جدول جو
جدول جو

معنی رهبنه - جستجوی لغت در جدول جو

رهبنه
(تَ لَقْ قُ)
رهبان گردیدن. (از متن اللغه) (ناظم الاطباء). رهبانیت. (یادداشت مؤلف) : فلما کبر احب الرهبنه. (معجم الادبا ج 2 ص 24). رجوع به رهبان و رهبانیت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رهینه
تصویر رهینه
آنچه به گرو گذاشته شده، گروی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهابنه
تصویر رهابنه
کسانی که در خوف از خدا مبالغه کنند، کسانی که بسیار بترسند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ بَ لَ)
نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ نِ)
دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 354 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَقْ قُ)
رهب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). ترسیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 54) (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به رهب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
جرجی ابراهیم. او راست: نزهه الطلب فی علم المغانی و الطرب، در 22باب، و حواشی جامعی درباره موسیقی مصر و شام و بغداد بدان کتاب نوشته است. (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
ترس. (ناظم الاطباء) (دهار) : رهبه لا رغبه آن جماعت را در ترشیز بگذاشت. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، الرهبه فی الدعا،ان تلقی کفیک فترفعهما الی الوجه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درنگ کردن. تأخیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همان رهدله است که لام به نون قلب شده است. (از نشوءاللغه صص 51- 52) ، گرد شدن در رفتن. (از اقرب الموارد). گرد شدن در رفتن بازماندن. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ نَ)
رهدنه. رهدن. (منتهی الارب). به معنی اخیر رهدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغی است. (مهذب الاسماء). رجوع به رهدن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ دُ نَ)
رهدنه به معانی رهدن. (منتهی الارب). به معنی اخیر رهدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) رجوع به رهدن و رهدنه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بِ نَ)
جمع واژۀ رهبان. (از اقرب الموارد) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ راهب. (منتهی الارب). پارسای ترسایان. (آنندراج). رجوع به رهبان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
رهینه. مؤنث رهین. مرهونه. زن گروی. زن گروگان، گروی. گروگان. وثیقه. (یادداشت مؤلف). گرو. (دهار). آنچه گرو گذاشته شود. (از اقرب الموارد). گروگان. (مهذب الاسماء). گروی. و مذکر و مؤنث در وی یکسان است، و از آن است حدیث ’کل غلام رهینهٌ بعقیقه لازمه لها لابد منها’. ج، رهائن. (منتهی الارب). گروی. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (آنندراج) : از این مردمان یا خراسان خالی باید کرد... یا خدمت و طاعت خداوند آیند فوج فوج و مقدمان ایشان رهینه به درگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289). مرا نیز شرم آمد با تو گفتن و نه از تو رهینه می باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). رهینۀ دوام ملک در ضمن آن بدست آید. (کلیله و دمنه). ایام ساعات او رهینۀ قواعد تأسیس خیر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 2)
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بو)
نام کوهی است به مازندران. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 204)
لغت نامه دهخدا
گرویی گروگان مونث رهین مرهونه زن گروی زن گروگان جمع رهائن (رهاین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهبه
تصویر رهبه
ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهابنه
تصویر رهابنه
جمع راهب، هیرسایان
فرهنگ لغت هوشیار
گروی، مرهون، وثیقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد