاب، (یادداشت بخط مؤلف)، رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
کوهه، موجۀ آب، (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)، موج آب که از کناره هابگذرد وآنرا کوهه نیز گویند، (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
محلی در مشرق جهرم از نواحی شرقی فسا به فارس، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رفتن در زمین، (از ’وزب’) (منتهی الارب) (آنندراج)، رفتن در زمین همانطوری که آب، (از اقرب الموارد)، رفتن در زمین و سفر کردن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ده مرکز بخش رزاب شهرستان سنندج. سکنۀ آن 500 تن. آب آنجا از چشمه. محصولات عمده آن غلات و لبنیات و مختصر توتون. از ادارات دولتی بخشداری، نمایندۀ دارایی، نمایندۀ بهداری، پست و تلگراف و پاسگاه انتظامی دارد. بوسیلۀ تلفن با مریوان و سنندج ارتباط دارد. راه آنجا ماشین رو است. خود بخش که آویهنک نیز نامیده میشود، بعلت اینکه قریۀ رزاب مرکز آن میباشد بنام رزاب خوانده شده است.
حدود بخش: شمال: بخش مریوان. جنوب خاور: بخش کامیاران. خاور: بخش مرکزی سنندج. باختر: دهستان اورامان لهون از بخش پاوه. شمال باختر: حدود قراء ازلی و درکی مرز ایران و عراق.
وضع کلی طبیعی: منطقۀ بخش کوهستانی قسمت جنوب و باختری آن پرشیب و صعب العبور. شعب رود خانه سیروان بنامهای مختلف در این بخش جریان دارد. و هوای نواحی کوهستانی سردسیر و سالم و هوای نواحی رودخانه پرپشه و ناسالم است. این بخش از سه دهستان بشرح زیر تشکیل شده:
1- اورامان تخت 47 آبادی 14500 تن جمعیت. 2- ژاوه رود 39 آبادی 20000 تن جمعیت. 3- کلاترزان 49 آبادی 9500 تن جمعیت. جمع: 135 آبادی 44000 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریزا
تصویر ریزا
پاشیده و ریزان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزاب
تصویر میزاب
آب راهه آب گذر، ناودان، جمع مازیب موازیب میازیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج کوهه آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزاب
تصویر میزاب
آب راهه، آب گذر، ناودان، جمع مآزیب، موازیب، میازیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج، کوهه آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیزاب
تصویر تیزاب
اسیدنیتریک، مایعی است بی رنگ و تندبو، همه فلزات غیر از طلا را آب می کند، اگر با اسیدکلریدریک آمیخته شود، تیزآب سلطانی می شود که طلا را هم آب می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج
فرهنگ واژه فارسی سره
اسید نیتریک، جوهر شوره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب کوهه، کوهه آب، موج
فرهنگ واژه مترادف متضاد