جدول جو
جدول جو

معنی رهنورد - جستجوی لغت در جدول جو

رهنورد
(رَ نَ وَ)
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) :
رسول شاه و دستور برادر
هم او هم رهنوردش کوه پیکر.
(ویس و رامین).
به آخر بسته دارد رهنوردی
کزو در تک نیابد باد گردی.
نظامی.
رهنوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه.
نظامی.
رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) :
که آمد سواری ز ایران چو گرد
به زیر اندرش بارۀ رهنورد.
فردوسی.
که اندام و مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و رهنورد.
اسدی.
درآمد به هنجار ره رهنورد
ز زین گوهر آویخت گرز نبرد.
اسدی.
سپس برد یک کیسه دینار زرد
ابا توشه و بارۀ رهنورد.
اسدی.
همه ابر است هرچت رهنورد است
همه نور است هرچت رهگذار است.
مسعودسعد.
جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند.
خاقانی.
به جولان اندیشۀ رهنورد
ز پهلو به پهلو شده کرد کرد.
نظامی.
پیمبر بر آن خنگی رهنورد
برآورد از این آب گردنده گرد.
نظامی.
نشست از بر بارۀ رهنورد.
برآراست لشکر به رسم نبرد.
نظامی.
بشرطی که چون آید آن رهنورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد.
نظامی.
، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
رهنورد
ره پیما، راهرونده، چابکی پیاده تیزرو که راه نورد گویند، قاصد، اسب
فرهنگ لغت هوشیار
رهنورد
((رَ نَ وَ))
مسافر، پیک، تندرونده، راهنورد
تصویری از رهنورد
تصویر رهنورد
فرهنگ فارسی معین
رهنورد
مسافر
تصویری از رهنورد
تصویر رهنورد
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رشنواد
تصویر رشنواد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی در زمان همای مادر داراب شناساند و داراب را به حکومت رساندند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راه نورد
تصویر راه نورد
ره نورد، آنکه راهی را طی می کند، راه پیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنورد
تصویر پرنورد
پرچین، چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم
چروکیده، پرشکن، پر پیچ و تاب، پرگره، پرآژنگ، پرشکنج، پرکوس، پرماز، انجوخیده، آژنگ ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ره نورد
تصویر ره نورد
کسی که راهی را طی می کند، راه پیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهاورد
تصویر رهاورد
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
تحفه، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه، برای مثال کار روزی چو روز دان به درست / که ره آورد روز روزی توست (سنائی۱ - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
(پُنَ وَ)
پرچین و پرشکنج. پرآژنگ. پرشکن
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهری است درخراسان ایران. (فرهنگ نظام). از شهرستان های تابعۀ استان نهم واقع در شمال باختری مرکز استان نهم (خراسان). از شمال: مرز ایران و شوروی، خاور: قوچان، جنوب: سبزوار، باختر: گرگان. آب و هوا در هریک از بخشها متفاوت، قسمی سردسیر و در جلگه معتدل. آب از رود اترک و رودهای دیگر مثل: عین اللطف، داغ یورلی، شیرین چای، و چشمه سار متعدد مثل: چشمۀ بابا امان و بثن قارداش. مهمترین ارتفاعات: آلاداغ به موازات مرز ایران و شوروی، و قلۀ معروف آن شاه جهان 3350 گز ارتفاع دارد و سرویا بهار 3050 گز ارتفاع و قلۀ سعدلوک 2320 گز ارتفاع. کوه تلو به ارتفاع 1233 گز و کوه مسینو به ارتفاع 2496 گز، کوه تقرو به ارتفاع 2240 گز، کوه پالان یا پارلان (گرم داغی) به ارتفاع 2000 گز و تپه های زورخانه و قزلقان و عبداﷲآباد. کوهها بیشتر جنگل دارد و چمن کالپوش که حدود 70هزار گز طول دارد در آنجاست. قله: بزداغی به ارتفاع 1680گز و آغل چیل به ارتفاع 1460 گز. دره های معروف این کوهستان: درۀ اسفراین، درۀ فیروزه در 20 هزارگزی جنوب بجنورد. مهمترین رود خانه آنجا اترک است که سرچشمۀ اصلی آن در لاله رویان (40 هزارگزی قوچان) است. و دهات گرم خان و مانه رامشروب می نماید. نهرهای مهنان و جرمقان و عین اللطف وداغ یورلی نیز از کوه آلاداغ سرچشمه گرفته به بابا امان ملحق میشوند و رود خانه شیرین از جعفرآباد سرچشمه گرفته در محمدآباد به اترک می ریزد. رود سومبار از کوههای قوچان سرچشمه گرفته، از جلگۀ اسفراین و جاجرم گذشته به باطلاق فرومی رود و پل ابریشم بر روی همین رودخانه است. شهرستان بجنورد از سه بخش حومه و اسفراین و مانه که 453 آبادی دارد تشکیل شده است نفوس آن 151054 تن است. از طوایف مهم اطراف بجنورد طایفۀ شادلو است که طایفۀ بزرگی است و در زمان صفویه از کردستان به بجنورد کوچ داده شده، در نتیجۀ معاشرت با طوایف گرایلی زبان آنها مخلوط شده و فعلاً به زبان کردی و ترکی حرف می زنند. محصول آن غلات، بنشن، میوه خصوصاً انگور، سیب زمینی، جالیزکاری، پنبه، چغندر، روغن، پنیر، پشم، پوست و غیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). اسفراین امروز از مضافات بجنورد و سبزوار و بین نیشابور و این دو ولایت بر حد شمال غرب افتاده است در میان کوهستان. (حاشیه مرحوم بهار بر تاریخ سیستان ص 251). پارت قدیم عبارت از این ولایات بوده: دامغان، شاهرود، جوین، سبزوار، نیشابور، مشهد، بجنورد، قوچان، دره گز، سرخس، اسفراین، جام باخرز، خواف، ترشیز، تربت حیدری. (از ایران باستان پیرنیا ص 2186)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
عمل راهنورد. راهپیمایی. رهنوردی. و رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(تِلْ لَ / لِ کَ / کِ)
کوه نورد. کوه پیما. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوه نورد شود
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وَ)
دهی از بخش حومه شهرستان قوچان. دارای 418 تن سکنه. محصول عمده آنجا غلات و میوه و صنایع دستی زنان کرباس بافی و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَهْ وَ)
راه آورد. سوغات و ارمغان و هر چیزی که چون شخصی از جایی بیایدبرای کسی بیاورد اگر چه چند بیت از نظم و نثر باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از چیزی است که چون کسی از جایی آید به طریق تحفه آورد و سوغات نیز گویند. (انجمن آرا) (از غیاث اللغات). راه آورد. عراضه. سوقات. سوغاتی. سوقاتی. لهنه. ارمغان. هدیه که مسافرآورد از سفر. نورهان. (یادداشت مؤلف) :
به هشتم ره آورد پیش آورید
همان هدیه ها سربسر چون سزید.
فردوسی.
چو می دانی کزین جا رهگذاری
ره آوردت ببین تا خود چه داری.
ناصرخسرو.
کار روزی چو روز دان بدرست
که ره آوردروز روزی تست.
سنایی.
گفتم آن مرد را که بهر دلت
نپذیرم یکی ره آوردی.
خاقانی.
اخوان که ز ره آیند آرند ره آوردی
این قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان.
خاقانی.
شد پرستنده سوی بانوی خویش
وان ره آورد را نهاد به پیش.
نظامی.
کنون کآمد از آسمان بر زمین
ره آوردش آن بود و ره بردش این.
نظامی.
چون سفر کردم مرا راه آزمود
زین سفر کردن ره آوردم چه بود.
مولوی.
رجوع به راه آورد شود
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ وَ)
یکی از دهستانهای بخش قیدار شهرستان زنجان و آن در قسمت مرکزی بخش در دره و دامنه های جنوبی کوه قیدار واقع است و مرکب است از 25 آبادی بزرگ و کوچک که حدود 12000 تن سکنه دارد. مرکز دهستان قصبۀ کرسف است. سابقاً شهری کوچک بود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
به لغت زند، نیزه و سنان و رمح. (ناظم الاطباء). بزبان زند و پازند نیزۀ خطی باشد و به عربی رمح خوانند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
نام یکی از نوکران همای دختر بهمن بود. (برهان) (از ناظم الاطباء). نام سپهسالار همای چهرآزاد و مادر بهمن است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام یکی از سپهبدان همای بن بهمن است. آورده اند که سپاهی از رومیان آمده ولایت همای را تاختند و مرزبان با رومیان جنگ کرده کشته شد، همای رشنوادرا که هم سپبهد و هم سپهبدنژاد بود به جنگ رومیان تعیین نمود، داراب نوکر او شد، چون رشنواد لشکر خود را به نظر همای می گذراند همین که نظر همای بر داراب می افتد شیر از پستانش می جوشد، و تفصیل این اجمال در شاهنامه مرقوم است. (از فرهنگ جهانگیری) :
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد و هم سپهبدنژاد...
سپه گردکرد اندر آن رشنواد
عرضگاه بنهاد و روزی بداد.
فردوسی.
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 92 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ وَ)
نام موضعی است در قرب بغداد و بعضی به زای معجمه آورده اند و آن صحیح است و عمرانی با راء مهمله آورده و گوید با زای معجمه هم روایت شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَهْ نَ وَ)
راه نوردی. عمل رهنورد. (یادداشت مؤلف). رجوع به رهنورد و راهنوردی شود
لغت نامه دهخدا
(رَهْ جِ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان جیرفت. دارای 243 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا برنج وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ زَ دَ / دِ)
رهنورد. طی کننده راه. (فرهنگ نظام). راه پیما. رهرو. راهرو، تیزرونده که از سرعت گویا راه را مینوردد یعنی می پیچد. (رشیدی) :
پیش میشد شریک راه نورد
او بدنبال میدوید چو گرد.
نظامی.
، مرکب. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) :
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
، قاصد و پیک. (ناظم الاطباء). قاصد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، پیاده رو. (انجمن آرا). مسافری که پیاده حرکت کند. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، گدا و بی خانمان. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). و رجوع به ره نورد وراه پیما و راه رونده و راهرو شود
لغت نامه دهخدا
کسی که نمی نوردد، نالایق ناسزاوار مقابل نورد: نانوردیم وخوارواین نه شگفت که بروردخاه نیست نورد. (کسائی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره آورد
تصویر ره آورد
سوغات، ارمغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر نورد
تصویر پر نورد
پر چین پر آژنگ پر شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنوردی
تصویر راهنوردی
عمل راهنورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاورد
تصویر رهاورد
چیزی که کسی از سفر برای خویشان و دوستان آورد سوغات هدیه نورهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنورد
تصویر راهنورد
رهرو، راهرو، راه پیما، طی کننده راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره آورد
تصویر ره آورد
((~. وَ))
سوغات، ارمغان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نانورد
تصویر نانورد
((نَ وَ))
ناپسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهنورد
تصویر راهنورد
((نَ وَ))
مسافر، پیک، تندرونده، رهنورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ره آورد
تصویر ره آورد
سوغات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهنمود
تصویر رهنمود
توصیه، هدایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهاورد
تصویر رهاورد
سوقات
فرهنگ واژه فارسی سره
ارمغان، تحفه، ره آورد، سوغات، هدیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد