جدول جو
جدول جو

معنی رکیزه - جستجوی لغت در جدول جو

رکیزه
(رَ زَ)
رکیزه. مالی که حق سبحانه تعالی در کانها پیدا کرده. ج، رکائز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قطعه ای از جواهر که در زمین مدفون است. ج، رکائز. (از اقرب الموارد). و رجوع به رکاز شود، دفین اهل جاهلیت. ج، رکاز. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح رمل) در اصطلاح اهل رمل نام شکلی است و آن عتبۀ داخله باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رکیزه
گوهر نهنبیده (جواهر مدفون)، کیان، آسه (محور)، آبپایه پایه هایی از یک ساختمان که در آب برنهند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ریز، خرد، کوچک، خرده و اندکی از چیزی
ریزه ریزه: خرده خرده، پاره پاره، ریزریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکیزه
تصویر سکیزه
جست و خیز ستور، لگد، جفته، جفتک، آلیز
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
آنچه در معادن آفریده شده از زر و سیم. مالی که از زیر زمین یابند. ج، رکاز. (یادداشت مؤلف). رجوع به رکیزه و رکاز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
پارچه. قطعه. خرده. خردۀ کوچک از هر چیزی. (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر. سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف). هرچه در غایت خردی بود. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) :
و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است.
نظامی.
خوانده بجان ریزۀ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی
- آبگینه ریزه، خرده شیشه:
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم.
سعدی.
- ریزه دندان، خرددندان. که دندانهای خرد دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزۀ سیمین، ستارگان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کنایه از ستارگان. (برهان) (از انجمن آرا). کوکب. (آنندراج) :
قرصۀ زر شد نهان در سفرۀ لعل شفق
ریزۀ سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.
خواجه عمید لومکی (از انجمن آرا).
- ریزه شدن، خرد شدن. (ناظم الاطباء). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن. خرد شدن به پاره های کوچک. (از یادداشت مؤلف) :
که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرد پیری به پیش او مرد سیصد کلوک.
عسجدی.
- ریزه کردن، خردخرد کردن. قطعه قطعه کردن. تفتیت. (از یادداشت مؤلف) :
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.
اسدی.
- ریزه میزه، زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزه نقش، آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه. (یادداشت مؤلف).
- زمین ریزه، ذرۀ خاکی. ریزه ای از خاک زمین:
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه.
نظامی.
- سنگریزه، پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ سنگریزه شود.
- عرق ریزه، کنایه از گلاب. (از یادداشت مؤلف).
- قطره ریزه، قطره های خرد باران:
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست.
کاشف شیرازی.
، بیخته. آنچه فروریزد از غربال و الک و پرویزن گاه بیختن که معنی دیگر (بسیار خرد) نیز از همین معنی است. (یادداشت مؤلف) :
سپهر برشده پرویزنی است خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است.
حافظ.
، پاره های ریز و خرد غذا و گیاه که برچینند و تغذیه کنند. پاره های خرد نان. (از یادداشت مؤلف) :
ای ریزۀ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.
خاقانی.
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزۀ خوانی دهی.
عطار.
مرغ ازپی نان خوردن او ریزه نچیدی. (گلستان سعدی).
- نان ریزه، ریزۀ نان. قطعات خرد از نان:
بس مور کو به بردن نان ریزه ای ز راه
پی سودۀ کسان شود و جان زیان کند.
خاقانی.
، هر چیز که در غایت خردی و کوچکی باشد از حیوان ونبات و جماد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کودک. (شرفنامۀ منیری). بچه از هر حیوانی. (ناظم الاطباء) ، خار و خاشاک خرد. (آنندراج) ، آنچه زرگران سیم و زر گداخته در وی ریزند. (آنندراج) ، ریز. مقابل درشت (درخط و قلم). (از یادداشت مؤلف).
- خط ریزه، خط ریز. مقابل خط درشت. (یادداشت مؤلف) :
آن خط ریزه گرد بناگوش روشنش
گویی نبشته اند به خون دل منش.
سوزنی.
- ریزه سرایی، نغمه سرایی. (آنندراج) (غیاث اللغات). زمزمه. ریزه خوانی. (ناظم الاطباء) :
برداشته بلبل ز پی ریزه سرایی
چیزی که برآمد ز تراش سخن ما.
نعمت جان عالی (از آنندراج).
، تراشه. پاره. رقعه. (ناظم الاطباء). چیزی که از شکستن چیزی بریزد. (آنندراج) : قراضه. ریزۀ زر. (دهار) :
اگر چه زر به مهر افزون عیار است
قراضه ریزه ها هم در شمار است.
نظامی.
- ریزۀ قلم، تراشۀ قلم. (آنندراج). عامۀ قدما معتقد بودند که پراکندن تراشۀ قلم زیر دست و پا موجب نکبت می شود:
هر جا که هست شعر غم و محنت آورد
این ریزۀ قلم همه جا نکبت آورد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- ریزۀ مقراض، ریزه هایی که در بریدن از دم مقراض افتد. (آنندراج) :
پیراهن گل ریزۀمقراض قبایی است
کز روز ازل بر قد حسن تو بریدند.
نجفقلی بیگ والی (از آنندراج).
، چیز بی قدر و قیمت، پول کوچک، تخم مرغ بهم مخلوط کردۀ برشته، نوعی از خروس، شاگرد بنا که نصف و یا ثلث مزد بنا را می گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 231 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات، بنشن، زیره و صنایع دستی آنجا قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ کی یَ)
یا رکیه لقمان (لقمان پسر عاد). چاهی است در ثاج نزدیکیهای بحرین میان بحرین و یمامه، ازآن بنی قیس بن ثعلبه و عنزه و بعد قبیلۀ بنی سعد آنجا را به تصرف درآورد و آن پوشیده است از سنگهای حجر (ظاهراً همان جایگاه عاد و ثمود) که آن سنگها از دو ذراع بلندترند. فرزدق گفته است:
ولولا الحیاء زدت رأسک هزمهً
اذا سبرت ظلت جوانبها تغلی
بعیده اطراف الصدوع کأنها
رکیه لقمان الشبیهه بالدحل.
(از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ زَ / زِ)
کریجه است که خانه کوچک باشد. (برهان). کریجه. کریج. (آنندراج). کریچه. کریچ. رجوع به کریجه و کریچ شود، پر ریختن مرغان باشد. (برهان). پر ریختن مرغان شکاری که تولک نیز گویند. (یادداشت مؤلف). کریز. کریج. کریچ. کریغ. رجوع به کریز و کریج شود
لغت نامه دهخدا
(سِ زَ / زِ)
جست و خیز و لگد انداختن ستور. (آنندراج) (برهان) :
بر شتر عیسی نهاده تنگ بار
خر سکیزه میکند در مرغزار.
مولوی.
، غلطانیدن. (غیاث) (آنندراج) ، ستیزه که جنگ و خصومت و لجاجت باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
رکیکه. تأنیث رکیک. (یادداشت مؤلف) ، باران ریزه یا آن فوق دث ّ است. (منتهی الارب). باران ریزه و اندک. (از اقرب الموارد). باران ریزه. (ناظم الاطباء) ، ارض رکیکه، زمین باران ریزه رسیده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
ستبر و ضخیم، فی الحدیث: فوضعنا له قطیفه ربیزه، ای ضخمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ربیز شود
لغت نامه دهخدا
(رَ کی یَ)
رکیه. چاه. ج، رکی ّ، رکایا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چاه. (دهار) (از مهذب الاسماء) (از آنندراج). قلیب. بئر. جب ّ. چاه آب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ کی یِ)
دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنۀ آن 112 تن است. آب آن از چاه و قنات است. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان آنجا کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
یا رکزه. خرمابن برکنده از تنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
رکزه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رکزه شود، ثبات عقل و رای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پارۀ بزرگ از سیم یا زر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یکی رکاز. (منتهی الارب). رجوع به رکاز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
خرد، صغیر، بسیار ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیه
تصویر رکیه
چاه آب دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکزه
تصویر رکزه
پا جوش کویک، هوشیاری دور اندیشی، دانایی، خرد ورزی، ایستایی خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکیزه
تصویر سکیزه
جست و خیز کننده، جفتک انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیکه
تصویر رکیکه
باران سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
((زِ))
ریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکیه
تصویر رکیه
((رَ یِّ یا یَ))
چاه، بئر، جمع رکایا، رکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکیزه
تصویر سکیزه
((س زَ))
جست و خیز، جفتک اندازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ذره
فرهنگ واژه فارسی سره
تکه، خرده، دانه، ریز، قراضه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوزه
فرهنگ گویش مازندرانی