جدول جو
جدول جو

معنی روسختج - جستجوی لغت در جدول جو

روسختج
مس سوخته، روی سوخته، اکسید مس، انتیمون، روسختج، راسخت، روسخته
تصویری از روسختج
تصویر روسختج
فرهنگ فارسی عمید
روسختج
(سَ تَ)
معرب راسخت. روسوخته. (فرهنگ فارسی معین). مأخوذ از روسخته فارسی و بمعنی آن. (فرهنگ نفیسی). مس سوخته. (برهان قاطع) (از دزی ج 1 ص 569) (لغت محلی شوشتر). بعربی نحاس محرق گویند. بهترین آن مصری بود گرم است در دوم. (برهان قاطع). طبیعت آن گرم است در سوم. (لغت محلی شوشتر). حدیدالحرکوش. اکسید مس راگویند که از قدیم بعنوان یکی از داروهای اصلی چشم خصوصاً تراخم استعمال میشده است. (فرهنگ فارسی معین). بترکی راستق گویند. (از فرهنگ شعوری). و رجوع به راسخت و روسوخته و نحاس محرق و حدیدالحرکوش و تحفۀ حکیم مؤمن و قانون ابوعلی سینا کتاب ثالث ص 65 شود
لغت نامه دهخدا
روسختج
پارسی تازی گشته رو سوخته از داروها
تصویری از روسختج
تصویر روسختج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راسخت
تصویر راسخت
مس سوخته، روی سوخته، اکسید مس، انتیمون، روسختج، روسخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روستا
تصویر روستا
ده، قریه، دیه، آبادی، دهکده، کل، رستاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روسخته
تصویر روسخته
مس سوخته، روی سوخته، اکسید مس، انتیمون، روسختج، راسخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روتختی
تصویر روتختی
پارچه ای که بر روی تختخواب می کشند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
نام پارچه ای که در نیشابور بافته میشد. (دزی ج 1 ص 493). این کلمه معرب از فارسی است. (ثعالبی در فقه اللغه از سیوطی در المزهر ص 163)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مس سوخته و روی سوخته و معرب آن روسختج بهترین آن مصری است. (آنندراج) (انجمن آرا). مس سوخته و آن را روی سوخته نیز گویند و معرب آن روسختج است بهترین آن مصری باشد و طبیعت آن گرم است در سیم. (برهان) (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتاب خانه مؤلف). روسختج. نحاس محروق. روی سوخته. و رجوع به نحاس محروق شود. (یادداشت مؤلف). مادۀ سیاهرنگی که زنان بر ابرو مالند. (از قاموس رسملی عثمانی). بترکی راستق یا راستیق گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 3). انتیمون. (دزی ج 1 ص 496)
لغت نامه دهخدا
در پهلوی رستاک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معرب آن رستاق. (پور داود: یسنا ج 122 حاشیۀ4 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رزداق. رسداق. (ازمنتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). ده. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قریه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا.
فردوسی.
چو از شهر یکسر بپرداختند
بگرد اندرش روستا ساختند.
فردوسی.
بگرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کهان را نشاخت.
فردوسی.
یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از او داشت بهر.
فردوسی.
در روستاها بگشتندی. (تاریخ بیهقی). امیر بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. (تاریخ بیهقی).
پس بیش مشنو آن سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.
ناصرخسرو.
داشت زالی بروستای تکاو
مهستی نام دختری و سه گاو.
سنایی.
بروستا چه رود گه گه از پی تذکیر
بهر مقام بزرگی شود دو روز مقیم.
سوزنی.
رنج دلم را سبب گردش ایام نیست
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا.
خاقانی.
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچکان روستا.
خاقانی.
اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.
خاقانی.
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.
نظامی.
من هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستا خواهم رسید.
عطار.
هر که روزی باشد اندر روستا
تا بماهی عقل او ناید بجا
وآنکه باشد ماهی اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی.
مولوی.
قول پیغمبر شنو ای مجتبی
کورعقل آمد وطن در روستا.
مولوی.
پسران وزیر ناقص عقل
بگدایی بروستا رفتند.
سعدی.
چه مصر و چه شام و چه بر و چه بحر
همه روستایند و شیراز شهر.
سعدی.
آورده اند که انوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود غلامی بروستا رفت تا نمک حاصل کند. (گلستان).
