جدول جو
جدول جو

معنی روض - جستجوی لغت در جدول جو

روض
(رَ)
جمع واژۀ روضه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ روضه، که بمعنی بوستان و مرغزار باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به روضه و روضه شود.
- روض الکرام، باغ های کریمان. منظور بخشنده و سخی است که مولانا در صحبت از یک مرد سخی در تبریز بنام بدرالدین عمر از وی به ’روض الکرام’ تعبیر کرده است:
وامداران روترش او شاد کام
همچو گل خندان از آن روض الکرام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
روض
(تَ لَعْ عُ)
رام کردن ستور. (دهار). نرم و رام کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
روض
بوستان سبزه زار
تصویری از روض
تصویر روض
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روضه رضوان
تصویر روضه رضوان
باغ بهشت، باغ بسیار باصفا که از خرمی مانند بهشت باشد، بهشت، جایی که نیکوکاران پس از مردن همیشه در آنجا خواهند بود، جنّت، خلدستان، سرای جاوید، اعلا علّیین، قدس، علّیین، فردوس، باغ خلد، دارالسّلام، دارالقرار، دارالسّرور، سبزباغ، مینو، رضوان، خلد، دارالخلد، دار قرار، فردوس اعلا، نعیم، گشتا، دارالنّعیم، باغ ارم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروض
تصویر عروض
عرض ها، کالاها، جمع واژۀ عرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روضه
تصویر روضه
مطالب و اشعاری که در سوگواری و عزاداری بالای منبر می خوانند. ماخوذ از نام کتاب «روضهالشهدا» تالیف ملاحسین کاشفی، از علما و وعاظ دورۀ تیموریان که آن را در سال ۹۰۸ هجری قمری دربارۀ وقایع کربلا و شهادت حضرت امام حسین تالیف کرده، جلسه ای که برای خواندن این سوگواری برگزار می شود مثلاً رفته بودم روضه، باغ، گلستان، گلزار، سبزه زار، مرغزار، کنایه از قبر بزرگان دینی، بهشت
روضۀ رضوان: باغ بهشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروض
تصویر عروض
در علوم ادبی میزان شعر
جمع اعاریض
در علوم ادبی جزء آخر مصراع اول بیت
ناحیه، کرانه و گوشه، راه در کوه
در علوم ادبی مضمون کلام
در علوم ادبی علمی که به وسیلۀ آن به اوزان شعر و تغییرات آن پی می برند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ بَ)
پیش آمدن کسی را حاجت. (از منتهی الارب). عارض شدن. ظهور. (آنندراج) (غیاث اللغات). طاری شدن. سانح شدن. عرض. رجوع به عرض شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام اسب قرۀ اسدی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مدینه و مکه و یمن است. و گویند مکه و یمن باشد. و برخی آن را مکه و طایف و حومه آنها دانسته اند. و آن را خلاف عراق نیز گفته اند و حکایت کنند که چون ’جدیس’ به قصد برادران خود از بابل حرکت کرد و به طسم که در ’عروض’ فرودآمده بود پیوست، او نیز در قسمت پایین و اسفل عروض فرودآمد. و آن را بدان جهت عروض خوانده اند که در عرض بلاد یمن و عرب قرار گرفته است مابین تخوم فارس تا اقصای سرزمین یمن، و آن مستطیل شکل بوده در امتداد ساحل میباشد. و نیز گویند عروض عبارت از بلاد یمامه و بحرین و توابع آنها باشد. (از معجم البلدان). مکه و مدینه حرمهما الله تعالی، و حوالی هر دو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شتر مادۀ ریاضت نایافته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، کرانه و گوشه. (منتهی الارب). ناحیه. (از اقرب الموارد)، راه در کوه. (منتهی الارب). راه که در دامنۀ کوه و در تنگنا باشد. ج، عرض. (اقرب الموارد)، مضمون کلام. (منتهی الارب). فحوی و معنای کلام. (از اقرب الموارد) : عرفت فی عروض کلامه، از فحوی و معنی کلام او دانستم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، جایی که پیش آید کسی را وقت رفتن. (منتهی الارب). مکانی که هنگام حرکت به پیش تو درآید. (از اقرب الموارد)، بسیار از چیزی. (منتهی الارب). کثیر از شی ٔ. (از اقرب الموارد)، ابر. (منتهی الارب). غیم و سحاب. (اقرب الموارد)، طعام. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)، گوسپند و شتر که خار خورد از بی علفی، یا عام است. (منتهی الارب). آنچه از گوسفند و غنم که به خار روی بیاورد و آن را بچرد. (از اقرب الموارد)، حاجت. و از آن جمله است که گویند: هورکوض بلا عروض، یعنی او دونده و حرکت کننده ای است بدون حاجتی که برای او پیش آمده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن را بصورت هو ربوض بلاعروض نیز گفته اند، نظیر و مانند، گویند: هذه المسأله عروض هذه، یعنی این مسأله نظیر این یکی است. (از اقرب الموارد)، عروض خیمه، چوبی باشد که خیمه بدان قائم ماند. (المعجم)، (اصطلاح عروض) جزو آخر مصراع اول از شعر، اسم است، آن را سالم باشد یا متغیر، و مؤنث آید. (منتهی الارب). جزء اخیر از شعر اول، سالم باشد یا متغیر، و مؤنث است. (از اقرب الموارد). آخرین جزء از شطر اول بیت. (از تعریفات جرجانی). رکن آخر از مصراع اول بیت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). جزء آخرین مصراع اول به اصطلاح عروضیان، عروض باشد. (المعجم). جزء اخیر از نصف اول از بیتی. (یادداشت مؤلف). جزو اخیر مصرعۀ اول هر بیت را عروض گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). ج، اعاریض، و آن جمع بر غیر قیاس باشد و گویی که جمع اعریض است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، علمی است معروف که بدان اوزان بحور دریافته میشوند. (غیاث اللغات) (آنندراج). میزان شعر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قاموس). ترازوی شعر. (تفلیسی). علمی است که میزان شعر از آن موزون کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). معرفت اصولی چند که از آنجا احوال بحور و اوزان شعر معلوم کنند. (از نفایس الفنون). میزان کلام منظوم است همچنانکه نحو میزان کلام منثور است. (المعجم). و آن مؤنث است. ج، أعاریض. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فن شناختن وزنها وبحرهای اشعار. میزان سخن منظوم که از اشعار بحث کند. (فرهنگ فارسی معین). نام علمی از دوازده قسم علم نزد عرب که در این دو بیت نام آنها را گنجانیده اند:
صرف و نحو، عروض بعده لغه
ثم اشتقاق و قرض الشعر، انشاء
علم المعانی، بیان، الخط، قافیه
تاریخ، هذا لعلم العرب احصاء.
وجه تسمیه: سبب نامیدن آن را به ’عروض’ چنین گفته اند که موزون از ناموزون بوسیلۀ آن شناخته میشود، و یا چون آن ناحیه و قسمتی از علوم است، و یا بسبب آنکه صعب و سخت می باشد، و یا به این جهت است که شعر را بر آن عرضه میدارند، و یا اینکه چون در مکه بر خلیل بن احمد الهام شد بدین نام خوانده شده است. (از منتهی الارب). سیفی در وجه تسمیۀ آن وجوه بسیار نوشته است، من جملۀ آن، دو وجه است که خلیل بن احمد در مکۀ مبارکه به این علم ملهم شده، یکی از اسمای مکه عروض است، این علم را به اسم مکه خوانند تیمناً. یا آنکه عروض به معنی معروض است، این علم نیز معروض ٌعلیه شعر است که شعر را بر آن عرض می کنند تا موزون از ناموزون جدا شود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). آن را (عروض را) ازبهر آن عروض خواندند که معروض ٌعلیه شعر است، یعنی شعر را بر آن عرض کنند تا موزون آن از ناموزون پدید آید و مستقیم از نامستقیم ممتاز گردد، و آن فعولی است به معنی مفعول، چنانکه رکوب به معنی مرکوب و حلوب به معنی محلوب. (المعجم).
مخترع یا مدوّن علم عروض: مشهور چنان است که علم عروض را اول بار خلیل بن احمد عروضی (متوفی بسال 170 یا 175 ه.ق.) از روی علم موسیقی و ایقاع استخراج کرد وآن را در پنج دایره شامل پانزده بحر تدوین کرد. پس از وی ابوالحسن سعید بلخی ملقب به اخفش اوسط (متوفی بسال 215 ه.ق.) یک بحر بر آن افزود (بحر متدارک). و شعرای فارسی زبان سه وزن یا بحر دیگر استخراج کردندو بر بحور افزودند (قریب و جدید و مشاکل) تا شمارۀ بحرها یا وزنهای اصلی عروض به نوزده رسید. و همچنان این علم به دست ادبای ایران و عرب کامل گردید. اما تألیف این فن به فارسی از قرن چهارم هجری آغاز شده است. از مؤلفان قدیم این علم ابوالحسن علی بهرامی سرخسی و بزرجمهر قاینی (یا قسیمی) و منشوری سمرقندی را می توان نام برد که بحور و دوایر تازه ای اختراع کردند، و بتدریج عروض فارسی بصورتی درآمد که با عروض عربی متغایر گشت.
بنای اوزان و افاعیل عروض: بنای اوزان عروض بر فاء و عین و لام
{{فعل}} نهادند همچنانکه بناء لغت عرب، تا تصریف اوزان لغوی و شعری بر یک نسق باشد، و چنانکه لغویان گویند ’ضرب’ بر وزن فعل است و ’ضارب’ بر وزن فاعل و ’مضروب’ بر وزن مفعول، عروضیان گویند ’نگارینا’ بر وزن مفاعیلن است و ’نازنینا’ بر وزن فاعلاتن و ’دلدار من’ بر وزن مستفعلن. و نون تنوین در افاعیل عروض بنویسندتا مکتوب و ملفوظ اوزان در حرف یکسان باشد و در فک اجزاء بحور از یکدیگر اشتباه نیفتد. (از المعجم). خلیل بن احمد اوزان عروض را از اشعار عرب تتبع نموده مقرر در پانزده بحر ساخته است، و ادعای حصر درین اوزان نمودن دور از کار است. و این بحور را در لفظی چند منتظم و مضبوط ساخته اند و آن الفاظ را اصول و افاعیل و تفاعیل گویند و ارکان نیز نامند، و آن ده است و نزد بعضی هشت. این افاعیل نزد اکثر از دو جزو ترکیب یافته است: سبب و وتد. سبب، در لغت ریسمان است و در اصطلاح عروض، کلمه دوحرفی را گویند، مانند: بر، همه. و وتد، در لغت میخ را گویند و به اصطلاح عروض، کلمه سه حرفی است، مانند: چمن، لاله. و برخی از عروضیان، بنای افاعیل عروض را بر سه رکن نهاده اند: سبب و وتد وفاصله. فاصله که در لغت بمعنی ستون است در اصطلاح عروض به صغری و کبری تقسیم میشود. فاصله صغری کلمه چهارحرفی است که سه حرف اولش متحرک باشد، مانند: نکنی. و فاصله کبری کلمه پنج حرفی است که چهار حرف اول آن متحرک باشد: شکنمش.
افاعیل عروض: افاعیل عروض که ده است، بعضی خماسی است و بعضی سباعی. خماسی آنها دو باشد: فعولن و فاعلن، که هر یک مرکب از وتد مجموع و سبب خفیف است. و سباعی آنها هشت است: مفاعیلن، فاعلاتن، مستفعلن که هریک مرکب از یک وتد مجموع و دو سبب خفیف است. متفاعلن، مفاعلتن که هر یک مرکب از یک وتد مجموع و یک فاصله صغری است. مس تف علن، فاع لاتن، مفعولات که هر یک مرکب از دو سبب خفیف و یک وتد مفروق است.
بحور عروض: بحوری که از تکرار بعضی افاعیل، یا از ترکیب بعضی با بعضی حاصل میشود، نوزده است که بصورت غیرمرتب بدین قرار است:
رجز، خفیف و رمل، منسرح، دگر مجتث
بسیط و وافر و کامل، هزج، طویل و مدید
مشاکل و متقارب، سریع و مقتضب است
مضارع و متدارک، قریب نیز و جدید.
