جدول جو
جدول جو

معنی روستم - جستجوی لغت در جدول جو

روستم
(تَ)
تحریف شدۀ رستم:
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم بگه اردشیر هم بگه روستم.
منوچهری.
آن بگه کوشش چون روستم
وآن بگه بخشش چون کیقباد.
مسعود سعد.
- روستم تن، بمجاز، تنومند و نیرومند. قوی هیکل مانند رستم زال:
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن و اسفندیاردل.
سوزنی.
- روستم کردار، دلیر و جنگجوی چون رستم:
فروبرد بگه حمله روستم کردار
بزخم گرز گران گردن سوار بزین.
فرخی.
رجوع به رستم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رستم
تصویر رستم
(پسرانه)
تنومند، قوی اندام، قهرمان بزرگ شاهنامه، در زبان قدیم ایرانی مرکب از رس (بالش، نمو) + تهم (دلیر، پهلوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستم
تصویر رستم
بزرگ تن، تنومند، بلندبالا، خوش اندام، مرد دلیر و شجاع، پهلوان، برای مثال پهلوان شد سوی موصل با حشم / با هزاران رستم و طبل و علم (مولوی - ۸۲۹) . در اصل نام پهلوان شاهنامه بوده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روستا
تصویر روستا
ده، قریه، دیه، آبادی، دهکده، کل، رستاق
فرهنگ فارسی عمید
(رَ سَ)
مهری که بدان سرهای خم را و مانند آنرا مهر کنند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، مهر چوبی بزرگ که بدان غله را در انبارمهر کنند. (ناظم الاطباء). مهر خرمن. (مهذب الاسماء) ، علامت و نشان، آیین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). بلا و سختی. (ناظم الاطبا)
لغت نامه دهخدا
(رُسْ تِ)
. رستل. در گیاه شناسی به دندانۀ قدامی کلاله گفته میشود. (از گیاه شناسی ثابتی چ دانشگاه ص 491)
لغت نامه دهخدا
در پهلوی رستاک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معرب آن رستاق. (پور داود: یسنا ج 122 حاشیۀ4 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رزداق. رسداق. (ازمنتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). ده. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قریه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا.
فردوسی.
چو از شهر یکسر بپرداختند
بگرد اندرش روستا ساختند.
فردوسی.
بگرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کهان را نشاخت.
فردوسی.
یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از او داشت بهر.
فردوسی.
در روستاها بگشتندی. (تاریخ بیهقی). امیر بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. (تاریخ بیهقی).
پس بیش مشنو آن سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.
ناصرخسرو.
داشت زالی بروستای تکاو
مهستی نام دختری و سه گاو.
سنایی.
بروستا چه رود گه گه از پی تذکیر
بهر مقام بزرگی شود دو روز مقیم.
سوزنی.
رنج دلم را سبب گردش ایام نیست
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا.
خاقانی.
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچکان روستا.
خاقانی.
اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.
خاقانی.
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.
نظامی.
من هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستا خواهم رسید.
عطار.
هر که روزی باشد اندر روستا
تا بماهی عقل او ناید بجا
وآنکه باشد ماهی اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی.
مولوی.
قول پیغمبر شنو ای مجتبی
کورعقل آمد وطن در روستا.
مولوی.
پسران وزیر ناقص عقل
بگدایی بروستا رفتند.
سعدی.
چه مصر و چه شام و چه بر و چه بحر
همه روستایند و شیراز شهر.
سعدی.
آورده اند که انوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود غلامی بروستا رفت تا نمک حاصل کند. (گلستان).
- امثال:
مگر از روستا آمده ای، یعنی بسی نادان و ابلهی:
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید
من هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستاخواهم رسید.
عطار (از امثال و حکم دهخدا).
، روستا و روستای بمعنی بلوک امروزین بوده است هر روستا دارای قراء و قصبات متعدد بوده است. (یادداشت مؤلف). سواد. (تاریخ بیهقی از یادداشت مؤلف). عرض. مخلاف. (منتهی الارب) : نشابور ناحیتی است جدا و آن سیزده روستا است و چهار خان. (حدود العالم). اندر وی [اندر بتمان دهها و روستاهای بسیار است. (حدود العالم ص 117). اندر اسبیجاب شهرها و ناحیت ها و روستاها بسیار است. (حدود العالم). و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت. (تاریخ بیهقی). وی با بوسهل حمدونی بتعجیل برفت بروستای بست. (تاریخ بیهقی). فرمود بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات راست کردند. (تاریخ بیهقی). خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود به روستای نشابور. (تاریخ بیهقی). و بنواحی فارس روستای فروگرفت و آنجا بنشست خود و سپاه. (تاریخ سیستان). محمد بن الحصین شهر داشت و خطبه و از روستاها هیچ دخل نبود بسبب خروج خوارج. (تاریخ سیستان).
این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان.
خاقانی.
، باشندۀ ده. (برهان قاطع). دهقان و ساکن در ده. (ناظم الاطباء). مجازاً دهقان. (آنندراج).
- بی روستای عید، تعیش و جشن بدون صدا وهمهمه. (ناظم الاطباء).
، جمعیت و مجمع مردمان خواه برای تماشا و خواه برای کار و مهمی دیگر. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) ، میدان غله، بازار. بازار جای، شهر، اردوگاه ترکمنهای چادرنشین، کشور مزروع که دارای شهر و دهات باشد، سکنۀ کشور مزروع که دارای شهر و دهات باشد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به رستاق و رزداق و رسداق و روستایی شود
لغت نامه دهخدا
یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل اکسیر تام دست یافته. (ابن الندیم از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
هر آدم شجاع و دلاوری که به رستم زال نسبت دهند. (ناظم الاطباء) :
بتر از کاهلی ندانم چیز
کاهلی کرد رستمان را حیز.
سنایی (حدیقهالحقیقه ص 73).
چنان سایه گسترد بر عالمی
که زالی نیندیشد از رستمی.
(بوستان).
هر رئیسی خسروی هر کدخدایی بهمنی
هر جوانی رستمی افکنده در بازو کمان.
سعیدالدین سعید هروی
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
پسر زال پهلوانی مشهور از اهالی زابلستان. (ناظم الاطباء). نام پهلوان داستانی ایران که جنگها و دلاوریهای او در شاهنامه آمده و او را رستم دستان و رستم زال نیز گویند. (از شعوری ج 2 ص 24). نام پهلوانی معروف از سرداران لشکر کیکاوس، روستم و رستهم و روستهم مزیدعلیه آن. (از آنندراج). از غایت اشتهار محتاج به تعریف نیست و او را رستهم و روستم نیز گفته اند. (انجمن آرا). در تداول محلی شوشتر رسّم گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). گاهی او را رستم زال و گاهی رستم دستان و گاهی رستم زابلی و زاولی گویند. (از یادداشت مؤلف). و در شاهنامه و دیگر متنهای فارسی رستم را با صفات زیر یاد کرده اند: رستم پهلوان. رستم پیلتن. رستم تیزچنگ.رستم جنگجو. رستم دیوبند. رستم زابلی. رستم زال. رستم زاولی. رستم سرفراز. رستم سوار. رستم شیردل. رستم شیرمرد. رستم کینه خواه. رستم نامدار. رستم نامور.
رستم = رستهم = روستهم = روستم... مرکب از دوجزو: رس = راودهه (بالش و نمو) (رستن و روییدن از همین ریشه است) + تهم = تخمه در پارسی باستان وگاتها و دیگر بخشهای اوستا به معنی دلیر و پهلوان. تهمتن نیز از همین ریشه است به معنی بزرگ پیکر و قوی اندام و در حقیقت تهمتن معنی کلمه رستم است. بنابر آنچه گفته شد رستم یعنی کشیده بالا و بزرگ تن و قوی پیکر... نام جهان پهلوان ایرانی پسر زال پسر سام... هرتسفلد رستم را با گندفر پادشاه سکستان (سیستان) یکی میداند... استاد هنینگ در مجلۀ السنۀ شرقی... در معرفی و نقد کتاب (مذکور) هرتسفلد گوید: ’سرگذشت جذاب گوندفر و قصر واقع در ’کوه خواجه’ (سیستان) بار دیگر در سخنرانی (هرتسفلد) شرح داده شده است. ما میدانیم نام اروستم در Biwzandaci Paustos (قرن پنجم میلادی) چ ونیز، 1914 میلادی ص 333 و تاریخ بی نام سریانی - که هوبشمان در دستور ارمنی 71 نام برده... - یاد شده. اینها قدیمیترین مواضعی هستند که نام مزبور در آنها آمده و نشان میدهند که در قرن پنجم میلادی شکل و هیأت دوهجایی رستم معمول بوده. در هر حال احتیاجی نیست که درباره قدمت شکل روتستهم که در کتب پهلوی زرتشتی آمده، شک کنیم، بلکه باید بگوییم که این کلمه لااقل بشکل نعت و صفت، پیشتر مستعمل بوده است. بنظر می رسد که مدارک کتبی فرضیه ای را که مبتنی است بر اینکه نام رستم، رابطۀ مستقیم با گوندفر دارد، رد کند و اجازه می دهد که فرض کنیم داستان رستم قدیمتر و مستقل از افسانۀ اخیر باشد. (از حاشیۀ برهان چ معین).
بزرگترین و نام آورترین پهلوانان ایران در حماسه های ملی ما از سیستان برخاسته اند. این پهلوانان از خاندان بزرگی بودند که نژادشان به جمشید می پیوست. جمشید هنگام فرار از ضحاک با دختر کورنگ شاه زابلستان تزویج (؟) کرد و از او پسری بنام تور پدید آمد. از تور شیدسپ و از شیدسپ طورگ و از طورگ شم و از شم اثرط و از اثرط گرشاسپ و از گرشاسپ نریمان و از نریمان سام معروف به سام یک زخم و از سام زال و از زال رستم...زال از جانب پدر پادشاهی سیستان یافت و از آغاز کارشیفتۀ رودابه دختر مهراب کابلی شد، اما سام به وصلت او که از نسل ضحاک بود تن درنمیداد تا سرانجام موبدان او و منوچهر با زال همداستان شدند و او رودابه را بزنی گرفت و از آن دو رستم پدید آمد. زادن رستم بارنج و سختی بسیار صورت گرفت چنانکه پهلوی رودابه رابه اشارت سیمرغ بدریدند و رستم برومند را از شکم مادر بیرون کشیدند. دو دست رستم هنگام زادن پر از خون و ’به یک روزه گفتی که یکساله بود’. چون رودابه بهبود یافت رستم را نزد او بردند و از شادی گفت: ’برستم’یعنی آسوده شدم و از این روی آن کودک را ’رستم’ نامیدند:
بخندید از آن بچه سرو سهی
بدید اندر او فر شاهنشهی
بگفتا برستم، غم آمد بسر
نهادند رستمش نام پسر.
فردوسی.