- امثال:
مگر از روستا آمده ای، یعنی بسی نادان و ابلهی:
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید
من هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستاخواهم رسید.
عطار (از امثال و حکم دهخدا).
، روستا و روستای بمعنی بلوک امروزین بوده است هر روستا دارای قراء و قصبات متعدد بوده است. (یادداشت مؤلف). سواد. (تاریخ بیهقی از یادداشت مؤلف). عرض. مخلاف. (منتهی الارب) : نشابور ناحیتی است جدا و آن سیزده روستا است و چهار خان. (حدود العالم). اندر وی [اندر بتمان دهها و روستاهای بسیار است. (حدود العالم ص 117). اندر اسبیجاب شهرها و ناحیت ها و روستاها بسیار است. (حدود العالم). و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت. (تاریخ بیهقی). وی با بوسهل حمدونی بتعجیل برفت بروستای بست. (تاریخ بیهقی). فرمود بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات راست کردند. (تاریخ بیهقی). خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود به روستای نشابور. (تاریخ بیهقی). و بنواحی فارس روستای فروگرفت و آنجا بنشست خود و سپاه. (تاریخ سیستان). محمد بن الحصین شهر داشت و خطبه و از روستاها هیچ دخل نبود بسبب خروج خوارج. (تاریخ سیستان).
این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان.
خاقانی.
، باشندۀ ده. (برهان قاطع). دهقان و ساکن در ده. (ناظم الاطباء). مجازاً دهقان. (آنندراج).
- بی روستای عید، تعیش و جشن بدون صدا وهمهمه. (ناظم الاطباء).
، جمعیت و مجمع مردمان خواه برای تماشا و خواه برای کار و مهمی دیگر. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) ، میدان غله، بازار. بازار جای، شهر، اردوگاه ترکمنهای چادرنشین، کشور مزروع که دارای شهر و دهات باشد، سکنۀ کشور مزروع که دارای شهر و دهات باشد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به رستاق و رزداق و رسداق و روستایی شود
لغت نامه دهخدا
(رُسْ تِ)
. رستل. در گیاه شناسی به دندانۀ قدامی کلاله گفته میشود. (از گیاه شناسی ثابتی چ دانشگاه ص 491)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تحریف شدۀ رستم:
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم بگه اردشیر هم بگه روستم.
منوچهری.
آن بگه کوشش چون روستم
وآن بگه بخشش چون کیقباد.
مسعود سعد.
- روستم تن، بمجاز، تنومند و نیرومند. قوی هیکل مانند رستم زال:
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن و اسفندیاردل.
سوزنی.
- روستم کردار، دلیر و جنگجوی چون رستم:
فروبرد بگه حمله روستم کردار
بزخم گرز گران گردن سوار بزین.
فرخی.
رجوع به رستم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
راختج. جامه ای که به نیشابور کردندی. (یادداشت مؤلف) (از دزی ج 1 ص 518)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روستا
تصویر روستا
ده، قریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسخت
تصویر راسخت
روی سوخته مس سوخته نحاس محرق، انتیمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روساختن
تصویر روساختن
شرمنده شدن و خجالت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
اکسید مس را گویند که از قدیم به عنوان یکی از داروهای اصلی چشم خصوصا تراخم استعمال میشده است نحاس محرق حدیدالحرکوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رختج
تصویر رختج
پارسی تازی گشته رخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روستا
تصویر روستا
ده، قریه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روتختی
تصویر روتختی
((تَ))
پارچه ای که برای حفظ رختخواب از گرد وغبار روی تختخواب کشند
فرهنگ فارسی معین
آبادی، ده، دهات، دیه، رستاق، قریه، قصبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند در روستائی آبادی کم گشته، دلیل شر و بدی بود. اگر بیند روستائی ملک او شده بود یا کسی به وی بخشیده بود، دلیل است که از آن روستا خیر و نیکی به او رسد. اگر آن روستا را خراب بیند تاویلش به خلاف این است. جابر مغربی
اگر کسی بیند در روستا یا جایگاهی مجهول بود، دلیل خیر بود. اگر بیند که به جایگاهی معروف بود نیکو نبود. اگر بیند از روستا به شهری رفت، دلیل که از فتنه و بلا ایمن شود و کارش به نظام گردد. اگر بیند از شهری به روستا گشت، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نوعی نفرین به معنای روح سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی