جدول جو
جدول جو

معنی رهیک - جستجوی لغت در جدول جو

رهیک
(رَ)
سخت سوده و شکسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رهیک
(رَ)
ظاهراً مصغر یا صورتی از رهی است: حسین کردنام از عرب که رهیک اصفهبد بود بر قراجه افتاد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد شهریار را که پیش من فرستاده دیده ام و دانسته اما بباید که رهیک از مخدوم بدید باشد، پادشاهی که در حق خدمتکار چندین شفقت و نعمت فرماید... آن هریک به هیچ حال دولت آن مخدوم نخواهد. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
رهیک
سوده، شکسته
تصویری از رهیک
تصویر رهیک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رهی
تصویر رهی
(پسرانه)
راهی شده، روان، مسافر، غلام، بنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
زشت و سخیف، ناپسند، بی ارزش، کم مایه، ضعیفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهین
تصویر رهین
گروگذاشته شده، مرهون
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
رحیق. خمر. باده. (از فرهنگ فارسی معین). می. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شراب. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). رجوع به رحیق شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی رکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک و رککه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) :
این لجوجیت سخت پیکاری است
وآن رکیکیت سست پیمانی است.
مسعودسعد.
، سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش:
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79).
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه.
سوزنی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثال بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان).
قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
، زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکۀ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف).
- رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید:
درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن
ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.
سوزنی.
رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مصغر روی. روی کوچک. روی ظریف و زیبا:
تا تو نیایی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ هی یَ)
طعامی است که خوشه ها بدست مالیده، دانه برآورده، کوفته و با شیر آمیخته، طبخ دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). گندم به شیر پخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
لکهنوی. برهان علی خان فرزند معزالدین خان. از شاعران پارسی گوی قرن سیزدهم هجری هند بود. بیت زیر از اوست:
به اظهار غم دوری و عرض حال مشتاقی
زبان فرسوده در کام و حکایت همچنان باقی.
(از فرهنگ سخنوران) (قاموس الاعلام ترکی).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(رُ هََ)
مصغر رهط است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رهط شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سست. نرم و نازک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وَ)
بزغالۀ فربه، آهوی فربه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهوی فربه. (مهذب الاسماء) ، جوانی خوش و نرم. (ناظم الاطباء). جوانی خوش. (منتهی الارب) (آنندراج). ناعم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ یَ / یِ)
هرکدام. (یادداشت به خط مؤلف) :
روی هریک چون دوهفته گرد ماه
جامه شان غفه، سمورینشان کلاه.
رودکی.
چو شب روز گشت انجمن شد سیاه
بدان نیز کردند هریک نگاه.
فردوسی.
ابر ده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هریک سزاوار جای.
فردوسی.
رجوع به هر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گشن که باردار نکند. (منتهی الارب، مادۀ م ه ک)
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ / نَ)
کرمی است شبیه کیک که نیش وی به نیش زنبور ماند و آن را حرقوص نیز نامند. (منتهی الارب) (آنندراج). حرقوص. جانورکی است شبیه کیک. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُزْ زَ)
نام پدر ملک صالح و طلایعبن رزیک وزیر مصر بوده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رهیق
تصویر رهیق
شراب، باده
فرهنگ لغت هوشیار
کم عقل، ناکس سست، نازک جامه، بسودنی، فرومایه پست، کم دان، یاوه، بی رگ بدرگ (بی غیرت) سست ضعیف، ناکس کم همت پست حقیر، زشت قبیح سخیف (سخن) مقابل رصین جمع رکاک رککه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هریک
تصویر هریک
هر کدام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیک
تصویر نهیک
گزافکار، دلیر، نیکخوی، تیغ بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهوک
تصویر رهوک
بزغاله فربه، جوانی خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهیج
تصویر رهیج
سست نرم و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهیش
تصویر رهیش
سم سودگی در ستور، شتر پر شیر، خاکریزان، کمان باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهیص
تصویر رهیص
سخت گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیک
تصویر ربیک
شوریده مغز گول، خرمانک خوراکی که از خرما و روغن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهین
تصویر رهین
مرهون، گرو کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهین
تصویر رهین
((رَ))
گرو گذاشته شده، کفیل، ضامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
((رَ))
سست، سست رأی، کم عقل، پست، حقیر، زشت، سخیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهیق
تصویر رهیق
((رَ))
خمر، باده
فرهنگ فارسی معین
زشت، سخیف، قبیح، ناپسند، نامعقول، سست، ضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درگرو، مدیون، مرهون، مقروض، وام دار، ضامن، کفیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رشیک، شریک
فرهنگ گویش مازندرانی
حالت غلتاندن
فرهنگ گویش مازندرانی