و بعضی عروضیان پارسی یازده بحر دیگر استخراج کرده اند که عبارتند از: عریض، عمیق، صریم، کبیر، مذیل، قلیب، حمید، صغیر، اصم، سلیم و حمیم. اماخلیل بن احمد بنای عروض را بر این پانزده بحر گذاشته بود: طویل، مدید، بسیط، کامل، وافر، رمل، هزج، رجز، منسرح، مضارع، سریع، خفیف، مجتث، مقتضب و متقارب. وبعد از او ابوالحسن اخفش بحر شانزدهم، یعنی متدارک را پیدا کرد. و بعد از او بحر قریب و جدید و مشاکل از طرف محدثان متأخر یافت شد. از بحور فوق، طویل و مدید و بسیط و وافر و کامل مخصوص شعر عرب است و شاعران فارسی زبان در این پنج بحر کمتر شعر گفته اند. و جدید و قریب و مشاکل مخصوص شعر فارسی است. و یازده بحر باقی بین فارسی و عربی مشترک است.
بیت شعر در بحر طویل به چهار ’فعولن مفاعلین’ تمام میشود، و مدید از چهار بار ’فاعلاتن فاعلن’، و بسیط از چهار ’مستفعلن فاعلن’، و وافر هشت بار مفاعلتن، و کامل هشت بار متفاعلن، و هزج از هشت مفاعیلن، و رجز از هشت مستفعلن، و رمل از هشت فاعلاتن، و سریع از دو بار ’مستفعلن مستفعلن مفعولات ’، و منسرح از چهار بار ’مستفعلن مفعولات ’، و خفیف از دو بار ’فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن’، و مضارع از چهار بار ’مفاعیلن فاعلاتن’، و مقتضب از چهار بار ’مفعولات مستفعلن’، و مجتث از چهار بار ’مستفعلن فاعلاتن’، و متقارب از هشت فعولن، و متدارک از هشت فاعلن، و قریب از دو بار ’مفاعیلن مفاعیلن فاعلاتن’، و جدید از دو بار ’فاعلاتن مستفعلن’، و مشاکل از دو بار ’فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن’. هفت بحر متقارب، رمل، هزج، رجز، کامل، وافر و متدارک را که از تکرار یکی از اجزاء حاصل میشود بحور متفق ارکان نامند، و دوازده بحر باقی که از ترکیب اجزاء مختلف با یکدیگر تشکیل میگردد، بحور مختلف ارکان نامیده میشود.
سالم و غیرسالم و زحاف: هرگاه در اجزاء بحور تغییری راه نیابد آن را جزوسالم نامند و بحر را نیز بحر یا وزن سالم گویند، چون بیت ذیل:
خداوندا تو دانایی بهر رازی
تو مر درماندگان را چاره می سازی
که از شش بار مفاعیلن تشکیل شده لذا هزج مسدس سالم است. و هرگاه در جزوی با کم و زیاد کردن حروف و حرکات تغییری رخ دهد آن را جزو غیرسالم گویند و خود تغییر را زحاف گویند و بحر را غیرسالم یا مزاحف خوانند، چون این بیت:
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
که هر مصراع آن از ’مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل ’ تشکیل شده است لذا بحر هزج مسدس مزاحف می باشد.
انفکاک بحور و دوایر عروض: در عروض هر چند بحر متناسب را جزو یک دستگاه کرده آن را دایره نامیده اند و برای هر دایره اسمی مخصوص وضع کرده اند. و ترتیب رسم این دوایر چنین است که دایره را بوسیلۀ رسم کردن اقطار، بر چند بخش قسمت کرده و بر محیط دایره در هر بخش یکی از ارکان سبب و وتد و فاصله را با حرف ’ف ع ل’ نوشته اند سپس مبداء انشعاب هر بحری را تعیین کرده اند، چنانکه از هر کدام از ارکان آغاز شود یکی از بحور مربوط به آن دایره استخراج میشود. دوایر مشهور بحور عروض شش دایره است که از هر کدام آنها چند بحر از نوزده بحر استخراج میگردد: 1- دایرۀ متفقه که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. 2- دایرۀ مختلفه که سه بحر طویل و مدید و بسیط از آن بیرون می آید. 3-دایرۀ مؤتلفه که مشتمل بر دو بحر وافر و کامل است. 4- دایرۀ مجتلبه که سه بحر رجز و هزج و رمل از آن جدا میشود. 5- دایرۀ مشتبهه مشتمل بر چهار بحر منسرح و مضارع و مجتث ّ و مقتضب. 6- دایرۀ منتزعه که پنج بحر خفیف و سریع و جدید و قریب و مشاکل از آن استخراج میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از المعجم) (از بدیع و عروض و قافیه). و رجوع به نفایس العلوم شود:
عروض و قافیه معنی نسنجد
که هر ظرفی در او معنی نگنجد.
