جدول جو
جدول جو

معنی ریحه - جستجوی لغت در جدول جو

ریحه
(رَ حَ)
ریحه. (از اقرب الموارد). رجوع به ریحه شود
لغت نامه دهخدا
ریحه
(حَ)
باد. و هی اخص من الریح. (ناظم الاطباء) (آنندراج). باد، گویند: ریح و ریحه، همچنانکه گویند: دارٌ و دارهٌ و بندرت به معنی بوی نیز استعمال شود. (از اقرب الموارد). رجوع به ریح شود، گیاه باقی مانده از اول سال که در بیخ عضاه برآید. یا گیاهی که از سردی شب و بی باران بروید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ریحه
باد، بوی خوش، باد شکم (نفخ)
تصویری از ریحه
تصویر ریحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رایحه
تصویر رایحه
(دخترانه)
بوی خوش، بوی خوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
استعداد، ادراک و قدرت طبیعی در آفرینش و درک آثار هنری، طبع و ذوق طبیعی در سرودن شعر و نویسندگی، اول هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جریحه
تصویر جریحه
جراحت، زخم
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حَ)
انقراقون. خرم. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
پارۀ گوشت. (منتهی الارب). پارۀ گوشت بدرازابریده. (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). شریح. شرحه. (یادداشت مؤلف). پاره ای از گوشت، مانند شرحه. (از اقرب الموارد). رجوع به شریح شود، کمان که از دو چوب مختلف کرده باشند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
دوال که بدان نعل و مانند آن دوزند. (منتهی الارب) (آنندراج). آن دوال که نمدزین با زین بر آن بندند. (مهذب الاسماء) ، خط دراز از خون، راه روشن از زمین تنگ بسیاردرخت، پاره ای از جامه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ)
اول آبی که از چاه برآید، اول هر چیزی، طبیعت مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، قرائح. (منتهی الارب). و این معنائی است مستعار. (اقرب الموارد) : قریحهالانسان، طبیعتهم التی جبل علیها. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
گوشت بر آتش افکنده. (نسخه ای خطی از مهذب الاسماء متعلق به کتاب خانه مؤلف). در یک نسخۀ دیگر خطی از مهذب الاسماء (نیز متعلق به کتاب خانه مؤلف) این لفظ را طرائحه ضبط کرده، با همان معنی بالا. ’طریحه، گوشت بریان به آتش است که به فارسی کباب آتشی نامند’. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً این لفظ بدین معنی مولد باشد
لغت نامه دهخدا
(ضَ حَ)
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی است در شعر عمرو ذی الکلب الهذلی. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ذَ حَ)
ذروح. رجوع به ذراح و ذروح و ذراریح شود
پشته. هضبه. ج، ذرایح
لغت نامه دهخدا
(ضَ حَ)
ماشوره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
تأنیث صریح. خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب). رجوع به صریح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راحه
تصویر راحه
پنجه هبک، شادمانی آسایش، آساینده، رستی (تعطیل)، دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایحه
تصویر رایحه
نسیمی که بمشام رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردحه
تصویر ردحه
پرده چادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشحه
تصویر رشحه
قطره، چکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکحه
تصویر رکحه
گشادگی سرای، مانده ترید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریده
تصویر ریده
تخلیه شکم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضریحه
تصویر ضریحه
گور گورابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
ذوق، طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صریحه
تصویر صریحه
مونث صریح بی آمیغ، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریحه
تصویر شریحه
قطعه گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریحه
تصویر جریحه
فگارش جراحت خستگی زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریحه
تصویر ذریحه
پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریبه
تصویر ریبه
گمان شک (پارسی است)، چفته (اتهام)، تاسگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
((قَ حَ یا حِ))
طبع، ذوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریحه
تصویر شریحه
((شَ حَ یا حِ))
قطعه گوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جریحه
تصویر جریحه
((جَ حِ))
زخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشه
تصویر ریشه
اصل، مصدر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ذره
فرهنگ واژه فارسی سره
جراحت، جرح، خستگی، زخم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابتکار، استعداد، ذوق، طبع، قریحت
فرهنگ واژه مترادف متضاد