رحم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، بچّه دان، بوگان، پوگان، بوهمان، بویگان، پرکام
رَحِم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، بچّه دان، بوگان، پوگان، بوهمان، بویگان، پُرکام
از فرزندان یعقوب پیغامبر بنی اسرائیل است: یعقوب را... فرزندان بودند، یوسف و ابن یامین از اراحیل زادند... و دارم و رمدان از کنیزکی. (مجمل التواریخ و القصص ص 194)
از فرزندان یعقوب پیغامبر بنی اسرائیل است: یعقوب را... فرزندان بودند، یوسف و ابن یامین از اراحیل زادند... و دارم و رمدان از کنیزکی. (مجمل التواریخ و القصص ص 194)
دهی است از دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در 30هزارگزی جنوب شرقی بهشهر. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی. سکنۀ آن در حدود 190 تن است. آب آن از رود خانه نکا تأمین میشود و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در 30هزارگزی جنوب شرقی بهشهر. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی. سکنۀ آن در حدود 190 تن است. آب آن از رود خانه نکا تأمین میشود و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
بچه دان و قرارگاه نطفه باشد و به عربی رحم گویند. (برهان). رحم که قرارگاه نطفه باشد. (غیاث) (آنندراج). بچه دان. (آنندراج). بچه دان که عبارت از رحم باشد. (فرهنگ رشیدی). رحم. (ترجمان القرآن). زاقدان. (شرفنامۀ منیری). جایی در شکم مادر که بچه در آن قرار دارد. بچه دان. رحم. (فرهنگ فارسی معین). بچه دان و اتون و رحم و قرارگاه نطفه. (ناظم الاطباء). عضو عضلانی مجوفی که در داخل لگن خاصره قرار دارد و جنین در آن تکامل پیدا می کند. زهدان انسان گلابی شکل و بطول 7 و 8 سانتیمتر است. سر باریک این عضو در پایین به مهبل متصل است و قسمت بالای آن بوسیلۀ دو لوله که راه عبور تخمهاست به تخمدان مربوط می گردد. رحم در طی حاملگی با ازدیاد فشار داخلی بزرگ میشود و حجم آن بحدی می رسد که بتواند جنین، جفت، و کیسۀ جنین را در خود جای بدهد. پس از وضع حمل در طی چند روز رفته رفته به حجم عادی خود بازمی گردد. (از دائره المعارف فارسی) : وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده. خاقانی. عجوز جهان مادر یحیی آسا ازو حامل تازه زهدان نماید. خاقانی. مادر نحل که افگانه کند هرسحرش چون شفق خون شده زهدان بخراسان یابم. خاقانی. - افتادن زهدان، سقوط رحم. (ناظم الاطباء). - زهدانک، رحم خرد. بچه دان کوچک: رخسارکتان گونۀ دینار گرفته زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته. منوچهری
بچه دان و قرارگاه نطفه باشد و به عربی رحم گویند. (برهان). رحم که قرارگاه نطفه باشد. (غیاث) (آنندراج). بچه دان. (آنندراج). بچه دان که عبارت از رحم باشد. (فرهنگ رشیدی). رحم. (ترجمان القرآن). زاقدان. (شرفنامۀ منیری). جایی در شکم مادر که بچه در آن قرار دارد. بچه دان. رحم. (فرهنگ فارسی معین). بچه دان و اتون و رحم و قرارگاه نطفه. (ناظم الاطباء). عضو عضلانی مجوفی که در داخل لگن خاصره قرار دارد و جنین در آن تکامل پیدا می کند. زهدان انسان گلابی شکل و بطول 7 و 8 سانتیمتر است. سر باریک این عضو در پایین به مهبل متصل است و قسمت بالای آن بوسیلۀ دو لوله که راه عبور تخمهاست به تخمدان مربوط می گردد. رحم در طی حاملگی با ازدیاد فشار داخلی بزرگ میشود و حجم آن بحدی می رسد که بتواند جنین، جفت، و کیسۀ جنین را در خود جای بدهد. پس از وضع حمل در طی چند روز رفته رفته به حجم عادی خود بازمی گردد. (از دائره المعارف فارسی) : وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده. خاقانی. عجوز جهان مادر یحیی آسا ازو حامل تازه زهدان نماید. خاقانی. مادر نحل که افگانه کند هرسحرش چون شفق خون شده زهدان بخراسان یابم. خاقانی. - افتادن زهدان، سقوط رحم. (ناظم الاطباء). - زهدانک، رحم خرد. بچه دان کوچک: رخسارکتان گونۀ دینار گرفته زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته. منوچهری
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه از شهرستان جیرفت واقع در 65هزارگزی جنوب ساردوئیه و22هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه، دارای 4 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام محلی در کنار راه قزوین و همدان در 329هزارگزی تهران، (یادداشت مؤلف) شهرکی است (از حدود خراسان بانعمت، و از وی نمک خیزد. (حدود العالم) دیهی است از دیه های خوارزم، (از معجم البلدان) شهری است در نزدیکی بست، (از معجم البلدان)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه از شهرستان جیرفت واقع در 65هزارگزی جنوب ساردوئیه و22هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه، دارای 4 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام محلی در کنار راه قزوین و همدان در 329هزارگزی تهران، (یادداشت مؤلف) شهرکی است (از حدود خراسان بانعمت، و از وی نمک خیزد. (حدود العالم) دیهی است از دیه های خوارزم، (از معجم البلدان) شهری است در نزدیکی بست، (از معجم البلدان)
طواف کردن همسایگان، رادت المراءه روداناً. (منتهی الارب). رادت المراءه روداً و روداناً، بسیار رفت وآمد کرد آن زن به خانه های همسایگان. (از اقرب الموارد) ، آرام نگرفتن: راد وساده، لم یستقر. (منتهی الارب). استقرار نیافتن، جستجو کردن زمین برای آب و علف بمنظور فرودآمدن در آن، جنبش خفیف باد. (از اقرب الموارد). رجوع به رود شود
طواف کردن همسایگان، رادت المراءه روداناً. (منتهی الارب). رادت المراءه روداً و روداناً، بسیار رفت وآمد کرد آن زن به خانه های همسایگان. (از اقرب الموارد) ، آرام نگرفتن: راد وساده، لم یستقر. (منتهی الارب). استقرار نیافتن، جستجو کردن زمین برای آب و علف بمنظور فرودآمدن در آن، جنبش خفیف باد. (از اقرب الموارد). رجوع به رود شود
جمع واژۀ رهدن، رهدن، رهدن. رجوع به رهدن شود، جمع واژۀ رهدنه. (ناظم الاطباء). رجوع به رهدنه شود، جمع واژۀ رهدون. (از ناظم الاطباء). چون رهادن جمع رهدن است و ’رهدنه’ و ’رهدون’ را کتابهای لغت به معنی رهدن آورده اند ظاهراً ناظم الاطباء در ذکر رهادن به معنی جمع ’رهدنه’ و ’رهدون’ اشتباه کرده است. رجوع به رهدون شود
جَمعِ واژۀ رَهدَن، رِهدَن، رُهدَن. رجوع به رهدن شود، جَمعِ واژۀ رهدنه. (ناظم الاطباء). رجوع به رهدنه شود، جَمعِ واژۀ رهدون. (از ناظم الاطباء). چون رهادن جمع رهدن است و ’رهدنه’ و ’رهدون’ را کتابهای لغت به معنی رهدن آورده اند ظاهراً ناظم الاطباء در ذکر رهادن به معنی جمع ’رهدنه’ و ’رهدون’ اشتباه کرده است. رجوع به رهدون شود
از بخش میناب شهرستان بندرعباس. دارای 230 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا خرما و مزارع آلی زنده، گزچشمه، گلشور و سربند جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
از بخش میناب شهرستان بندرعباس. دارای 230 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا خرما و مزارع آلی زنده، گزچشمه، گلشور و سربند جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ضمان وپذرفتاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضمانت و کفالت. (از اقرب الموارد). عهّیدی ̍. رجوع به عهیدی شود، عهدان الشی ٔ، وقت آن. (از اقرب الموارد از اساس). عدّان. رجوع به عدان شود
ضمان وپذرفتاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضمانت و کفالت. (از اقرب الموارد). عُهَّیدی ̍. رجوع به عهیدی شود، عهدان الشی ٔ، وقت آن. (از اقرب الموارد از اساس). عِدّان. رجوع به عدان شود
پارسای ترسایان. ج، رهابین، رهابنه، رهبانون. (ناظم الاطباء). فی الفارسی اصله روهبان، مرکب معناه صاحب الزهد ثم خففوه و قالوا رهبان. (تاج العروس). ترسکار. ظاهراً معرب از رهبان فارسی. (یادداشت مؤلف). زاهد ترسایان. (شرفنامۀ منیری). زاهدپرهیزکار باشد و وجه تسمیه اش محافظت کننده نیکی و سیرت نیک باشد، چه ره به معنی نیک، و ’بان’ به معنی محافظت کننده است چنانکه باغبان و گله بان. (از برهان) .ج راهب (عربی) یعنی از خدا بترس، و آن لقب روحانیون عیسوی است. ترسا مقابل همین کلمه است. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 150). پارسای ترسایان. برخی آن را مفرد و برخی جمع واژۀ راهب و برخی به هردو معنی نوشته اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) : اندر وی (اندر شهرها از ناحیت جزیره) رهبانان اند. (حدود العالم). سکوبا و قسیس و رهبان روم همه سوگواران آن مرز و بوم. فردوسی. برفتند از آن سوگواران بسی سکوبا و رهبان ز هر در کسی. فردوسی. سکوبا و رهبان سوی شهریار برفتند با هدیه و با نثار. فردوسی. عاقل دانست کو چه گفت و لیکن رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل. ناصرخسرو. به امید آن عالم است ای برادر شب و روز بی خواب و باروزه رهبان. ناصرخسرو. انجیل آغاز کرد بلبل بر گل چون ز بنفشه بدید حالت رهبان. مختاری غزنوی. نفس عیسی جست خواهی رای کن سوی فلک نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها. خاقانی. رخ صبح قندیل عیسی فروزد تن ابر زنجیر رهبان نماید. خاقانی. طبال نفیر آهنین کوس رهبان کلیسیای افسوس. نظامی. به خود بس زار گریم تا گه روز ز من رهبان و زاهد زاری آموز. نظامی. فرس می راند تا رهبان آن دیر که راند از اختران با او بسی سیر. نظامی. اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری چو دیارت نمی ماند چه رهبانی چه رهبانی. خواجو (از شرفنامۀ منیری). چو زلفت نیز زناری به صد سال نه رهبان و نه راهب می نماید. عطار. یک سال رهبانی چند بفرستادند تا با دانشمندان بحث کنند. (تذکرهالاولیاء عطار). هین مکن خود را خصی رهبان مشو زانکه عفت هست شهوت را گرو. مولوی. چو رهبان شد اندر لباس کبود بنفشه مگر دین عیسی گرفت. تاج مآثر (از شرفنامۀ منیری). ، جمع واژۀ راهب. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (دهار) (اقرب الموارد). جمع واژۀ راهب. و رهبان به معنی مفرد نیز آید. ج، رهابین، رهبانون، رهابنه. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). رجوع به راهب شود
پارسای ترسایان. ج، رَهابین، رَهابِنَه، رُهبانون. (ناظم الاطباء). فی الفارسی اصله روهبان، مرکب معناه صاحب الزهد ثم خففوه و قالوا رهبان. (تاج العروس). ترسکار. ظاهراً معرب از رَهبان فارسی. (یادداشت مؤلف). زاهد ترسایان. (شرفنامۀ منیری). زاهدپرهیزکار باشد و وجه تسمیه اش محافظت کننده نیکی و سیرت نیک باشد، چه ره به معنی نیک، و ’بان’ به معنی محافظت کننده است چنانکه باغبان و گله بان. (از برهان) .ج ِ راهب (عربی) یعنی از خدا بترس، و آن لقب روحانیون عیسوی است. ترسا مقابل همین کلمه است. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 150). پارسای ترسایان. برخی آن را مفرد و برخی جَمعِ واژۀ راهب و برخی به هردو معنی نوشته اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) : اندر وی (اندر شهرها از ناحیت جزیره) رهبانان اند. (حدود العالم). سکوبا و قسیس و رهبان روم همه سوگواران آن مرز و بوم. فردوسی. برفتند از آن سوگواران بسی سکوبا و رهبان ز هر در کسی. فردوسی. سکوبا و رهبان سوی شهریار برفتند با هدیه و با نثار. فردوسی. عاقل دانست کو چه گفت و لیکن رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل. ناصرخسرو. به امید آن عالم است ای برادر شب و روز بی خواب و باروزه رهبان. ناصرخسرو. انجیل آغاز کرد بلبل بر گل چون ز بنفشه بدید حالت رهبان. مختاری غزنوی. نفس عیسی جست خواهی رای کن سوی فلک نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها. خاقانی. رخ صبح قندیل عیسی فروزد تن ابر زنجیر رهبان نماید. خاقانی. طبال نفیر آهنین کوس رهبان کلیسیای افسوس. نظامی. به خود بس زار گریم تا گه روز ز من رهبان و زاهد زاری آموز. نظامی. فرس می راند تا رهبان آن دیر که راند از اختران با او بسی سیر. نظامی. اگر رَهبان این راهی و گر رُهبان این دیری چو دیارت نمی ماند چه رَهبانی چه رُهبانی. خواجو (از شرفنامۀ منیری). چو زلفت نیز زناری به صد سال نه رهبان و نه راهب می نماید. عطار. یک سال رهبانی چند بفرستادند تا با دانشمندان بحث کنند. (تذکرهالاولیاء عطار). هین مکن خود را خصی رهبان مشو زانکه عفت هست شهوت را گرو. مولوی. چو رهبان شد اندر لباس کبود بنفشه مگر دین عیسی گرفت. تاج مآثر (از شرفنامۀ منیری). ، جَمعِ واژۀ راهب. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (دهار) (اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ راهب. و رهبان به معنی مفرد نیز آید. ج، رهابین، رهبانون، رهابنه. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). رجوع به راهب شود
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر: نه با آنت مهر و نه با اینت کین که بهدان تویی ای جهان آفرین. فردوسی. گرگ ز روباه به دندان تر است روبه از آن رست که بهدان تر است. نظامی
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر: نه با آنْت مهر و نه با اینْت کین که بهدان تویی ای جهان آفرین. فردوسی. گرگ ز روباه به دندان تر است روبه از آن رست که بهدان تر است. نظامی