شبستری.
- علم عروض، علم وزن شعر. رجوع به عروض شود:
علم عروض از قیاس بسته حصاریست
نفس سخن گوی من کلید حصار است.
ناصرخسرو.
، (اصطلاح فقه) بجز نقدینه را در فقه در باب معاملات عروض گویند. (فرهنگ علوم نقلی از الفقه علی ص 486) : یاقوت و مرجان و جامه و همه عروض از اقمشه و امتعه نیست الا زکوه تجارت. (از تاریخ قم ص 176)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرض شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درازی اندوه و بیماری. دراز شدن اندوه وبیماری و نزدیک به مرگ گشتن. حروضه. حراضه، لاغر و نحیف گشتن از بیماری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندک برآمدن آب از چشمه. (از منتهی الارب). برض. (اقرب الموارد). و رجوع به برض شود، خارج. آن سو. برسو:
زین چرخ برون، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
، خارج:
هرچ آن طلبی و چون نباشد
از مصلحتی برون نباشد.
نظامی.
، خارج. بیرون از خانه:
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن.
اسدی.
، خارج. بیرون از شهر:
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون لشکری چون هزبران جنگی.
سعدی.
، بجز. جز از:
عروس ملک گرامی تر است از آنکه بود
برون گوهر شمشیر شاه زیور او.
ظهیر.
- از برون ، از ورای. از پشت: صورت بستن خط آسان شود به نگریستن از برون شیشه که اندرو آب و روغن کرده باشند. (التفهیم).
- برون از، خارج از. جز از. بجز از. علاوه بر. باستثنای. غیر از. بغیر. سوای:
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانت برون است پرّ و بال.
کسائی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.
فردوسی.
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هر فضل یافته ست برون از پیمبری.
فرخی.
برون از پی دینش پیکار نیست
برون از غزاش آنچه کردار نیست.
اسدی.
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن.
خاقانی.
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیرزن سی هزار.
نظامی.
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه.
نظامی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش.
نظامی.
برون زآنکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت.
نظامی.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.
سعدی.
فروماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق.
سعدی.
طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی.
سعدی.
مرا بی سر زلفت آرام نیست
برون از تو دل را دلارام نیست.
(همای و همایون).
- برون از جنبش، برتر از فلک. (هفت قلزم).
- برون بودن حساب چیزی از چیزی، در عداد آن نبودن. جزء آن نبودن. داخل آن نبودن:
خرد ما را بدانش رهنمونست
حساب عشق ازین دفتر برونست.
نظامی.
- برون ز اندازه، بیش از اندازه. بیش از حد:
دادمش نقدهای روتازه
چیزهایی برون ز اندازه.
نظامی.
- برون عید، پیش از عید. (آنندراج).
، برای. بجهت. (برهان). ازبهر:
جعدمویانت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
، وحشی. (یادداشت دهخدا). مقابل انسی، برآمده. بیرون زده از موضع طبیعی بی آنکه منفصل شود. خارج شده، چنانکه چشم از حدقه:
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آنکسی که مر او را کنی خپک.
دقیقی.
- برون خزیدگی، برجستگی. بیرون زدگی عضوی از موضع طبیعی بدون انفصال از مبداء: رحی، برون خزیدگی اشتر آنجا که بر زمین نشیند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاهی که اندک اندک آب دهد. (منتهی الارب). بئربروض، چاه اندک آب. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، بز کوهی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برض شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ضَ)
نام رودخانه ای که در دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه جاری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). و رجوع به روضه چای شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ضَ)
روضه. مرغزار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (دهار) (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53) (ناظم الاطباء) :
روضه ماء نهرها سلسال
دوحه سجع طیرها موزون.
سعدی (گلستان).
