جدول جو
جدول جو

معنی رکائب - جستجوی لغت در جدول جو

رکائب
(رَ ءِ)
جمع واژۀ رکاب به معنی شتران که بدان سفر کرده شود. واحد ندارد یا واحد آن راحله است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
زهی طلعتت بر فراز رکائب
فروزان چو بر آسمان نجم ثاقب.
؟
مردان از کار بازماندند و اموال و حرائب و مراکب و رکائب و سلاحها سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 38) ، جمع واژۀ رکوبه. (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد). رجوع به رکوبه شود
لغت نامه دهخدا
رکائب
شتران سواری
تصویری از رکائب
تصویر رکائب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رکایب
تصویر رکایب
شتران سواری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکاب
تصویر رکاب
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و هنگام سوار شدن پا در آن می گذارند، مفرد واژۀ رکب
پله مانندی در کنار درشکه، اتومبیل یا اتوبوس که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پا بر آن می گذارند، مفرد واژۀ رکائب
کنایه از اسب سواری، مرکب
نوعی پیالۀ هشت پهلوی بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکاب
تصویر رکاب
راکب ها، سواران، جمع واژۀ راکب
فرهنگ فارسی عمید
(اِ نُ اَ بِرْ رَ ءِ)
شهاب الدین احمد بن ماجدبن محمد سعدی. در سال 895 ه. ق. کتابی به نام الفوائد فی اصول علم البحر و القواعد در علم بحرپیمائی و ارتباط آن با نجوم و روش کشتی رانی درخلیج فارس و بحر هند و سواحل عربستان و سمطره و سیلان و زنگبار و غیر آن نوشته، نسخۀ خطی آن در پاریس است. کتابی دیگر موسوم به حاویهالاختصار فی اصول علم البحار، و قصائد و ارجوزه ای در همین موضوع داشته است
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
جمع واژۀ ربیبه. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار). رجوع به ربیبه شود
لغت نامه دهخدا
(رَکْ کا)
مرد شترسوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد بسیار سوارشونده. (از اقرب الموارد) ، مرد کوشش کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُکْ کا)
جمع واژۀ راکب. (منتهی الارب) (صراح اللغه) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود.
- رکاب السفینه، کشتی سواران. (از ناظم الاطباء).
، کابوس. گویند: علاه الرکاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحله است. ج، رکب و رکابات و رکائب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحله است و ج، رکائب و رکب و رکابات. (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 47). شتران سواری. (غیاث اللغات)، رکاب زین. ج، رکب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز (رکاب چرمین) است در پالان. (از اقرب الموارد). حلقۀ آهنی که بر دو سوی زین آویخته است و سوار پای در آن حلقه استوار کند. (یادداشت مؤلف). حلقه مانندی است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواری پای را در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) :
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
رودکی.
ز بس تیرو ژوبین و نوک سنان
نداند کنون کس رکاب از عنان.
فردوسی.
ز سام نریمانش نشناخت باز
از آن یال سفت ورکاب دراز.
فردوسی.
مرا رفت باید بدین چاره زود
رکاب و عنان را بباید بسود.
فردوسی.
به دیبا بیاراسته ده شتر
رکابش همه سیم و پالانش زر.
فردوسی.
هنوز پادشه هندوان بطبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فرخی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ.
عنصری.
شبدیزوار مرکب او را به کر و فر
دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند.
مسعودسعد.
از اسب فرودآمد و رکاب را بوسه داد. (تاریخ بیهق ابن فندق).
گه طعنه ای از این که رکابش دراز کن
گه بذله ای از آن که عنانش فروگذار.
انوری (از آنندراج).
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنانت چنانک حبل متین معتصم.
خاقانی.
در سایۀ رکابش فتنه بخفت و دین را
در جذبۀ عنانش جولان تازه بینی.
خاقانی.
شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس
تا برای سد آتش بندها سازد ترا.
خاقانی.
زری که گوی گریبان جبرئیل سزد
رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا.
خاقانی.
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند.
ظهیرفاریابی.
عنان یکران عبارت کشیده دار و رکاب خاموشی گشاده. (سندبادنامه ص 67).
چون در فتد این عنان به دستت
در هیچ رکاب نادویده.
اوحدی.
گفتم که روم به کعبۀ وصل
بگسست عنان، رکاب بشکست.
ابونصر بدخشانی (ازآنندراج).
رضا بر گرد کلکش گر رسیدی
رکابش را به عباسی کشیدی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- با رکاب تو خاک است، کنایه از مطیع و رام، ای هنگام سواری تو مطیع است و رام. انوری در تعریف اسب گوید:
تبارک اﷲ ازین آب سرد آتش نعلی
که با رکاب تو خاک است با عنانت هوا.
(آنندراج) (هفت قلزم) (مؤیدالفضلاء).
- با رکاب محمد عنان درآر، یعنی از محمد (ص) باش، کذا فی الاصطلاح الشعرا و درفرهنگی با سایۀ رکاب محمد عنان درآر نیز دیده شد. (آنندراج).
- بوتراب رکاب، کسی که چون بوتراب ’علی (ع)’ برنشیند. که مانند علی در سوارکاری پیروز و غالب باشد:
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب.
خاقانی.
- به زیر رکاب کشیدن یا گرفتن کسی را، مطیع و منقاد ساختن. وی را بکار واداشتن. به تبعیت واداشتن:
می کشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار.
خاقانی.
به پی اسب جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.
(؟)
- پا بر رکاب، آمادۀ حرکت. مهیای رفتن و کوچ کردن:
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان این همه نیست.
صائب.
- جنبیدن رکاب کسی، کنایه از تهیۀ سوارکاری او. (آنندراج). کنایه از عزیمت و رحیل اوست:
چون بجنبد رکاب منصورت
ای قیامت که آن زمان باشد.
انوری (از آنندراج).
- چابک رکاب، سوارکار ماهر و زبردست که تواند بسرعت و با مهارت اسب دواند:
سوار هنرمند چابک رکاب.
نظامی.
- در رکاب کسی یا چیزی بودن، مطیع او بودن. پیرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن:
ای دولت در رکاب بختت
چون جنت درعنان کعبه.
خاقانی.
- رستم رکابی، چون رستم سوارکار بودن. مانند رستم در اسب راندن مهارت و چابکی داشتن:
به رستم رکابی روان کرده رخش.
نظامی.
- رکاب با رکاب زدن، کنایه از همراه رفتن است در سواری. (آنندراج) :
آسمان اندر زر مهر از چه رو می گیردش
با رکاب ماه نو گرنه رکابی می زند.
ثنایی (از آنندراج).
- رکاب دراز، به کنایه نمودار بلندقامتی سوار است.
- رکاب دوال، بند رکاب و تسمۀ رکاب. (ناظم الاطباء).
- رکاب زدن،اسب را با ضربات آهن مهمیز که سوار بر دو پهلوی او زند بحرکت تند واداشتن. رکاب کشیدن. تهییج کردن سواراسب را برای حرکت.
- رکاب زر زدن، کنایه از رکاب زرین ساختن است. (آنندراج) :
از پی شبدیز شب دیشب رکاب زر زدند
نقره خنگ آسمان را نعل زرین برزدند.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- رکاب ساییدن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج).
- ، کنایه از رهسپار شدن بجایی و عزیمت کردن و گذشتن از جایی است:
هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه
نصرت او را همره است و دولت اوراراهبر.
امیرمعزی (از آنندراج).
- رکاب کش، بتاخت.رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- رکاب کشیدن، رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- رکاب گران شدن، برنشستن. سوار شدن. کنایه از سوار شدن و حمله کردن. (از شرفنامۀ منیری) (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 871). کنایه از استوار نشستن سوار است بر پشت اسب بهنگام حمله وری و تاختن برخصم یا تاختن خصم بر وی:
گران شد رکاب یل اسفندیار
بغرید با گرزۀگاوسار.
فردوسی.
- رکاب گران کردن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). کنایه از تند راندن مرکوب. بسرعت حرکت دادن ستور. (فرهنگ فارسی معین). استوار بنشستن و اسب را بحرکت تند داشتن است:
مر او را به ریگ فرب در بیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت.
فردوسی.
زو دل دشمن گران گردد سر دشمن سبک
چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب.
امیرمعزی (از آنندراج).
او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت. (سندبادنامه ص 284).
عنان انصراف بر عزم توجه به حضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران. (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 248).