رستم از آغاز کودکی پهلوانی زورمند بود چنانکه پیل سپید را کشت و به دژ سپید رفت و اهل آن دژ را به انتقام نریمان به قتل آورد و... تا آخر کار در عهد گشتاسب با اسفندیار رویین تن جنگید و او را به چاره گری کور کرد و کشت و سرانجام در عهد بهمن بحیلۀ شغاد برادر خود به چاهی افتاد و با رخش در همان چاه جان داد، اما پیش از مرگ کین خود را از شغاد گرفت و با تیر اورا به درختی تناور بدوخت چنانکه در دم جان داد. از رستم فرامرز و سهراب و جهانگیر و گشسب بانو و زربانو پدید آمدند. سهراب بدست پدر کشته شد اما از او فرزندی برزونام و از برزو پسری بنام شهریار ماند. اما جهانگیر مانند سهراب جنگی با ایرانیان و برادر خود فرامرز و پدر خویش رستم کرد منتهی شناخته شد و از مرگ رست. اما رستم در ادبیات پهلوی رت ستخمک یا رتستخم و رتستهم نام دارد و همین نام است که در فارسی رستهم یا رستم شده. مارکوارت تصور کرده است که کلمه رت ستخمک در اوستا رئوت ستخم یکی از عناوین و صفات گرشاسپ بوده است و این دو پهلوان نه تنها از لحاظ اعمال پهلوانی به یکدیگر شبیهند بلکه از لحاظ مذهبی نیز شباهت و قرابتی دارند زیرا گرشاسپ و رستم هر دو در پایان کار خود مرتکب عمل خلاف دین شدند. اما این وجوه شباهتی که مارکوارت ذکر کرده است مستبعد و نامقبول بنظر می آید و اصولاً تصوراتی که رئوت ستخم یکی از صفات و عناوین گرشاسب بود در همان مرحلۀ تصور و نظر باقی مانده است. نلدکه برعکس مارکوارت معتقد است که داستان زال زر و رستم به هیچ روی در اصل با روایت گرشاسب ارتباطی ندارد و نسب نامۀ آن دوساختگی و مجعول است، چه اولاً در اوستا از ایشان نامی نیامده است و ثانیاً گرشاسپ در بعضی از موارد شاهنامه در شمار شاهان است در صورتی که زال و رستم از پهلوانان ایشان شمرده می شوند. شپیگل گفته است: نویسندگان اوستا رستم را می شناختند اما عمداً از او نامی نیاورده اند زیرا رفتار او مطبوع طبع موبدان زرتشتی نبوده است، اما نولدکه این فرض را نادرست دانسته و در این خلاف به گمان من صاحب حق است زیرا اگر رستم در نظرنویسندگان اوستا مطرود بود می توانستند از او به بدی یاد کنند، چنانکه بسیاری از پهلوانان را به بدی یادکرده و حتی از ذکر قبایح اعمال شاهان و پهلوانان بزرگی مانند جم و کاوس و گرشاسب هم نگذشته اند. پیداست که رستم و زال در داستانهای ملی ما از پهلوانان سیستان و زابلند و شکل اصلی نام رستم رتستخم یا رئوت ستخم به معنی ایرانی است و جزء ستخم و ستهم و تهم که به معنی زورمند است در نام تخم اروپ و تخم سپاد نیز دیده میشود. همچنین است نام مادر او روتابک که در غرر اخبار ثعالبی روذاوذ و در شاهنامه رودابه شده و این اسم را نیز نلدکه از اسامی اصیل ایرانی دانسته است. اکنون باید دید داستان رستم از چه عهد پیدا شده و متعلق به چه دوره ای است... نام رستم اصلاً در اوستا نیامده ولی در آثار پهلوی بندرت به شکل روت ستخمک یا رتستخم دیده میشود. اگر نام رستم چنانکه مارکوارت و نلدکه نیز پنداشته و در این تصور مصیب اند، ایرانی باشد، در این صورت باید متعلق به عهود پیش از مهاجرت سکاها به سرزمین سیستان و توطن در آن سامان تصور شود و اگر این فرض نیز مقبول نیفتد لابد باید به این اصل توجه داشت که داستان این پهلوان بسیار قدیم و متعلق به عهود پیش از اسلام است و نضربن الحارث از رجال صدر اسلام داستان رستم و اسفندیار را روایت نموده است. و عمومیت داستان رستم در قرن هفتم میلادی و صدر اسلام میان اهالی بین النهرین چنان بوده که چند تن از ساکنان آن دیار در اوایل همین قرن رستم نام داشته اند که از آن جمله رستم فرخزاد است و این نام می بایست در اواخر عهد ساسانی شهرتی داشته باشد تا پدر و مادری در اواخر قرن ششم میلادی پسر خود را بدین نام بنامند. موسی خورنی (موسیس خورن) که عهد او را به اختلاف از قرن پنجم تا قرن هشتم میلادی نگاشته اند از رستم نام برده و گفته است که نیروی او برابر یکصدوبیست فیل بوده است. در فصل 31 از نسخۀ هندی بندهشن فقرات 36-41 مطلب تازه ای در باب خاندان رستم می یابیم که دلیل بر قدمت داستان این خاندان است... با توجه به این دلایل ثابت می شود که داستان رستم متعلق به عهد ساسانی و پیش از قرن ششم است، اما با دلیل متقن تری می توان دریافت که از عهد ساسانی نیز قدیمی تر است.توضیح آنکه نام روت ستخم در فقرۀ 41 از رسالۀ ’درخت آسوریک’ که متعلق به عهد اشکانی است آمده و از این طریق توان گفت که داستان مذکور از روزگاران کهن بیادگار مانده است. و نگارنده چنین می پندارد که رستم نیز مانند چند تن از پهلوانان دیگر شاهنامه (گودرز، گیو، بیژن و میلاد...) از امرا و رجال و سرداران ایران در عهد اشکانی بود که در سیستان قدرتی داشت و بر اثرکارهای بزرگ خود در داستانهای ملی ایرانیان مشرق راه جست و در صورت صحت این فرض رستم اصلاً وجودی تاریخی بود ولی وقتی در داستانهای ملی راه یافت بوجودی داستانی مبدل گشت و تمام خصایص پهلوانان داستانی در او گرد آمد، عمر او به ششصد سال رسید، از هفتخوان گذشت و... با راه یافتن خوارق عادات در زندگی یک پهلوان بزرگ تاریخی نباید وجود تاریخی او را انکار کرد چنانکه می دانیم اغانی رلاند در شرح جنگهای شارلمانی پادشاه معروف فرانسه معاصر هارون الرشید (قرن 8 میلادی) بوجود آمده است. در این منظومه که تقریباً سه چهار قرن پس از شارلمانی پدید آمده عمر شارلمانی از 200 سال درگذشته. بنابراین اگر رستم که عمر داستان او تا زمان نظم شاهنامه در حدود هزار سال بود ششصد سال زندگی یابد نباید مایۀ اعجاب و شگفتی گردد... مهمترین حوادث و اقدامات رستم که در شاهنامه به نظم آمده عبارت است از: نجات دادن کیکاوس از بند هاماوران پادشاه مازندران با گذشتن از هفتخوان، کشتن اسفندیار، بیرون راندن افراسیاب از ایران که در غیبت کاوس به ایران تاخته وآن را مسخر ساخته بود، پرورش سیاوش، فتح دژ سپندکوه، خونخواهی از سیاوش و تاختن به توران، جنگ با سهراب، جنگ با برزو، جنگ با جهانگیر پسر خود و... (از حماسه سرایی در ایران صص 514- 529).
و رجوع به فهرست تاریخ سیستان (رستم دستان) و حماسه سرایی در ایران ص 224 و شاهکارهای فردوسی بقلم حمیدی شیرازی ص 9 مقدمه و فهرست تاریخ گزیده چ ادوارد براون و فارسنامۀ ابن البلخی ص 41، 42، 43 و 52 و فرهنگ فارسی معین بخش اعلام و فهرست مزدیسنا و ادب پارسی و یشتها ج 1 ص 187 و 197 و فهرست ج 2 و تاریخ جهانگشای جوینی فهرست ج 1 و 2 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 155 و 334 و خرده اوستا ص 228 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 26 و سبک شناسی فهرست ج 1 و حبیب السیر فهرست ج 1 و 2 و داستانهای شاهنامه و نزهه القلوب ج 3 ص 193 و فرهنگ لغات شاهنامه و قاموس الاعلام ترکی ج 3و رستم زال و رستم دستان و رستم زر شود:
رستم را نام اگرچه سخت بزرگ است
زنده بدوی است نام رستم دستان.