در بلاد عرب روضه های فراوان یافت شود. معروف شان آنها هستند که مضاف واقع شده اند که قریب صدوسی وشش کلمه است و روضه عبارتست از زمینهایی است که بواسطۀ سیراب شدن، گیاه و سبزه می رویاند و وقتی که پرگیاه شد حدیقه اش نامند. (از معجم البلدان) ، گلخانه و گلستان. (ناظم الاطباء) ، فراهم آمدنگاه آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نیم مشک آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آب اندک. (دهار). آن قدر آب که تک حوض را فراز گیرد. ج، روض. ریاض. ریضان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، روضات. (المنجد). باقی آب که در حوض بماند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ ضَ / ضِ)
نوحه سرایی بر مصائب اهل بیت رسول (ص) به نثر. مأخوذ از روضهالشهداء تألیف ملاحسین واعظ کاشفی، مقابل تعزیه که نوحه سرایی به نظم است. (از یادداشت مؤلف). ذکر مصیبت حضرت حسین. ملاحسین کاشفی معاصر سلطان حسین بایقرا و امیر علیشیر نوایی در قرن دهم هجری قمری کتابی در این مورد به نام روضهالشهدا نوشت که در مجالس سوگواری آن حضرت عیناً آن کتاب را برای مردم می خواندند و خوانندگان را روضهالشهدا خوان می گفتند و کم کم روضهالشهداخوان را روضه خوان گفتندی و کلمه روضه را بر ذکر مصیبت اطلاق نمودندی. (ناظم الاطباء).
- روضۀ ماه محرم، مجمعی که در ایام عاشورا در آنجا گرد آمده روضهالشهدا می خوانند و گریه می کنند و ماتم می گیرند. (آنندراج) :
ما را که ا ز فراق بتان دیده پرنم است
گلگشت باغ روضۀ ماه محرم است.
اشرف (از آنندراج).
، باغ و مرغزار یعنی سبزه زار. (غیاث اللغات). مرغزار. (صراح اللغه). باغچه. (التفهیم). چمن. چمنزار:
گر فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند
تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن.
منوچهری.
رفت سرما و بهار آمد چون طاووس
بسوی روضه برون آمد هر محبوس.
منوچهری.
گروهی گفته اند که وی (روی نیکو) ... باران رحمت است که روضۀ معرفت را تازه گرداند. (نوروزنامه).
انسیان را هم از مصحف انس
روضۀ انس و جان کنید امروز.
خاقانی.
بیضۀمهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضۀ قدس عیسوی نکهتش از معنبری.
خاقانی.
بی نسیم رضات روضۀ عمر
سر نشوونمو نمی دارد.
خاقانی.
وی روضۀ بوستان دولت
در دخمۀ پادشات جویم.
خاقانی.
من به چنین شب که چراغی نداشت
بلبل آن روضه که باغی نداشت.
نظامی.
پیر چو زان روضۀ مینو گذشت
بعد مهی چند بدان سو گذشت.
نظامی.
شدند آن روضۀ حوران دلکش
به صحرایی چو مینو خرم و خوش.
نظامی.
من الیف مرغزاری بوده ام
در ظلال روضه ها آسوده ام.
مولوی.
چون روضۀ ربیع پر نقش بدیع کردند. (از ترجمه تاریخ یمینی ص 421). تا مر این روضۀ رضا و حدیقۀ علیا چون بهشت به هشت باب اتفاق افتاد. (گلستان).
گلشن و گل روضه و بستان بهم
سرو و چمن رستم و دستان بهم.
خواجو.
- روضه رنگ، سبزرنگ. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگاری:
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضۀ دوزخ اثر حور زبانی عقاب.
خاقانی.
- روضه روضه، باغ باغ. باغ در کنار باغ. کنایه از باغها و روضه های بسیار:
روضه روضه همه ره باغ منور بینند
برکه برکه همه جو آب مصفا شنوند.
خاقانی.
- روضۀ فیروزه رنگ، کنایه از آسمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان).
- روضۀ کرم، به احتمالی ضعیف نام باغی از آن شیخ ابواسحاق بوده و به احتمالی بسیار قوی ’کرم’ تصحیف ’ارم’ است زیرا تشبیه جوانمردی به باغ معقول نیست و تعبیر در روضۀ جوانمردی (باغ جوانمردی) اصلا شنیده نشده است و معنی ندارد وبه معنی اخیر نیز مراد معنی معروف نیست بلکه باید باز مراد باغی از شیخ ابواسحاق باشد و شاید همان ’گلستان ارم’ باشد که خواجه در بیت زیر بدان اشاره می کند:
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت.
و هیچ بعید نیست که باغ ارم امروزی در شیراز با روضۀ ارم قدیم یکی باشد یعنی این باغ ارم یا در محل روضۀ ارم قدیمی واقعاست یا این تسمیه حاکی و یادگار از تسمیۀ قدیمی می باشد. (از حواشی دیوان حافظ بقلم علامه قزوینی) :
فرشته ای بحقیقت سروش عالم غیب
که روضۀ کرمش نکته بر جنان گیرد.
حافظ.
، کنایه از بهشت است:
تنت گورست و پا الحد دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضۀ خرم مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو.
همی گفت و در روضه ها می چمید
کزآن خاربرمن چه گلها دمید.
سعدی (بوستان).
- روضۀ آتشین، کنایه از دوزخ:
روضۀ آتشین بلارک تست
باد جودی شکاف ناوک تست.
خاقانی.
- روضۀ باغ رفیع، باغ بهشت. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) :
از گل آن روضۀ باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع.
نظامی.
- روضۀ ترکیب، جسد آدمی و قالب مردم. (از شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) :
روضۀ ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست.
نظامی.
- روضۀ جاوید، کنایه از بهشت. (از آنندراج).
- ، کنایه از ذات حق. (آنندراج).
- روضۀ خلد، روضۀ رضوان. باغ بهشت. (یادداشت مؤلف) :
یکی را سد مأجوج است دیوار
یکی را روضۀ خلد است بالان.
عنصری.
- روضۀ خلد برین، کنایه از بهشت است:
روضۀ خلد برین خلعت درویشان است
مایۀ محتشمی خدمت درویشان است.
حافظ.
- روضۀ خوب، بهشت. (ناظم الاطباء).
- روضۀ دارالسلام، کنایه از بهشت است:
آخور خر کس نکرد روضۀ دارالسلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرام.
خاقانی.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دارالسلام را.
حافظ.
بر نگاری دلنشین چون قصر فردوس برین
گلشنی پیراهنش چون روضۀ دارالسلام.
حافظ.
- روضۀ دوزخ اثر، کنایه از شمشیر است:
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضۀ دوزخ اثر حور زبانی عقاب.
خاقانی.
- روضۀ دوزخ بار، کنایه از شمشیر آبدار است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (برهان) (از مجموعۀ مترادفات).
- روضۀ رضوان، بهشت. باغ بهشت. (یادداشت مؤلف) :
رضای او به چه ماند به سایۀ طوبی
خصال او به چه ماند به روضۀ رضوان.
فرخی.
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی و خوشی همچو روضۀ رضوان.
فرخی.
من ز دیدار شه جداماندم
آدم از خلد و روضۀ رضوان.
فرخی.
گر نسیم کرمش بر در دوزخ گذرد
هاویه خوبتر از روضۀ رضوان گردد.
منوچهری.
پدرم روضۀ رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم.
حافظ.
- روضۀ رضوانی، کنایه از نوشته هایی که چون بهشت آراسته و زیباست: همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار دریغا که آن روضه های رضوانی بجای نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).
- روضۀ رفیع، کنایه از بهشت است. (ازانجمن آرا). و رجوع به ترکیب روضۀ باغ رفیع در ذیل همین ماده شود.
- روضه وار، مانند روضه. مانند باغ بهشت. باصفا و خرم همچون باغ و گلستان. در صفا و نزهت چون باغ بهشت:
گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست
برخاک روضه وار فریبرز بگذرید.
خاقانی.
، گور. قبر. تربت. مزار. (از یادداشت مؤلف). مقبره. مرقد: روضۀ مقدس پیغمبر (ص) با بسیار صحابه آنجا [در مدینه] است. (حدود العالم). و همانجا [در مدینه] منبر ومسجد و روضۀ پیغامبر (ص) است. (مجمل التواریخ و القصص). روضۀ او [حضرت محمد ص] به مدینهالرسول اندرحجرۀ عایشه هم پهلوی مسجد. (مجمل التواریخ و القصص).
وقت قدوم روضه ترا مرحبا زده
صدق دلت به حضرت او نورهان شده.
خاقانی.
روضۀ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند.
خاقانی.
تو شب به روضه ای نبوی زنده داشته
عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده.
خاقانی.
بر سر روضۀ معصوم رضا
شبه رضوان شوم ان شاء اﷲ
گرد آن روضه چو پروانۀ شمع
مست جولان شوم ان شاء اﷲ.
خاقانی.
کنم درخواستی زآن روضۀ پاک
که یک خواهش کنی در کار این خاک.
نظامی.
- روضۀ غرا، کنایه از بارگاه و مسجد حضرت رسول (ص) :
البنی النبی آرند خلایق به زبان
امتی امتی از روضۀ غرا شنوند.
خاقانی.
، (اصطلاح فقه) مقدار فاصله ای که بین قبر پیغمبر (ص) و منبر در مسجدالنبی (در مدینه) موجود است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ ض / ضِ)
میان منبر و مقبرۀ حضرت رسول (ص) مکانی است که نام آنرا روضه گویند به استناد روایتی که از حضرت است. ناصرخسرو گوید: میان مقبره (مقبرۀ حضرت رسول ص) و منبر هم حظیره ای است از سنگهای رخام کرده چون پیشگاهی و آنرا روضه گویند و گویند آن بستانی است از بستانهای بهشت چه رسول اﷲ فرموده است: ’بین قبری و منبری روضه من ریاض الجنه’. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 74)
لغت نامه دهخدا
(رَضَ / ضِ)
میان نسق شامی و نسق یمانی از کواکب ثابته را روضه خوانند یعنی باغچه. (از التفهیم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حروض
تصویر حروض
لاغر و نحیف گشتن از بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روضه رضوان
تصویر روضه رضوان
سرای شادمانی بهشت
فرهنگ لغت هوشیار
جمع روضه، بوستانها سبزه زارها رواد، سوک گفت: روضه بر گرفته از نوشتاری به نام بوستان کشتگان روضه الشهدا باغ گلزار جمع ریاض روضات. یا روضه باغ رفیع بهشت، قبر گور. یا روضه ترکیب قالب مردم جسم آدم. یا روضه حور بهشت. یا روضه دوزخ باز شمشیر آبدار. یا روضه رضوان بهشت. یا روضه فیروزه رنگ آسمان. خطبه ای که در مراسم عزاداری بالای منبر خوانند و آن شامل حمد خدا و درود بر پیغمبر اسلام و ائمه اطهار و مسایل دینی و اخلاقی و شرح بخشی از وقایع کربلاست. توضیح: این کلمه از نام) روضه الشهدا (ماخوذ است، مجالسی که در آن روضه منعقد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روضه ترکیب
تصویر روضه ترکیب
لاشه آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روضه جاوید
تصویر روضه جاوید
خداوند، بهشت جاوید
فرهنگ لغت هوشیار
سوک گوی باز گوینده بخش های گوناگون (بوستان کشتگان) آنکه ذکر مصیبت امام حسین و وقایع کربلا و مصایب معصومان دیگر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روضه خوانی
تصویر روضه خوانی
شغل و عمل روضه خوان، انعقاد مجلس روضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روضه
تصویر روضه
نوحه سرائی بر مصائب اهل بیت رسول (ص)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روضه فیروزه رنگ
تصویر روضه فیروزه رنگ
بوستان پیروزه رنگ، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روضه گاه
تصویر روضه گاه
باغ گلستان، بهشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروض
تصویر عروض
میزان شعر و نیز بمعنی کرانه و ناحیه هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روضه
تصویر روضه
((رَ ض))
باغ، گلزار، جمع ریاض، روضات، مطالب و اشعاری که هنگام عزا و سوگواری بالای منبر می خوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروض
تصویر عروض
((عَ))
دانش شناخت وزن شعر و تغییرات آن، جزو آخر از مصراع اول هر بیت
فرهنگ فارسی معین
باغ، بوستان، گلزار، روضه خوانی، عزاداری، قبر، گور، مزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد