جدول جو
جدول جو

معنی رهسه - جستجوی لغت در جدول جو

رهسه
(رَ سَ)
از عیوبی است که بر اسب عارض می شود. و آن عیبی است که از صدمه و امثال آن در سم پیدا می شود و عامه آن را با ’ص’ (رهصه) گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 28)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریسه
تصویر ریسه
تار، رشته، در علم زیست شناسی رشته ای از یاخته های همانند، تارهای سلولی بسیار ظریفی که از اجتماع آن ها اندام برخی از گیاهان مانند قارچ و جلبک تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهشه
تصویر رهشه
اردۀ کنجد که با شیره یا عسل مخلوط سازند و نان خورش کنند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ کَ)
سستی. ناتوانی. (منتهی الارب) (آنندراج). سستی و ناتوانی و ضعف. (ناظم الاطباء). ضعف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ)
باران نرم پیوسته. ج، رهام، رهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). باران نرم. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(رِ / رَ مَ)
نرمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَمْ مُ)
با هم راز گفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به بدی تعرض کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ هََ کَ)
رهکه. مرد بی خیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رهکه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ هََ کَ)
ماده شتر سست و ناتوان که گرامی نژاد نباشد. (منتهی الارب) ، مرد بی خیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رهکه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ)
سودگی سم ستور از سنگ و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب که در سم ستور افتد. (مهذب الاسماء). رجوع به رهسه و رهص و صبح الاعشی ج 2 ص 28 شود
لغت نامه دهخدا
(رُ هََ طَ)
رهطاء. (ناظم الاطباء). به معنی رهطاء است که یکی از سوراخهای کلاکموش است. (از تاج العروس). راهطاء. (از اقرب الموارد). یکی از سوراخ های کلاکموش که از آن خاک خانه را بیرون کشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رهطاء و راهطاء شود
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وَ)
جای بلند و یا پست که در آن آب فراهم آید (از اضداد است). (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ شَ)
کرم. (ناظم الاطباء). سخا. (اقرب الموارد) ، حیا. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رهشوشه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ / شِ)
ارده که کنجد آسیاکردۀ نرم ساییده باشد. (از ناظم الاطباء). ارده را گویند و آن کنجد سیاه آسیاکرده است که با عسل و شیره و دوشاب خورند. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 175 و نیز رهش و رهش و رهشی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ سَ)
سرخی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قطعه ای است از جزایر ماجلان در اقیانوس کبیر، که در عرض شمالی 2724 و طول شرقی 36 41 128 واقع شده است. مساحت آن یک کیلومترمربع میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
شهری است از شهرهای یمن. (معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
ما لک عندی لهسه، یعنی برای تو نزد من چیزی نیست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ نِ)
دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 354 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
جرجی ابراهیم. او راست: نزهه الطلب فی علم المغانی و الطرب، در 22باب، و حواشی جامعی درباره موسیقی مصر و شام و بغداد بدان کتاب نوشته است. (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَقْ قُ)
رهب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). ترسیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 54) (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به رهب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
ترس. (ناظم الاطباء) (دهار) : رهبه لا رغبه آن جماعت را در ترشیز بگذاشت. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، الرهبه فی الدعا،ان تلقی کفیک فترفعهما الی الوجه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
واحد رهج. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به رهج شود
لغت نامه دهخدا
(رَ رَهْ)
رهراه. (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). طشت فراخ. (منتهی الارب). طشت فراخ که قریب القعر بود. (دهار) ، تن تروتازۀ سرخ و سپید نازپرورده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رهراه و رهرهه و رهروه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش شهربابک شهرستان یزد. دارای 748 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
رشته که در آن عده ای از چیزی بند کرده باشند. مرسله از جوز و انجیر و جوزآکند و مانند آن: کلوند، یک ریسه انجیر. کلونده، یک ریسه جوزقند. (یادداشت مؤلف).
- بادریسه، بادریس. فلکۀ گلوی دوک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد.
لبیبی.
رجوع به بادریس شود.
- دوک ریسه، آن دوک که بدان ریسمان خیمه وجز آن تابند. (آنندراج). رجوع به مدخل دوک ریسه شود.
- ریسه رفتن دل، نوعی از حالت در شکم شبیه به گرسنگی. حالی شبیه به گرسنگی در معده پدید آمدن. یا خود همان حال گرسنگی است: دلم ریسه می رود. پیدا آمدن حالتی در معده مانند کسی که گرسنه است یا کرم در معده دارد و یا ترشی بسیار خورده. (یادداشت مؤلف).
- ریسه سازی، (اصطلاح گچ بری) روی هم قرار دادن آجرها یا خشتها بطور ساده. مقابل بافتن.
، شوربای غلیظ که به بالای شلۀ پولاو و کشکک و امثال آن ریزند. (یادداشت مؤلف)، هریسه. حلیم. صاحب برهان این دو معنی را به کلمه ریس داده است، لیکن از بیت لبیبی (ذیل مادۀ قبل) معلوم است که ریسه است، ریس و ریسه هردو به معنی هریسه آمده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وَ)
فارسی به معنی رفتار نرم و معرب آن رهوج است. (از ذیل المعرب ص 156 از لسان العجم). صاحب تاج العروس می گوید: کلمه فارسی است و عرب ’رهوج’ را از آن گرفته، به معنی رفتاری نرم و آهسته است. و ظاهراً با رهواریا رهور اشتباه کرده است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به راهوار و رهور و رهوج شود، آب راه میان محله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، جوبه، یعنی گوی در میان محله که آب باران در آن جمعگردد. ج، رهاء. (ناظم الاطباء). رجوع به رهو شود
لغت نامه دهخدا
(رَ هی یَ)
طعامی است که خوشه ها بدست مالیده، دانه برآورده، کوفته و با شیر آمیخته، طبخ دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). گندم به شیر پخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ سَ)
زن بدهیأت و چرکناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَهَْ هَُ)
صدمۀ بپای بر سینه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). با پای بر سینۀ کسی صدمه زدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رِ سَ)
پرهراس و هراس نام درختی است: ارض هرسه، زمین درخت هراسناک. (منتهی الارب). زمینی که هراس رویاند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رهوه
تصویر رهوه
پشته، پسته از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهبه
تصویر رهبه
ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهشه
تصویر رهشه
آزرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهکه
تصویر رهکه
سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسه
تصویر ریسه
((س))
تار، رشته، پشت سر هم قرار گرفتن
فرهنگ فارسی معین