جدول جو
جدول جو

معنی روسپید - جستجوی لغت در جدول جو

روسپید
(سِ)
کسی که سرافراز باشد بخوبی کاری که کرده است. روسفید:
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب روسپیدم کن چو خورشید.
نظامی.
دو پروانه بینم درین طرفگاه
یکی روسپید است و دیگر سیاه.
نظامی.
تا نفکندند نرست آن امید
تا نشکستند نشد روسپید.
نظامی.
قدم بتربت عاشق ز ساق سیمین نه
که روسپید بروز حساب برخیزد.
؟ (از آنندراج).
، این لفظ را بر زنان بدکاره بر سبیل طعن اطلاق کنند که: ای روسپید، یعنی روسیاه و به این معنی روسپی مخفف آن است. (آنندراج). و رجوع به روسپی شود
لغت نامه دهخدا
روسپید
کسی که سرافراز باشد بخوبی کاری که کرده است
تصویری از روسپید
تصویر روسپید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

اجازه نامه ای همراه با مهر و امضای نمایندۀ یک کشور که به خارجیان برای ورود به آن کشور داده می شود، ویزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روسفید
تصویر روسفید
درستکار، بی گناه، مقابل روسیاه، سرفراز، موفق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روسپی
تصویر روسپی
زن بدکار، بدکاره، فاحشه، خشنی
فرهنگ فارسی عمید
(روسپی)
در پهلوی رسپیک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تلفظ قدیم رسپی. (از فرهنگ فارسی معین). زن فاحشه و بدکاره. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). زن قحبه. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). زنجه. (شرفنامۀ منیری). جنده. زانیه. مخفف روسپید است. و این لفظ را بر زنان بدکاره برسبیل طعنه اطلاق کرده اند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). اطلاق این کلمه بر زن بدکاره از قبیل تسمیۀ شی ٔ بضد است. (از یادداشت مؤلف). و در تاریخ سیستان است:
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای روسپی.
خجسته.
پس عباد (ابن زیاد) او (ابن مفرغ) را بیاورد و ادب کرد و محبوس، و بدست حجامان داد آن حجامان برفته بودند و خوکان اهلی را سیکی بار کردند و بیاوردند و این شاعر (ابن مفرغ) آن بخورد و مست گشت دیگر روز اندر مستی او را اسهال افتاد کودکان نگاه همی کردند، از بس سیاهی که آن اسهال او بود و منادی می کردند بزبان پارسی که: شبست این... او جواب کرد ایشان را هم بپارسی که:
آبست و نبیذست
و عصارات زبیب است
دنبۀ فربه و پی است
و سمیه هم روسپی است.
و سمیه نام مادرزیاد بود. (تاریخ سیستان ص 96).
ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست
نه بهر شهری مرا از مهتران پروازه نیست.
مرصعی (از فرهنگ اسدی).
عالم دون روسپی است چیست نشانی آن
آنکه حریفیش پیش وآن دگری در قفاست.
مولوی (دیوان شمس).
حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان).
- زن روسپی، آنکه زن روسپی دارد. دشنامی بوده است چون زن قحبه:
یا بکش این کافر زن روسپی را آشکار
پادشاهان از برای مصلحت صد خون کنند.
انوری.
چگویی در علی آبی چگویی
که خاک از خون این زن روسپی به.
نظامی عروضی.
چون نبودش صبرمی پیچید او
کاین سگ زن روسپی ناچیز گو.
مولوی (مثنوی).
نی حلیمی مخنث وار نیز
که شود زن روسپی زآن و کنیز.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
حالت و چگونگی روسپید. روسپید شدن:
بکدام روسپیدی طمع بهشت بندی
که تو در خریطه چندین ورق سیاه داری.
سعدی.
رجوع به روسپید و روسفید و روسفیدی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
روسپید. ممتاز و نامدار و باشرف و برگزیده. (ناظم الاطباء). معزز و ممتاز و دولتمند. (غیاث اللغات) (از آنندراج) ، درست کار. (ناظم الاطباء).
- روسفید شدن، از عهده کاری خوب برآمدن و سرافراز شدن.
- روسفید کردن، باعث سرافرازی کسی شدن. و رجوع به روسپید شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
موی سپید. سپیدموی. سفیدمو. آنکه موی سر سپید دارد. کافورموی. آنکه موی گیسوان سپید دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوسپند
تصویر گوسپند
گوسفند: این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روادید
تصویر روادید
عبارت و امضائی که نوشته را دارای اعتبار کند، ویزا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواقید
تصویر رواقید
خم بزرگ، خم زفت اندود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو سفید
تصویر رو سفید
بی گناه، سرفراز، درستکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روسفید
تصویر روسفید
نشان، علامت، رسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روسپی
تصویر روسپی
زن بدکار فاحشه بد کاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روسپی
تصویر روسپی
((سْ))
زن بدکاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روسفید
تصویر روسفید
((س))
بی گناه، صوابکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روادید
تصویر روادید
((رَ))
امضاء یا عبارتی که نوشته ای را تأیید کرده و به آن اعتبار می بخشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوسپند
تصویر گوسپند
((پَ))
گوسفند، از جانوران اهلی و علف خوار که گوشت و پوست و شیرش مورد استفاده انسان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روسپی
تصویر روسپی
فاحشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روادید
تصویر روادید
صلاحدید
فرهنگ واژه فارسی سره
جلب، جنده، خودفروش، زانیه، زناکار، غر، فاحشه، قحبه، لکاته، معروفه، معروفه، نامستور، هرجایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
Chieftainship
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
chefferie
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
capitanato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
प्रधानता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
stamhoofdschap
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
jefatura
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
Häuptlingschaft
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
chefia
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
酋长身份
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
przywództwo
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
вождизм
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
вождизм
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روسایی
تصویر روسایی
kepemimpinan suku
دیکشنری فارسی به اندونزیایی