جدول جو
جدول جو

معنی رنو - جستجوی لغت در جدول جو

رنو
(رَ نُوو)
مرد پیوسته بسوی چیزی نگرنده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، آنکه سخن کسی را به رغبت تمام بشنود و خوش آیدش و گویند: هو رنو فلانه، یعنی پیوسته بسوی او می نگرد و به سخن او برغبت گوش می کند و خوشش می آید. (از منتهی الارب). مردی که سخن زنان را با میل تمام گوش کند و به اعجاب آید و گویند: ’هو رنوها’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رنو
(رِ نُ)
رودی است در شمال ایتالیا که در ایالت توسکانا از کوههای آپنین سرچشمه می گیرد و بسوی شمال شرقی پیش می آید. طول آن در حدود 180 هزار گز است و در فصول بارانی بسیار پرآب است
لغت نامه دهخدا
رنو
(تَ زِ ءَ)
پیوسته نگریستن. (تاج المصادر بیهقی). پیوسته بسکون چشم نگریستن. (منتهی الارب). ادامه دادن نظر را به سوی کسی بسکون چشم. (از اقرب الموارد). رنا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، لهو و لعب با شغل دل و شغل بینایی و غلبۀ هوی. (از منتهی الارب). طرب کردن با اشتغال دل و چشم و غلبۀ هوی. (از اقرب الموارد) ، شادمان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، رنو از چیزی، تغافل از آن چیز. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
رنو
شاد، یکسان
تصویری از رنو
تصویر رنو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آنو
تصویر آنو
(دخترانه)
در دین بابلی، نام خدای آسمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رئو
تصویر رئو
(پسرانه)
مهربان، عاطفه، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رنود
تصویر رنود
رندها، زیرک ها، زرنگ ها، حیله گر ها، بی باک ها، بی قیدها، لاابالی ها، پست و فرومایگان، جمع واژۀ رند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنو
تصویر برنو
پرنیان، نوعی پارچۀ ابریشمی منقش، دیبای منقش، حریر نازک، پرنون، پرنو، برنون
فرهنگ فارسی عمید
(رَنْ وَ)
پارۀ گوشت. ج، رنوات. (از منتهی الارب) (از آنندراج). لحمه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ نُ)
نام شهری است که کرسی موراوی از کشور چکسلواکی است. این شهر مرکز مهم صنعتی از قبیل نساجی و ماشین سازی و اسلحه سازی است و دارای 133637 تن جمعیت است. این شهر در جنگ بین الملل دوم آسیب فراوانی دید. (از دایره المعارف فارسی).
- تفنگ برنو،تفنگ منسوب به شهر مزبور
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
جمع واژۀ رنوه. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رنوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
کأس رنوناه، علی فعلعله، کاسه ای که پیوسته بر شرب باشد. ج، رنونیات. (منتهی الارب) (آنندراج). الکأس الدائمه علی الشرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ نَ)
جمع واژۀ رنوناه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رنوناه شود
لغت نامه دهخدا
(تِ نُ)
بارون گیوم. کارخانه دار و مرد سیاسی فرانسه که بسال 1763 میلادی در سدان متولد شد و نخستین کسی است که دستگاه بافندگی شال کشمیری را در فرانسه تأسیس کرد و بسال 1833 میلادی درگذشت
لغت نامه دهخدا
(رَنْ وَ)
غیبت است که درمقابل حضور باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
صاحب غیاث اللغات آرد: جمع رند است بتصرف فارسیان عربی دان، چه این مردم الفاظ فارسی را هم گاهی بطور عربی جمع آرند - انتهی. جمع واژۀ برساختۀ رند. جمع واژۀ رند است بر خلاف قیاس و مطابق جمعهای مکسر عربی. رجوع به رند شود: به خراسان فتنه ها بسیار برخاست و رنود و عیاران فرا کار ایستادند. (تاریخ طبرستان). حدیث فسق عشق... رنود را شاید نه مجالس ملوک... را. (تاریخ طبرستان). و اتسز از رنود خوارزم بر منوال طریقۀ ملاحده دو شخصی رافریفته بود. (جهانگشای جوینی). و هر کس از رنود بدومی پیوستند تا قوت گرفت. (جهانگشای جوینی). و رنود واوباش به خانه های متمولان رفتند. (جهانگشای جوینی). چون به حدود قهستان رسیدند رنود اندک مقاومتی نمودند. (جامع التواریخ رشیدی). و رنود و اوباش دست تطاول و استیلا دراز کردند. (جامع التواریخ رشیدی). و به مکابره رنود و اوباش بسیار بر خود جمع کرد. (جامع التواریخ رشیدی). به اتفاق امراء دیگر و رنود بغداد به خدمت خلیفه پیغام فرستادند. (جامع التواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام سنگی است. گویند هرکه خاتمی از آن سنگ در انگشت کند غم و اندوه و حزن بدو نرسد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَسْ سُ)
برگردیدن گونه. (از منتهی الارب). برگردیدن گونۀ کسی. (آنندراج). رنع لونه رنوعاً، رنگ اوتغییر کرد و پژمرده شد. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، پژمریدن و کاهیدن و لاغر شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). لاغر شدن. (از اقرب الموارد) ، راندن مگس را دابه از سر خود. (منتهی الارب). راندن مگس را از سر خود. (از آنندراج). با سر خود طرد کردن چهارپا مگس را. (از اقرب الموارد). رنع. (معجم متن اللغه) ، بازی نمودن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
موضعی است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربو
تصویر ربو
پشته و بلندی، نفس بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشو
تصویر رشو
پاره دادن بد گند دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخو
تصویر رخو
نرم و سست از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به جهت اعمال زشت بدنام گردد بی حرمت بی عزت بی آبرو بد نام مفتضح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجو
تصویر رجو
امید داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحو
تصویر رحو
آسیا ساختن، گرداندن آسیا، گردشدن مار چنبر زدن مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقو
تصویر رقو
ریگ، توده گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنو
تصویر دنو
نزدیک شدن نزدیک بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنو
تصویر بنو
غله درو کرده توده ساخته خرمن گندم و جو و کاه و مانند آن، غله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنوات
تصویر رنوات
جمع رنوه، پاره گوشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنوه
تصویر رنوه
پاره گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنود
تصویر رنود
رندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنوع
تصویر رنوع
برگشتن گونه، پژمریدن، کاهیدن، لاغر شدن، بازی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفو
تصویر رفو
پیوند جامه، رفو کردن، جامه دوختن، پارگی و سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربو
تصویر ربو
آسم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رنج
تصویر رنج
مشقت، زحمت، محنت
فرهنگ واژه فارسی سره