جدول جو
جدول جو

معنی رویشی - جستجوی لغت در جدول جو

رویشی
(یِ)
منسوب به رویش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رویش شود.
- دستگاه رویشی، مجموعۀ اندامهایی که جهت رشد و نمو گیاهان بکار می افتد و آنها عبارتند از: ریشه، ساقه و برگ. مقابل دستگاه زایشی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
رویشی
منسوب به رویش. یا دستگاه رویشی مجموعه اندامهایی که جهت رشد و نمو گیاهان به کار می افتد و آنها عبارتند از: ریشه ساقه برگ مقابل دستگاه زایشی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرویشی
تصویر فرویشی
اهمال، غفلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویشی
تصویر درویشی
تهیدستی، فقر، گوشه نشینی، تصوف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رویش
تصویر رویش
عمل روییدن، نمو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رویی
تصویر رویی
ویژگی آنچه از فلز روی ساخته شده، کنایه از چیز سخت و محکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
خویشاوندی، قرابت، خویشی، خویشاوند بودن، نسبت
فرهنگ فارسی عمید
دهی از بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، دارای 110 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و میوه و راه آن اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
ریش بودن، مجروح بودن، زخمی بودن، زخم بودن، جراحت داشتن، (از یادداشت مؤلف) : اربیاسوس گوید: طویل (از زراوند) ریشی رحم را موافق تر است، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
عمل روییدن. نمو. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). رجوع به جنگل شناسی ج 1 ص 162 و 166 و 172 شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به رو (روی)، آنچه در ظاهر و سطح چیزی جای گیرد: لاستیک رویی، (فرهنگ فارسی معین)،
منسوب به روی، و در ترکیب با کلمات دیگر حاصل مصدر تشکیل دهد: خوب رویی، تازه رویی، خوش رویی، زشت رویی، آدم رویی، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به روی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گلۀ گاوان. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی است از مواشی. رجوع به مواشی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
فرنی. خوراکی که از شیر و آرد و برنج پزند (رقیق) و روی یخ گذارند تا خنک شود و شیرۀ شهد روی آن ریزند و در تابستان به عنوان تنقل بخورند. (فرهنگ لغات عامیانه). نوعی دسر که از نشاسته و شکر ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین). فیرنی که در سینی های کوچک روی یخ گذارند به تابستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
شریح بن حرث قاضی رایشی. دوست و هم پیمان قبیلۀ بنی کنده. وی از تابعان بود و از عمر و جز او روایت دارد، و شعبی و دیگران از او روایت کرده اند. ابن الاثیر می افزاید، گرچه ابوسعد و برخی دیگر او را هم پیمان بنی کنده نوشته اند ولی براستی وی از بنی رائش بن حرث بن معاویه بن ثور بن مرتعبن معاویه بن کنده است که کنده خود فردی است از قبیلۀ بنی راش... (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
منسوب است به بنی رایش که نام قبیله ای است از ساکنان کوفه. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
خلیل رومی قلنیکی موسوم به شیخ محمد. او تعدادی از اشباه و نظائر ابن نجم را مرتب کرد و بسال هزار هجری از آن فراغت یافت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عصبیّت. سبب. قرابت نسبی و سببی. نسب. قرابت رحم. ادمه. رحم . صله ال ّ. مقربه. لحمه. پیوند. (یادداشت مؤلف) :
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
یکی خلعت افکند بر خانگی
فزونتر ز خویشی و بیگانگی.
فردوسی.
هگرز آشنایی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش.
ناصرخسرو.
چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین
بچشم خویشی داری بحق بنده نظر.
سوزنی.
میان بنده و تو خویشی است مستحکم
بپرس و بررس این را ز دوستان پدر.
سوزنی.
من که نانشان خورم بدرویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی.
نظامی.
بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی.
نظامی.
ای فلکها بخویشی تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پیوند.
نظامی.
و اندر آن شهر از قرابت کیستت
خویشی و پیوستگی با چیستت.
مولوی.
خوله، خویشی از جهت مادر. نسبه یا نسبه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب).
- امثال:
خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر
- خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن.
- ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن:
ندارد دلش خویشیی با خرد
به بیداد جان را همی پرورد.
فردوسی.
خطرهاست در کار شاهان بسی
که با شاه خویشی ندارد کسی.
فردوسی.
سدیگر که با گنج خویشی کند
بدینار کوشد که بیشی کند.
فردوسی.
چو با عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم.
خاقانی.
- خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن:
وز آن پس یکی با تو خویشی کنم
چو خویشی کنم رای بیشی کنم.
فردوسی.
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی.
نظامی.
، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود:
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را بحق تسلیم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حَ)
امالۀ حواشی جمع واژۀ حاشیه. (از آنندراج) (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
درویش بودن. صفت درویش. فقر. فاقه. حاجت. بی چیزی. فیلوزوفی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ناداشت. نیاز. دست تنگی. مفلسی و تنگدستی. (ناظم الاطباء). ابوالحرمان. ابومتربه. (یادداشت مرحوم دهخدا). افتقار. املاق. (منتهی الارب). بؤس. (ملخص اللغات حسن خطیب). قرح. حوب. حوبه. حوج. (منتهی الارب). خاصه. (دهار). خصاص. خصاصاء. خصاصت. خصاصه. (منتهی الارب). خلت. خلّه. (دهار). روبه. دقعه. دوقعه. (منتهی الارب). ضاروره. ضراء. (دهار). ضیق. ضیقه. عاله. عدم. عساره. (از منتهی الارب). عسرت. عسره. عسری. (دهار). عیلت. عیله. عیول. (منتهی الارب). فاقه. فقر. متربه. (دهار) (منتهی الارب). مسکنت. ویس. (منتهی الارب) :
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
بدین شهر درویشی و رنج هست
ازین بگذری باد ماند بدست.
فردوسی.
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او.
فرخی.
جود او کرد و عطا دادن پیوستۀ او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه.
فرخی.
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت.
عنصری.
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بندۀ درویشی است.
نظامی.
مایۀ درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو.
نظامی.
درویشی پیری جوانان است و بیماری تندرستان. (مرزبان نامه).
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز و شب از روزی اندیشی ما.
مولوی.
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان.
مولوی.
روز بیچارگی و درویشی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی خوشتر است.
سعدی.
امران، درویشی و سخت پیری. (منتهی الارب). بائس، مردی که به وی درویشی رسیده باشد، و درویشی کشنده. (دهار). تصعلک، درویشی نمودن. مسکن، صاحب درویشی. (منتهی الارب).
- امثال:
درویشی به قناعت به از توانگری به بضاعت. (فرهنگ عوام).
درویشی و دلخوشی. (از امثال و حکم). این مثل به دو صورت استعمال می شود: یکی بصورت استفهام و منظور اینست که درویشی و فقر با دل خوش و روح شاد سازگار نیست، دیگر بصورت جملۀ خبری که مفهوم آن نقیض صورت اول است و مقصود این است که درویشی و دلخوشی توأم با یکدیگر است. (فرهنگ عوام). درویشی و قناعت، در گوشۀ فراغت. (فرهنگ عوام).
، وارستگی از دنیاویها. (یادداشت مرحوم دهخدا). زهد و زاهدی. (ناظم الاطباء) :
چون عاقبت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پرآتش به هم دیده پرآب اولی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
قریه ای است دو فرسنگ و نیمی بیشتر میانۀ جنوب و مشرق شنبه. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان شنبه بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 60هزارگزی جنوب خاوری خورموج و خاور رودمند، با 240 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رویی
تصویر رویی
منسوب به رو (روی) آنچه در ظاهر و سطح چیزی جای گیرد لاستیک رویی
فرهنگ لغت هوشیار
فقر تهی دستی افلاس مقابل توانگری مالداری، زهد گوشه نشینی، عرفان قلندری تصوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرویشی
تصویر فرویشی
غفلت اهمال: و هم فی غفله و ایشان در فرو یشی اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویش
تصویر رویش
عمل روییدن نمو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویخی
تصویر رویخی
نوعی دسر که از نشاسته و شکر ساخته شود ژله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
نزدیکی بسبب نسبت از طرف پدر و مادر و جز آنان قرابت خویشاوندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویخی
تصویر رویخی
((یَ))
لرزانک، نوعی دسر ساخته شده از نشاسته و شکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویی
تصویر رویی
آن چه در سطح چیزی جای گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویش
تصویر رویش
((یِ))
روییدن، نمو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درویشی
تصویر درویشی
فقر، تهیدستی، گوشه نشینی، تصوف، عرفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
خویشاوندی، قرابت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویش
تصویر رویش
رشد
فرهنگ واژه فارسی سره
بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت
متضاد: بیگانگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی چیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، گدایی، بی نیازی، تصوف، صوفیگری، قلندری
متضاد: توانگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درویشی درخواب بهتر از توانگری است، خاصه در راه دین و صلاح و عاقبت. اگر بیند که درویش شده است، دلیل کند بر صلاح دین و عاقبت وی. اگر بیند که توانگر شده بود، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
اگر بیند که با درویش مسلمان خیرات کرد، دلیل که دشمن خود را در کاری یاری دهد. اگر بیند که از درویش نان می خواست، دلیل که خیر و منفعت به وی رسد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب