در حال جریان، جاری، برای مثال یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی - ۲/۴۲۶) آنکه راه می رود، رونده، کنایه از ملایم و آرام، کنایه از حفظ، از بر، بلد، به آرامی و نرمی مثلاً چرخش روان می چرخید، کنایه از دارای نفوذ، فرمانبرداری شده مثلاً حکم روان، کنایه از ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس جان، روح حیوانی، برای مثال شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی - ۱۰۰)، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹) در فلسفه نفس ناطقه روان داشتن: روان کردن، کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸) روان ساختن: روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن روان شدن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹) روان گشتن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، روان شدن روان کردن: روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی)
در حال جریان، جاری، برای مِثال یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی - ۲/۴۲۶) آنکه راه می رود، رونده، کنایه از ملایم و آرام، کنایه از حفظ، از بر، بَلَد، به آرامی و نرمی مثلاً چرخش روان می چرخید، کنایه از دارای نفوذ، فرمانبرداری شده مثلاً حکم روان، کنایه از ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس جان، روح حیوانی، برای مِثال شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی - ۱۰۰)، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹) در فلسفه نفس ناطقه رَوان داشتن: رَوان کردن، کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مِثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸) رَوان ساختن: روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن رَوان شدن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن برای مِثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹) روان گشتن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، رَوان شدن رَوان کردن: روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن برای مِثال ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی)
دهی است از دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراک، در 18 هزارگزی جنوب غربی فرمهین در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 452 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و انگور و ارزن و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراک، در 18 هزارگزی جنوب غربی فرمهین در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 452 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و انگور و ارزن و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
نوازننده. که آلت موسیقی نوازد. که آهنگی نوازد: گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش وآن دست بیندش که بدانسان نوازن است. یوسف عروضی. ، نغمه سرا. نغمه خوان. دستان سرا: چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم. خاقانی. ، آهنگساز. (فرهنگ فارسی معین)
نوازننده. که آلت موسیقی نوازد. که آهنگی نوازد: گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش وآن دست بیندش که بدانسان نوازن است. یوسف عروضی. ، نغمه سرا. نغمه خوان. دستان سرا: چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم. خاقانی. ، آهنگساز. (فرهنگ فارسی معین)
نام قبیله ای است از نسل سبا. (سمعانی). قبیله ای است از قیس. (منتهی الارب). از قبایل قیس و آنان فرزندان هوازن بن منصور بن عکرمه بن حفصه بن قیس عیلان اند. (صبح الاعشی ج 1 ص 340)
نام قبیله ای است از نسل سبا. (سمعانی). قبیله ای است از قیس. (منتهی الارب). از قبایل قیس و آنان فرزندان هوازن بن منصور بن عکرمه بن حفصه بن قیس عیلان اند. (صبح الاعشی ج 1 ص 340)
رودزننده. زنندۀ رود. رودنواز. رودساز. رودسرای. کنایه از مطرب. (آنندراج). ضراب. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به رود زدن و رودساز و رودسرای و رود شود: چو شب کرد بر آفتاب انجمن بیاورد می با یکی رودزن. فردوسی. وزآن روی سهراب با انجمن همی می گسارید با رودزن. فردوسی. زین روی باغ صف ّ بتان ملک پرست زآن روی صف ّ رودزنان غزلسرای. فرخی. زخمۀ رودزن نه پست و نه تیز زلف ساقی نه کوته و نه دراز. فرخی. ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند. فرخی. بتان ماهرو باساقیان سیم تن خواند پریرویان شنگ و مطربان رودزن خواند. فرخی. ز شادی همی در کف رودزن شکافه شکافنده گشت از شکن. اسدی. گر رودزن رواست امام و نبیدخوار اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب. ناصرخسرو. هم رودزنان به زخم راندن هم فاختگان به زند خواندن. نظامی. - رودزن فلک، ستارۀ زهره. (آنندراج)
رودزننده. زنندۀ رود. رودنواز. رودساز. رودسرای. کنایه از مطرب. (آنندراج). ضراب. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به رود زدن و رودساز و رودسرای و رود شود: چو شب کرد بر آفتاب انجمن بیاورد می با یکی رودزن. فردوسی. وزآن روی سهراب با انجمن همی می گسارید با رودزن. فردوسی. زین روی باغ صف ّ بتان ملک پرست زآن روی صف ّ رودزنان غزلسرای. فرخی. زخمۀ رودزن نه پست و نه تیز زلف ساقی نه کوته و نه دراز. فرخی. ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند. فرخی. بتان ماهرو باساقیان سیم تن خواند پریرویان شنگ و مطربان رودزن خواند. فرخی. ز شادی همی در کف رودزن شکافه شکافنده گشت از شکن. اسدی. گر رودزن رواست امام و نبیدخوار اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب. ناصرخسرو. هم رودزنان به زخم راندن هم فاختگان به زند خواندن. نظامی. - رودزن فلک، ستارۀ زهره. (آنندراج)
جمع واژۀ روشن، بمعنی روزن خانه. (از اقرب الموارد) (المنجد). تابدانهای عمارت. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به روشن شود: حتی حیطان الدور و سقفها و ابوابها و رواشنها فیحلونها بمثل حلیهم. (الجماهر بیرونی ص 22). رجوع به روازن شود
جَمعِ واژۀ رَوشَن، بمعنی روزن خانه. (از اقرب الموارد) (المنجد). تابدانهای عمارت. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به روشن شود: حتی حیطان الدور و سقفها و ابوابها و رواشنها فیحلونها بمثل حلیهم. (الجماهر بیرونی ص 22). رجوع به روازن شود
به همسنگ آمدن. (زوزنی). هم سنگ شدن. (دهار). برابر و هم سنگ شدن دو چیز. (آنندراج). هموزن شدن و همدیگر سنجیده گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم سنگی. معادله. سنجیدن. سنجش. بهم سنجیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
به همسنگ آمدن. (زوزنی). هم سنگ شدن. (دهار). برابر و هم سنگ شدن دو چیز. (آنندراج). هموزن شدن و همدیگر سنجیده گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم سنگی. معادله. سنجیدن. سنجش. بهم سنجیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)