- رکاب گران کرده، تند و به تاخت: باد شمال.... رکاب گران کرده در آمد. (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رکاب ساییدن و مادۀ رکاب افشاندن شود.
- رکاب گردان شدن، سوار شدن. (ناظم الاطباء). بر اسب نشستن.
- ، حمله کردن. (ناظم الاطباء).
- رکاب گردون جناب، رکاب سلطنتی که برزین اسب خاصۀ پادشاهی آویزند. (ناظم الاطباء).
- رکاب گرفتن، رکاب کشیدن.
- ، دوال گرفتن در وقت سواری دادن. (آنندراج). به علامت احترام و بسبب شخصیت سوار مهتران و چاکران بازوی او را میگرفتند و رکاب او را به دست نگاه میداشتند تا وی پای بر آن نهد و بر اسب بنشیند:
چو تو سوار شدی ماه نو رکاب گرفت.
؟.
- رکاب گشادن از جایی، رفتن و عزیمت کردن از آنجا. ترک آنجا گفتن:
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای.
نظامی.
- زیر رکاب یا به زیر رکاب، مرکوب:
دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ.
خاقانی.
- ، مسخر. به اطاعت:
قوت جزم ترا کوه به زیر رکاب
سرعت عزم ترا باد به زیر عنان.
خاقانی.
زیر رکابش نگر حلقه بگوش آسمان
پیش عنانش ببین غاشیه کش روزگار.
خاقانی.
، اسب سواری. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 18) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) .اسب سواری خاصه را گویند. (انجمن آرا). اما این معنی ظاهراً در فارسی متداول است نه در عرب:
چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب.
ناصرخسرو.
بر رکاب فلک جنیبت تو
آفتی کز فلک رسد مرساد.
خاقانی.
- رکاب السحاب، باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- یک رکاب، سوار تنها. (از فرهنگ جهانگیری).
، بندی که بر دو سوی دهانۀ زیرین شلوار پیوسته است و زیر کف پای افتد استواری را. (یادداشت مؤلف). نوار یا بند که دو سوی پاچۀ شلوار را بهم پیوند دهد و مماس کف پا واقع شود، رکاب در ترکیب ’رکابخانه’ به معنی رخت و البسه و پوشیدنیهای شاه است یا جامه خانه شاه (شاید از لحاظ اینکه در مسافرت این وسایل در جامه دانها و در رکاب شاه برده می شده به این نام مشهور شده باشد) (سازمان اداری حکومت صفوی ص 131). رجوع به رکابخانه شود، ج، رکوب. (دهار). رجوع به رکوب شود، کشتی. (ناظم الاطباء)، موکب. مجازاً حشم و خدمی که همراه شاه حرکت کنند: در رکاب یا التزام رکاب شاه حرکت کرد. (از یادداشت مؤلف) : هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14). به قدرخان... بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد... آنگاه چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75).
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند.
خاقانی.
پس چون رکاب او ز نشابور دررسید
تبریز شد هزار نشابور زاحتشام.
خاقانی.
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش.
خاقانی.
سلطان را سخن کردن او (دهقان) مطبوع آمد بامدادانش خلعت و نعمت فرمود قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
من اینجا مدتی رنجور ماندم
بدین عذر از رکابش دور ماندم.
نظامی.
من بیچارۀ گردن بکمند
چه کنم گر به رکابش نروم.
سعدی.
آزاد بنده ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی.
سعدی.
- در رکاب رای کسی آمدن، مطیع رای و عقیدۀ وی شدن:
ملایک با روارو در سرای عصمت او شد
خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد.
خاقانی.
- سلیمان رکاب، آنکه موکبی چون سلیمان دارد. که خدم و حشم وی همچون خدم و حشم سلیمان است:
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب.
خاقانی.
، پیالۀ هشت پهلو و دراز. (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). پیاله باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی قدح و پیاله است و ساقی را رکابدار گویند. (از شعوری ج 2 ورق 3). برهان نوشته که در فارسی رکاب به معنی پیالۀ دراز هشت پهلو و بعضی نوشته که به معنی پیالۀ دراز مجاز است و حقیقت به معنی کشتی است. (انجمن آرا). پیاله که می خورند با آن. (فرهنگ خطی) :
خورده اند از می رکابی چند و اسباب سلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند.
خاقانی.
- رکاب باده یا می، پیالۀ بادۀ دراز و پهلودار. (از ناظم الاطباء) :
زهد بس کن رکاب باده بگیر
که نگیرد صلاح جای صبوح.
خاقانی.
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری.
خاقانی.
عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد.
خاقانی.
- رکاب سه گانه، کنایه از سه پیالۀ خمارشکن باشد که ثلاثۀ غساله گویند. (فرهنگ خطی) :
ساقیا اسب چارگامه بران
تا رکاب سه گانه بستانیم.
خاقانی.
- رکاب گران کشیدن، باده پیمودن.قدح درکشیدن:
می کشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار.
خاقانی.
رجوع به رکابی شود.
، در اصطلاح بنایان سوراخ که به دیوار کنند فروبردن سر شمع را. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
شیر خفتۀ جغرات شده. شیر مسکه برآوردۀ آب آمیخته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، صافی. بدون کدورت، مشتبه. مخلوط. کدر و بنابر این از اضداد است. (المنجد)
سرگشته. شوریده. عقل سست، گران جسم. گران جان از سیری شکم، یا از غلبۀ خواب یا از راه رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
رحایب. رجوع به رحایب شود.
- رحائب التخوم، فراخی اطراف زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقطار پهناور، مفرد آن رحیبه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ یِ)
رکائب. جمع واژۀ رکاب، شتران سواری. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رکاب و رکائب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
جمع واژۀ رکاز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رکاز شود، جمع واژۀ رکیزه. (منتهی الارب). رجوع به رکیزه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
نام یکی از پسران آدم است وبعضی آن را برادرزادۀ شیث دانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
یارغایب. جمع واژۀ رغیبه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (دهار). رجوع به رغیبه شود، چیزهای مرغوب. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از غیاث اللغات).
- شب رغائب، شب اولین جمعۀ ماه مبارک رجب. (از ناظم الاطباء). رجوع به لیلهالرغائب شود.
- صلوه رغائب، نام نمازی است که در جمعۀ اول رجب خوانند. (یادداشت مؤلف).
- لیلهالرغائب، یا لیلۀ رغائب، شب جمعۀ اول ماه رجب است و آن شب را اعمالی است از ادعیه و غیره که در کتب ادعیه مذکور است. (یادداشت مؤلف). رجوع به رغایب شود
لغت نامه دهخدا
(کَ ءِ)
جمع واژۀ کریبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کریبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رائب
تصویر رائب
سرگشته، شوریده عقل، سست، گران جسم
فرهنگ لغت هوشیار
مرد بسیار سواری کننده حلقه فلزی که به زین اسب آویزان می کنند که پا در آن بگذارند و سوار شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکایب
تصویر رکایب
جمع رکاب شتران سواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغائب
تصویر رغائب
چیزهای مرغوب، عطاهای نفیس
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ربیبه، دایگان پرورندگان دختر زوجه شخص از شوهر سابق وی دختر زن دختراندر، دختر شوهر از زوجه دیگر دختر اندر، دایه پرستار کودک جمع ربائب (ربایب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکاب
تصویر رکاب
((رِ))
حلقه ای فلزی در دو طرف زین که سوار هنگام سوار شدن پا را در آن قرار می دهد، جمع رکب، پله مانندی از فلز در بخش ورودی و خروجی اتوبوس، پا در، بودن حاضر بودن، آماده بودن، گران کردن تند راندن
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند رکاب از زین جدا گردید، فرزند یا غلام است و چون با رکاب بود، فرزندی باشد که در کارها معتمد و امین است و دراو هیچ خیانت نباشد.
اگر بیند رکاب او زرین است، دلیل است فرزند او منکر و خویشتن بین بود. اگر بیند رکاب او سیمین است، دلیل که فرزندش به مال دنیا مغرور شود. اگر بیند رکابش برنجین یا مسین بود، دلیل بود بر قدر پاکیزگی و روشنی او را قوت باشد در کارهای دنیائی. اگر بیند رکاب او چوبین بود، دلیل که فرزند او دون همت و بدرأی و فرومایه بود و رکاب دار در خواب نیکو بود، زیرا که او به مهتران نزدیک بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
جای پا، در دو طرف بدن اسب، شال کشتی گیری سنتی، جای پا، در دو طرف بدن اسب، شال کشتی گیری سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی