جدول جو
جدول جو

معنی رهل - جستجوی لغت در جدول جو

رهل
(رَ هَِ)
سست و جنبان گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رهل
(رَ هََ)
زردابی که با بچه از زهدان برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رهل
(تَ لَمْ مُ)
سست و جنبان شدن گوشت یکی و آماسیدن آن بی علت بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سست شدن گوشت. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
رهل
(رِ)
ابر تنک که به شبنم ماند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رهل
آماسیدن، زرداب زایش، بیماری
تصویری از رهل
تصویر رهل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رها
تصویر رها
(دخترانه)
آزاد، نجات یافته، آزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رهی
تصویر رهی
(پسرانه)
راهی شده، روان، مسافر، غلام، بنده
فرهنگ نامهای ایرانی
(بَ هََ)
نام میوه ای. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، فقیر:
برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد.
سعدی.
- برهنه تن و پای و سر، عریان. بی جامه و کلاه و کفش:
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش ببر.
فردوسی.
- برهنه جو، نوعی از جو باشد بی قشر و پوست. (آنندراج). جو پوست کندۀ سپیدکرده. (ناظم الاطباء). جو برهنه. سلت. و رجوع به جو برهنه در همین ترکیبات شود.
- برهنه خوشحال، آدم بی درد و بی غم. کسی که در برابر دشواریهای زندگی نشاط خود را از دست نمی دهد. (فرهنگ لغات عامیانه). کسی که با فقر و نداری سازگار و همیشه خندان است. (فرهنگ عوام).
- برهنه رو، برهنه روی، بی حجاب و گشاده روی. (آنندراج). بی نقاب. روی گشاده. (ناظم الاطباء). رخ از پرده بدرکرده:
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی.
صائب.
تیغ زبان بدگوهر جوهری ندارد
تا حلقه های خط شد جوشن برهنه رو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
جالع، زن برهنه روی. (منتهی الارب).
- برهنه رویی، برهنه روی بودن. رجوع به برهنه روی درهمین ترکیبات شود:
زیبارویی بدین نکویی
وآنگاه بدین برهنه رویی.
نظامی.
زهی نقاب جمالت برهنه روییها
خموشی تو زبان بند کامجوییها.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برهنه زدن حرف، بی پرده حرف زدن و صریح و پوست کنده گفتن. (آنندراج) :
برهنه هرکه زند حرف در برابر خصم
حریف خویش بخاک افکند چو کشتی گیر.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- برهنه سخن، سخن آشکار و صریح. سخن رک و پوست کنده:
ابا داد و فرهنگ با بیخ و بن
عفو کن مرا زین برهنه سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برهنه سر، عریان سر. (آنندراج). مکشوف الرأس. سرگشاده. بی حجاب:
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه سر و بی کلاه آمدند.
فردوسی.
- ، کنایه از خاشع و متذلل بهنگام دعا و عبادت:
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سران در معسکرش.
خاقانی.
در پای هر برهنه سری خضر جانفشان
نعلین پای، همسرتاج سکندرش.
خاقانی.
- ، کنایه از حاجی. (آنندراج). زائر مکه. (ناظم الاطباء) :
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش.
خاقانی.
- برهنه سر و پای، بی کلاه و کفش:
به دشت آوریدند از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
فردوسی.
و رجوع به برهنه تن و پای در همین ترکیبات شود.
- برهنه سری، بی پوشاکی سر مانند سر حاجیان در هنگام احرام. (ناظم الاطباء). محرمی. (آنندراج).
- ، امتناع و ممانعت. (ناظم الاطباء).
- ، محرومی. (آنندراج). ناامیدی و مأیوسی. (ناظم الاطباء).
- ، بی حرمتی. (آنندراج).
- برهنه شاخ، شاخ برهنه. بدون برگ: درختی برهنه شاخ.
- برهنه فرق، برهنه سر:
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری.
خاقانی.
- برهنه قدم، برهنه پا:
طرف کلاه نرگس و چین و قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- برهنه گفتن (بازگفتن) ، آشکار گفتن. صریح و بی پرده و رک گفتن:
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.
مولوی.
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگورنجم مده ای بوالفضول.
مولوی.
- برهنه گو، آنکه بی پرده حرف زند و صریح و پوست کنده گوید. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رک گو:
گر عیب تو نخواهی پوشیده بر تو ماند
پیراهن تن خود گردان برهنه گو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- برهنه گویی، صریح گفتن و فاش گفتن. (غیاث). رک گویی. و رجوع به برهنه گو در همین ترکیبات شود.
- برهنه ناف، با ناف نمایان و مکشوف. که ناف و شکم وی عریان باشد:
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری.
خاقانی.
- پابرهنه، بدون پاپوش. حافی. (از دهار). بی کفش:
شه چو عجز آن طبیبان را بدید
پابرهنه جانب مسجد دوید.
مولوی.
و رجوع به پابرهنه شود.
- جو برهنه، جو بی پوست. (از یادداشت دهخدا). و رجوع به برهنه جو در همین ترکیبات شود.
- سربرهنه، بی کلاه. بدون کلاه.
- کون برهنه، که شلوارندارد. لخت و عریان و مکشوف العوره:
محتسب...برهنه در بازار
قحبه را میزند که روی بپوش.
سعدی.
، مجرد. تنها:
کاه از همه برهنه برآید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام.
خاقانی.
، بی چیز. فقیر. بی معاش. (ناظم الاطباء). هستی ازدست داده:
بنزد که جوئی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه.
فردوسی.
خود دزدان با تو چون ستیزند
دزدان ز برهنگان گریزند.
خاقانی.
گفت هان ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
مولوی.
گر گویدم ملک که بود راهزن براه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن.
قاآنی.
، بی غلاف. ازغلاف کشیده. بی نیام:
همان کارد در آستین برهنه
همی دار تا خواندت یک تنه.
فردوسی.
سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاد. (تاریخ بیهقی). و من بر سر مزدک بیستم و سلاح برهنه در دست گیرم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه. (نوروزنامه).
تیغش لباس معجز و زایمان برهنه تر
ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی.
خاقانی.
صلت، شمشیر صیقل بران و برهنه. (منتهی الارب). مجرد، شمشیر برهنه. (دهار) ، بی برگ. بی برگ و بر:
شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
(گلستان سعدی).
، بی حجاب. ناپوشیده. (ناظم الاطباء) :
ز پرده برهنه بیامد براه
برو انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
، صاف. صادق. بی شائبه. دور از آلودگی:
وگر نیست آگاهیت زآن گناه
برهنه دلت را ببر نزد شاه.
فردوسی.
، اطلس. ساده. (یادداشت دهخدا) ، آسمان صاف بی ابر. (ناظم الاطباء) ، اصطلاحاً قومی را برهنه گویند که از محافظت خالی و از دولت عاری باشند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نرم گوشت شدن و نرم شدن عضو. (از کنز). و در منتخب بمعنی سست شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست و جنبان شدن. (ناظم الاطباء). سست و جنبان گوشت شدن اسب و مرد. (از اقرب الموارد). رهل (سست و جنبان گوشت) شدن. (از المنجد). رخاوت و استرخاء گوشت. (بحر الجواهر). و رجوع به ترهیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رله
تصویر رله
فرانسوی باز پخش، گامه (مرحله)، اسپ تازه دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخل
تصویر رخل
بره ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغل
تصویر رغل
سلمه از گیاهان سرمک آکندگی خوشه پردانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعل
تصویر رعل
کبت نر (زنبور عسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهو
تصویر رهو
روش، طریقه، طرز، قاعده، پی و نشان
فرهنگ لغت هوشیار
ناتوانی در انجام درست کاری، خرامیدن دامن کشان رفتن دامن دامن دراز، جامه گشاد، دم اسپ، پرگوشت، زندگی فراخ خرامیدن بناز رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمل
تصویر رمل
ریگ نرم، شن، ماسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزل
تصویر رزل
فرومایه، پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهی
تصویر رهی
رونده، راه افتاده، مسافر، راهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسل
تصویر رسل
سیر و رفتار نرم، رفتار و روش ملایم جمع رسول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهن
تصویر رهن
گرو کردن چیزی را نزد کسی، ثابت و بر قرار ماندن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رذل
تصویر رذل
خسیس، حقیر، رذیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربل
تصویر ربل
درخت راج
فرهنگ لغت هوشیار
عدل، نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است، مقیاس وزن مایعات، برابر دوازده اوقیه یا 48 مثقال، و بمعنای مرد سست و بیحال
فرهنگ لغت هوشیار
ترک کردن شهری را، کوچ کردن منزل، ماوی، رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بردارند، پالان شتر، و نیز بمعنای دو تخته وصل به هم را گویند که باز و بسته می شود و کتاب یا قرآن را در موقع خواندن روی آن می گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
مرتب و منظم کردن چیزی، شیوا و رسا گفتن سخن را، خوبی و آراستگی هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
مقابل زن، وقتی که بالغ شده محتلم گردد یا از وقتی که متولد می شود اطلاق رجل بر آن گردد، به معنای مرد می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذهل
تصویر ذهل
ازیاد بردن فراموشیدن، سویسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی خس خس خس خس سینه صدای خس خس خاصی که در بعض امراض و التهابات قصبه الریه و برونشها و خانه های ششی هنگامی که بریه گوش دهند استماع شود خس خس صدری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهل
تصویر دهل
طبل طبل بزرگ کوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهل
تصویر آهل
مردی که زن وفرزند دارد
فرهنگ لغت هوشیار
نفرین کردن، اندک و آسان ناچیز دوم شخص مفرد امر حاضر از هلیدن بگذار، آنکه بدهی خود را پرداخته یا حساب خویش را واریز کرده و مدیون نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهک
تصویر رهک
کار نیک، سخت سودن، سخت گادن، ماندگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهل
تصویر آهل
جای باش، رام، زن دار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رها
تصویر رها
خلاص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جهل
تصویر جهل
نادانستگی، نادانی
فرهنگ واژه فارسی سره