رودکی.
گویی کمند رستم گشت آن کمند زلف
کز بوستان گرفته گل سرخ را اسیر.
منجیک.
بگفتا برستم غم آمد بسر
نهادند رستمش نام پسر.
فردوسی.
دلیران ایران به ماتم شدند
پر از غم به درگاه رستم شدند.
فردوسی.
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار.
فردوسی.
که رستم منم کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم پور سام.
فردوسی.
دیدند در این هفته عیانش به صف اندر
کز جنگ عدو تیز چو رستم بدر آمد.
قطران.
کافرانی دلیر چون رستم
میرشان چون فراسیاب غیور.
قطران.
به گاه رزم چون رستم به گاه بزم چون نوذر
گه تدبیر چون سلمان گه پرهیز چون بوذر.
قطران.
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تیز پر و چنگل عنقا را.
ناصرخسرو.
رستم سزا بودی چو او بر پیل جستی چاکرش
ننوشت کفر و شرک را جز تیغ ایمان گسترش.
ناصرخسرو.
آن نار نگر چو حلق سهراب
وآن آب نگر چو تیغ رستم.
ناصرخسرو.
سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران.
ناصرخسرو.
رستم از مازندران آید همی
زین ملک از اصفهان آید همی.
امیرمعزی.
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش از آنک
هفتخوان عقل را رستم نخواهی یافتن.
خاقانی.
چون زال پیر زاده به طفلی و عاقبت
در حلق دیو خام چو رستم فکنده خام.
خاقانی.
و امیر آن تیمور ملک بود که اگر رستم در زمان او بودی جز غاشیه داری او نکردی. (تاریخ جهانگشا چ لیدن ج 1 ص 71).
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و رویینه تن اسفندیار...
سعدی.
و رجوع به رستم دستان و رستم زال و رستم گرد شود.
- رستم پهلوان، رستم زال پهلوان نامی باستانی ایران:
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده ست.
خاقانی.
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم.
خاقانی.
- رستم خو، که خوی رستم دارد. که چون رستم خوی دلاوری و جنگجویی دارد. که مانند رستم جنگجو و نیرومند و خونریز است:
ترا دیوی است اندر طبع رستم خو، ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم.
ناصرخسرو.
- رستم زاول، رستم زابل. رستم زال:
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم زاول نماند نیز به زاول.
ناصرخسرو.
و رجوع به رستم زال شود.
- رستم سگزی، رستم دستان. همان رستم است که پهلوانی است معروف. (آنندراج) :
کین تو بر اعدای تو بر شومتر آمد
از تاختن رستم سگزی به پسر بر.
امیرمعزی.
و رجوع به رستم زال و رستم زر ورستم دستان و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 988 شود.
- رستم ظفر، مانند رستم پیروزمندو غالب:
رستم ظفری بلکه فرامرزشکوهی
جمشیدفری بلکه کیومرث دهایی.
خاقانی.
- رستم عنان، دلاور و بهادر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رستم رکاب شود.
- رستم کردار، مانند رستم مردانه و پهلوان و شجاع:
جم سیر و سام رزم و دارابزمی
رستم کرداری و فریدون کاری.
فرخی.
- رستم کمان، دارای کمانی همانند کمان رستم. که رستم وار کمانکش باشد:
کیخسرو رستم کمان جمشید اسکندرمکان
چون مهدی آخر زمان عدل هویدا داشته.
خاقانی.
همه پهلوانان رستم کمان
به کین هریکی اژدهای دمان.
هاتفی.
- رستم گرد، رستم پهلوان. رستم زال پهلوان نامی باستانی ایران:
گر خصم تو ای شاه بود رستم گرد
یک خر ز هزاراسب نتواند برد.
وطواط.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
- رستم نشان، که نشان رستم دارد:
به رتبت سلیمان آصف صفاتی
به شوکت فریدون رستم نشانی.
جلال الدین فریدون بن عکاشه.
- نقش رستم، نام سنگ نبشته ای است به خط میخی و زبان پارسی باستان درفارس درباره فتوحات پادشاهان هخامنشی:
صدر تو به پایه تخت جمشید
اسب تو به سایه نقش رستم
با رای تو ذره ای است خورشید
با طبع تو قطره ای است قلزم.
انوری.
و رجوع به مادۀ نقش رستم و ایران باستان ج 2 صص 1600- 1606 شود.
- امثال:
رستم است و یک دست اسلحه، یا: رستم است و این یک دست اسلحه. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
رستم صولت و افندی فرار. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
مثل رستم در حمام است، یعنی صورتی بی معنی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2ص 866)
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
از طوایف ایلات ممسنی فارس است. (یادداشت مؤلف). چهارمین طایفه از طوایف اربعۀ ممسنی فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 390)
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
نام یکی از دهستانهای پنجگانه بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. حدود و مشخصات، شمال: ارتفاعات سرتنگ تا مرادی و سرگچینه. خاور: ارتفاعات باختری رود بشار. باختر: کوههای باشت و باوی. جنوب: رود خانه فهلیان. رستم در شمال باختری بخش واقع و زمین آن کوهستانی است و رود خانه تنگ شیب از وسط آن میگذرد. آب مشروب و زراعتی از رود خانه فهلیان و تنگ شیب و چشمه سارها و قناتهای متعدد. محصولات آنجا غلات و حبوب و برنج و تنباکو و لبنیات. آبادی 52 قطعۀ بزرگ و کوچک. جمعیت در حدود 9700 تن. دیه های مهم: شاه حسنی، قلعه نوکک، ده نو افغانی، عبداللهی، شرف الدینی، باقری. مرکز دهستان: قریۀ مسیری. در قسمت شمالی دهستان طوایف بویراحمد قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام شهری به فارس که به زمان عمر مسلمین بگشودند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روسم
تصویر روسم
آیین روش، نشانه، مهر مهری که بدان خم ها و خرمن مهر کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روستا
تصویر روستا
ده، قریه
فرهنگ لغت هوشیار
هر آدم شجاع و دلاوری که به رستم زال نسبت دهند، بلند بالا، بزرگ تن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستم
تصویر رستم
((رُ تَ))
جهان پهلوان ایران از مردم زابلستان که دارای قدرتی فوق بشری بود، شجاع، دلیر، پهلوان
رستم و یک دست اسلحه: کنایه از تنها وسیله یا امکان موجود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روستا
تصویر روستا
ده، قریه
فرهنگ فارسی معین
آبادی، ده، دهات، دیه، رستاق، قریه، قصبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند در روستائی آبادی کم گشته، دلیل شر و بدی بود. اگر بیند روستائی ملک او شده بود یا کسی به وی بخشیده بود، دلیل است که از آن روستا خیر و نیکی به او رسد. اگر آن روستا را خراب بیند تاویلش به خلاف این است. جابر مغربی
اگر کسی بیند در روستا یا جایگاهی مجهول بود، دلیل خیر بود. اگر بیند که به جایگاهی معروف بود نیکو نبود. اگر بیند از روستا به شهری رفت، دلیل که از فتنه و بلا ایمن شود و کارش به نظام گردد. اگر بیند از شهری به روستا گشت، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
رستم، نامی برای مردان
فرهنگ گویش مازندرانی
رنگین کمان
فرهنگ گویش مازندرانی