جدول جو
جدول جو

معنی رکبی - جستجوی لغت در جدول جو

رکبی
شیخ حمدبن احمد بن بطال رکبی. او راست: النظم المستعذب فی شرح غریب المهذب (فقه شافعی) تألیف علامه ابواسحاق شیرازی فیروزآبادی. (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رکنی
تصویر رکنی
سکۀ زر خالص، برای مثال رکنی تو رکن دلم را شکست / خردم از آن خرده که بر من نشست (نظامی۱ - ۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رگبی
تصویر رگبی
راگبی، ورزشی گروهی که میان دو تیم پانزده نفره و در زمینی مستطیل شکل انجام می شود و هر گروه سعی می کند توپ بیضی شکل را وارد دروازۀ حریف کند، رگبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و پا در آن می گذارند، برای مثال رکیب است پای مرا جایگاه / یکی ترگ تیره سرم را کلاه (فردوسی - ۱/۳۱۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
راکب، سوار، کسی که با دیگری بر یک مرکب سوار شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکبه
تصویر رکبه
محل اتصال ساق پا و ران، زانو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقبی
تصویر رقبی
نوعی حق انتفاع برای مدت معین که مالک در اختیار دیگری می گذارد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ثَلْ لُ)
در واداشتن جامه را بر بوی سوز و بخور کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ کَبْ بی)
منسوب به عکب بن اسد بن حارث بن عتیک. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رُ طَ)
احمد بن سلام رطبی. یکی از اکابر شافعیه است و نبیرۀ او قاضی ابواسحاق ابراهیم بن عبدالله بن احمد و برادرزاده اش احمد بن عبدالله رطبی روایت کرده از ابوالقاسم بن بسری. (منتهی الارب)
احمد بن عبدالرحمان بن عیسی هروی، معروف به رطبی. از نویسندگان قرن سیزدهم هجری قمری بود. او راست: منحه الاصحاب لمن اراد سلوک طریق الاصفیاء و الاحباب. (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رکابی. طبق، دوری، فنی از کشتی گیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
امالۀ رکاب. ممال رکاب. ممالۀ رکاب. (یادداشت مؤلف). امالۀ رکاب. (از آنندراج) (غیاث اللغات) :
که آیم ببوسم رکیب ترا
ستایش کنم فر و زیب ترا.
فردوسی.
رکیبش دو سیمین دو زرین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بدی.
فردوسی.
رکیب است پای مرا جایگاه
یکی ترک تیره سرم را کلاه.
فردوسی.
کجات اسب شبدیز و زین و رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب.
فردوسی.
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ.
فردوسی.
رکیب فرامرز و آن یال و برز
نگه کرد با دست و چنگال و گرز.
فردوسی.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
فردوسی.
به اسب و به پای و به یال و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب.
فردوسی.
نگه کرد قیصر بر آن سرفراز
بر آن چنگ و یال و رکیب دراز.
فردوسی.
روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
سست گشته پای خان اندر رکیب
خشک گشته دست ایلک برعنان.
فرخی.
بیاورد بالای تا برنشست
پیاده همی شد رکیبش بدست.
اسدی.
فتح و نصرت به هرچه رای کنی
با رکیب تو و عنان تو باد.
مسعودسعد.
تا سایۀ رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست.
قوامی رازی.
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین.
خاقانی.
بی مهره و دیده حقه بازیم
بی پای و رکیب رخش تازیم.
نظامی.
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب.
سعدی.
- برون آمدن پای کسی از رکیب، از حلقۀ رکاب بیرون آمدن پای وی. خارج شدن پای او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب:
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دوپای از رکیب.
فردوسی.
به نیزه زره بردرید از نهیب
نیامد برون پای گیو از رکیب.
فردوسی.
- برون کردن پای از رکیب، خارج کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم:
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب.
فردوسی.
- پا در رکیب بودن، پا در رکاب بودن. آمادۀ حرکت بودن:
عنان عمر ازین سان در نشیب است
جوانی را چنین پا دررکیب است.
نظامی.
زهی ملک دوران سردر نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب.
سعدی.
- رکیب از عنان یا رکیب و عنان پیدا نبودن، کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن وبی سامان گشتن لشکرگاه:
نگون گشت کوس و درفش و سنان
نبد هیچ پیدا رکیب و عنان.
فردوسی.
ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان
نبدهیچ پیدا رکیب از عنان.
فردوسی.
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان.
فردوسی.
- رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن،کنایه از آشفته بودن. هراسان و در وحشت بودن:
بدرد پی و پوست شان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب.
فردوسی.
سپه برهم افتاد شیب و فراز
رکیب از عنان کس ندانست باز.
اسدی.
- رکیب کردن، کنایه از مطیع کردن. مسلط شدن:
کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب.
ناصرخسرو.
- رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن، رکاب گران کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب استوار نشستن به قصد حمله یا تاخت:
گران کرد رستم همان گه رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب.
فردوسی.
بدانگه که گرسیوز پرفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب.
خاقانی.
رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل مادۀ رکاب شود.
- رکیب گشای، رکاب گشای. که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد:
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای.
نظامی.
- رکیب و عنان جفت بودن با کسی، کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی. مداومت او در سواری و جنگاوری:
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من رکیب و عنان است جفت.
فردوسی.
- زرین رکیب،رکاب زر. رکاب زرین:
ز زر تیغ داری و زرین رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب.
فردوسی.
- عنان و رکیب ساییدن، کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن. فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری:
کسی کاو بساید عنان و رکیب
نباید که گیرد به خانه شکیب.
فردوسی.
- گران شدن رکیب، گران شدن رکاب. کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن:
سوار از دلیران بیفشرد ران
سبک شد عنان و رکیبش گران.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب.
فردوسی.
ز نیروی گردان گران شد رکیب
یکی را نیامد سراندر نشیب.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب.
فردوسی.
رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود.
- یک رکیب دادن به کسی، کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار تورانیان، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوی کنیزک زیباروی خود که پیاده بوده روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید:
تژاو سرافراز را دل بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
چوباد اسپنوی از پسش برنشست
بیاورد در گردگاهش دو دست
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 836)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چیزی اندر چیزی نشانده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی نشانده شده در چیزی دیگر، مانند نگین در انگشتری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه با دیگری هم سوار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با دیگری دو ترکه سوار شود. (از اقرب الموارد) ، گرد زمین یعنی پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده باشند و در آن سبزی یا زراعت کارند یا جوی میان دو کرد زمین یا جوی میان دو بستان خرمابن یا کشتزار. ج، رکب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، خرمابن بر یک رسته بر جدول وغیر آن نشانده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتزار. ج، رکب. (از اقرب الموارد) ، راکب، مانند ضریب و صریم برای ضارب و صارم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رکو. خرقه. کهنه. پاره. رکوه. (یادداشت مؤلف). وصله. پاره که بر جامه دوزند. (از شعوری ج 2 ورق 27) :
یتیم را پی آن تا بنشنوی گریه ش
دهند می به دهان اندر و فشار رکوی.
سوزنی.
خرقه، پاره ای از رکوی. ربذه، ربذه. رکوی که زرگران پیرایه را به وی مالند. (منتهی الارب). رجوع به رکو و رکوه شود، چادر یک لخت. (از برهان). رجوع به رکوه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
در مقام نسبت به رکن آباد شیراز گفته شود. رکن آباد شیراز را نیز گویند. (برهان) (لغت محلی شوشتر).
- آب رکنی، آب رکن آباد. (ناظم الاطباء) :
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
رجوع به رکن آباد شود
لغت نامه دهخدا
(رُ با)
عطا کردن چیزی باشد به کسی بدین شرط که هر کس از آن اول بمیرد آن چیز به ورثۀ او بازگردد یا دادن خانه یا زمین، کسی را که تا حیات خود از آن نفع گیرد و بعد مرگش به دیگری برسد، اوان تقول ان مت قبلی فهی لی و ان مت قبلک فهی لک و هی من المراقبه لاءن ّ کل واحد منهما یرقب لموت صاحبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بخشیدن چیزی به کسی به شرطی که هرکدام مرد به ورثۀ او برسد، یا اگر یکی مرد از آن دیگری باشد. (از اقرب الموارد). عمری و رقبی و سکنی عبارت از یک نوع حق انتفاع است. قسمی وقف بر شخصی که واقف گوید: فلان خانه و مثل آن از تو، اگر من پیش از تو بمیرم همیشه از توو اگر من پس از تو بمیرم از من. تملیک بمدت حیات. (یادداشت مؤلف). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر به معنی رغب. (ناظم الاطباء). زاری نمودن بسوی کسی یا آن سؤال است به خواری و مذلت. (منتهی الارب) ، مزیت نهادن خود را بر دیگری: رغب بنفسه عنه. (منتهی الارب). رجوع به رغب شود
مصدر به معنی رغب. (ناظم الاطباء). رجوع به رغب شود
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ بَ)
جمع واژۀ راکب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ)
منسوب به مرکب. به رنگ مرکب. آلوده به مرکب
لغت نامه دهخدا
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
درست (دینارزر) زمان رکن الدوله دیلمی، گوشه دار زوزن (درم درهم) یاهمرسی که به فرمان مهدی بنیاد گذار (موحدین) زده شد و چهار گوش بود سکه طلای منسوب به رکن الدوله دیلمی. توضیح: بعضی آنرا منسوب به رکن - نام کیمیاگری - دانسته اند، گوشه دار. یا درهمهای رکنی. درهمهای مربع که مهدی موسس حکومت موحدین دستور ضرب آنرا داد
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده رهوار شایسته سواری لایق مرکب بودن شایسته سورای: از ناگاه مردی آمد که دو استر مرکبی پدیدار نیست
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده ترجهاری طرجهالی یا غضروف مکبی. یکی از غضروفهای فرد حنجره که نازک و بیضی شکل است و در قسمت قدامی فوقانی حنجره و در قسمت عقب غضروف در قی قرار دارد و انتهای باریک آن در پایین است. این غضروف دارای دو سطح قدامی و خلفی و دو انتهای فوقانی و تحتانی میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهبی
تصویر رهبی
ترس
فرهنگ لغت هوشیار
حق انتفاعی که بموجب عقدی از جانب مالک برای مدتی معین بشخصی داده شود حق رقبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوی
تصویر رکوی
کهنه، پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطبی
تصویر رطبی
رطب بی استخوان: خرمای بی هسته خرمای بی خسته خرمای خشک و پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیبی
تصویر رکیبی
رکابی، دوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبی
تصویر روبی
فرانسوی یا کند (یا قوت)
فرهنگ لغت هوشیار
پالاد (اسپ جنیبت)، زیر جام، آبدار، سرباز پیاده، جناغ گوش، پتنی (طبقچه) اسب جنیبت کتل، شمشیری که به پهلوی اسب بندند زیر رکابی، پیاله نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، یکی از استخوانهای زیر گوش که در گوش میانی بین زایده عدسی استخوان سندانی و پنجره بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی میباشد رکاب الاذن عظم رکابی
فرهنگ لغت هوشیار
زانو، آرنج از هر جانور ، سواری محل اتصال ران و ساق پا زانو جمع رکب رکبات
فرهنگ لغت هوشیار
((رُ با))
حق انتفاعی که به موجب عقدی از جانب مالک برای مدتی معین به شخصی داده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رگبی
تصویر رگبی
((رَ))
راگبی، فوتبال آمریکایی، نوعی ورزش که بین دو گروه پانزده نفره به همراه توپی بیضی شکل در میدانی به شکل مستطیل برگزار می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
((رِ))
رکاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکابی
تصویر رکابی
((رِ))
اسب یدک، کتل، شمشیری که پهلوی اسب بندند، زیر رکابی، پیاله، نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، ویژگی لباسی (اعم از پیراهن، زیرپیراهن، شلوار و مانند آن) که با نوارهایی جلو و عقب آن
فرهنگ فارسی معین