جدول جو
جدول جو

معنی رنه - جستجوی لغت در جدول جو

رنه
(رِ نِ)
شهری در مغرب فرانسه و مرکز ایالت ایله ویلن است. مطابق سرشماری 1954 میلادی دارای 112553 تن جمعیت است. این شهر در محل تلاقی ایل و ویلن و در سر راه چند رشته خطآهن که به پاریس منتهی می شود قرار دارد. دارای کارخانه های چرمسازی و صنایع آهنی و تخته بری و بسیاری از مؤسسات صنعتی دیگر است. رجوع به دائره المعارف بریتانیکا و قاموس الاعلام ترکی شود
شهری است درمشرق فلاندر واقع در کشوربلژیک در 8هزارگزی جنوب اودنارد و در دامنۀ تپه های فلاندر. بر طبق سرشماری 1955 میلادی 25442 تن جمعیت دارد. دارای کارخانه های پشمبافی و منسوجات نخی و دیگر کارخانه های مهم است. رجوع به دائره المعارف بریتانیکا و قاموس الاعلام ترکی شود
نام جزیره کوچکی است از جزایر یونان در نزدیکی جزیره دلوس. در روزگار باستان بعلت ممنوع بودن دفن مردگان درجزیره دلوس در حکم گورستان ساکنان آن جزیره بود
لغت نامه دهخدا
رنه
(رِ نِ)
رنۀ اول (1409- 1480 میلادی). دوک آنژو و لورن و بار بود و علاوه بر این سمت، کنت پروونس و پیدمونت و پادشاه ناپل و سیسیل و به دادگری معروف به ود و از ادبیات و موسیقی بهرۀ وافی داشت. آثار وی در 4 جلد بزرگ منتشر شده است. رجوع به دائره المعارف بریتانیکا و قاموس الاعلام ترکی شود
سنت رنه، از قدیسان مذهب کاتولیک بود و در قرن پنجم میلادی می زیست
لغت نامه دهخدا
رنه
(تَ)
فریاد کردن. رنت القوس، یعنی بانگ کرد کمان. (از منتهی الارب). رنین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رنه
(رُنْ نَ)
نام جمادی الاّخره. (از معجم متن اللغه). رنّی ̍. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (منتهی الارب). رجوع به رنّی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
رنه
(رَنْ نَ)
آواز. (منتهی الارب). صوت. (از اقرب الموارد). صوتی که از فرح یا حزن باشد. ج، رنّات. (از معجم متن اللغه) ، آواز گریه در حلق بازگردانیده. (منتهی الارب) ، صدای کمان. (از اقرب الموارد از ثعالبی)
لغت نامه دهخدا
رنه
(رَنْ نَ)
بزرگترین شهر اسپانیا و یاقوت گوید گمان میکنم غلط است و صحیح آن ریه است
لغت نامه دهخدا
رنه
ردپا، حمله ور شدن، یورش بردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ نِ)
کرسی ماین از ناحیۀ ماین، واقع در ساحل ارنه از شعب لوار، دارای 4766 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ نَ)
مؤنث درن، گویند: یداه درنتان بالخیر، یعنی دو دست او آغشته به خیر است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به درن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ / نِ)
دانه ای است املس و مدور که در میان برنج بهم رسد و به عربی ارز خوانند. (لغت محلی شوشتر، خطی) ، تازیانه را گویند و آن چیزی است که از تارهای آهن یا از ریسمان و ابریشم تابیدۀ چندلا بافند بمثابۀ گیسوان و بر آنها دسته نهند و گناهکاران را بدان زنند، و بعضی گویند مفرس درّه است. (لغت محلی شوشتر، خطی) ، درتداول گناباد خراسان، هر چیز طناب مانند تابیده از قبیل شال کمر و یا پارچۀ تابیدۀ دراز دیگری است که آنرا بجای تازیانه جوانان و کودکان در بازیها بکار میبرند، و درنه بازیی هست که نوعی از بازیهای اطفال وجوانان است، و در شهرهای مرکزی ’ترنا’ معروف است وشاید یکی از دو کلمه، درنۀ فارسی و درۀ عربی، مأخوذ از دیگری باشد. (یادداشت آقای پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
شهری است واقع بر ساحل شمالی سیرنائیک، لیبی، بندر کنار مدیترانه و از مراکز کاروانی. در ایام باستانی مهاجرنشین یونانی بوده. در 96 قبل از میلاد جزء متصرفات رومیان شد. ودر 1805 میلادی ’و. ایتن’ درنه را که در آن زمان از استحکامات دریازنان بربر بوده بکمک نیروی کشورهای متحدۀ امریکا و سربازان مزدور عرب تصرف کرد. و در جنگ جهانی دوم چند بار میان نیروهای آلمان و متفقین دست بدست گشت (1941- 1942 میلادی) (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ / نِ)
تیغ و شمشیر آبدار. (برهان). تیغ. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تُ نَ / نِ)
کلنگ. (آنندراج از مؤید الفضلا)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
نام ناحیتی است به اطراف آمل و از دهستانهای این ناحیه. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 114)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مخفف اگرنه
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
پنیر تر. (مهذب الاسماء). پنیر دلمه.
خور. مهر. شمس
لغت نامه دهخدا
(اِ نِ)
قاضی، قزوینی. عموی میرزا شرف جهان قاضی قزوین که این شخص شاید همان شرف قزوینی است. (الذریعه ذیل دیوان روح الله). وی بسال 942 ه. ق. درگذشت. این مطلع از اوست:
مراست غرقه بخون چشم اشکبار از تو
بغیر خون دلم نیست در کنار از تو.
رجوع به تحفۀ سامی ص 29 و الذریعه ذیل ’دیوان روح الله ’ و فرهنگ سخنوران ذیل روح قزوینی شود
لغت نامه دهخدا
(حِ رِنْ نَ)
نام قریه ای به یمامه در کوه از بنی عدی بن حنیفه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
نام کشتی گیر و پهلوانی است معروف. (آنندراج). نام یکی از پهلوانان ایران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آنه
تصویر آنه
زن ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارنه
تصویر ارنه
مرزدوکرت مایه پنیر، پنیرتر، دستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنه
تصویر درنه
قوس قزح، کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرنه
تصویر خرنه
غرش جانوران مانند گربه و ببر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنه
تصویر ترنه
ترکی کلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرنه
تصویر خرنه
((خُ نَ یا نِ))
غرش جانوران مانند گربه و ببر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانه
تصویر رانه
محرک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رنجه
تصویر رنجه
زحمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رنج
تصویر رنج
مشقت، زحمت، محنت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رده
تصویر رده
ردیف، رتبه، سطر
فرهنگ واژه فارسی سره
سوراخ و هواکش زیر تنور، محل عبور گوسفند در آغل، اطراف.، تیساپه
فرهنگ گویش مازندرانی
بادی که از طرف شمال می آید و به طور معمول با برف و باران.، تر و تازه، نو، جوانه و نهال کوچک که تازه روییده است، بچه
فرهنگ گویش مازندرانی
حریف، هم آورد، نوعی نفرین است، صدای بینی، حنجره، صدایی که اسب از پره های بینی برآورد
فرهنگ گویش مازندرانی
فاصله ی بین شست و انگشت سبابه در حالی که انگشتها باز باشد.، بخشی از بدنه ی قلیان، شال تابیده و دولا کرده که بیشتر در شاه وزیر بازی به جای شلاق.، از مزارع دهستان چلاو آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
رنده کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آینه
فرهنگ گویش مازندرانی