رنده کردن، رنده زدن، تراشیدن، تراشیدن چوب یا چیز دیگر برای صاف و هموار کردن آن، خراشیدن، برای مثال مرد عاقل به ناخن هذیان / جگر خویش اگر نرندد به (انوری - ۷۱۳)
رنده کردن، رنده زدن، تراشیدن، تراشیدن چوب یا چیز دیگر برای صاف و هموار کردن آن، خراشیدن، برای مِثال مرد عاقل به ناخن هذیان / جگر خویش اگر نرندد بِه (انوری - ۷۱۳)
غیرقابل رؤیت. که نتوان دیدش. که به چشم نیاید. نامرئی. لایری. ناپدید، که درخور دیدن نیست. که لایق دیدن و تماشا نیست. که تعریف و تماشائی ندارد. که دیدنش باب طبع و پسند خاطر و مورد رغبت نیست. مقابل دیدنی به معنی تماشائی و جالب و زیبا: یک دیدن از برای ندیدن بودضرور هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است. صائب
غیرقابل رؤیت. که نتوان دیدش. که به چشم نیاید. نامرئی. لایری. ناپدید، که درخور دیدن نیست. که لایق دیدن و تماشا نیست. که تعریف و تماشائی ندارد. که دیدنش باب طبع و پسند خاطر و مورد رغبت نیست. مقابل دیدنی به معنی تماشائی و جالب و زیبا: یک دیدن از برای ندیدن بودضرور هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است. صائب
از: رند + یدن، تراشیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنده کردن. (ناظم الاطباء). با رنده چوب و جز آن را تراشیدن و صاف و هموار کردن. به رنده زدودن و جلا دادن و صیقل کردن چوب و امثال آن. رجوع به رند و رنده شود، شخودن. خراشیدن: قلم را رندۀ دیوان نسازی دل و جان ضعیفان را نرندی. سوزنی. مرد عاقل به ناخن هذیان جگر خویش اگر نرندد به. انوری. روزگارت بسر بخواهد برد خصم گو روز و شب جگر می رند. انوری. - آسمان رند، آسمان خراش. آنچه آسمان را بخراشد. خراشندۀ آسمان: ای روح صفاتت اهرمن بند وی نوک سنانت آسمان رند. خاقانی. - جگررند، جگرخراش. آنکه جگر را بخراشد و مجروح کند: خون جگرم بر رخ چون می نچکد هر دم چون دلبر عیارم شوخی است جگررندی. ابن یمین. ، حک کردن. محو کردن. زدودن.از بین بردن: محک، آنچه نوشته بدان برندند. (السامی فی الاسامی). زآنکه بر دل نقش تقلید است بند رو به آب چشم بندش را برند. مولوی. ، خاریدن. خارانیدن: هر ساعتکی سینه به منقار برندند (کبکان) چون جزع پر سینه و چون بسّد منقار. منوچهری. ، بمجاز، روفتن. روبیدن. رفت و روب و تمیز کردن: باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند جز به سر آستین جای مروب و مرند. سوزنی. ، رستن. (برهان قاطع). رستن و روییدن. (ناظم الاطباء)، خرامیدن به نازو تبختر. (برهان قاطع). خرامیدن. (آنندراج)
از: رند + یدن، تراشیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنده کردن. (ناظم الاطباء). با رنده چوب و جز آن را تراشیدن و صاف و هموار کردن. به رنده زدودن و جلا دادن و صیقل کردن چوب و امثال آن. رجوع به رند و رنده شود، شخودن. خراشیدن: قلم را رندۀ دیوان نسازی دل و جان ضعیفان را نرندی. سوزنی. مرد عاقل به ناخن هذیان جگر خویش اگر نرندد به. انوری. روزگارت بسر بخواهد برد خصم گو روز و شب جگر می رند. انوری. - آسمان رند، آسمان خراش. آنچه آسمان را بخراشد. خراشندۀ آسمان: ای روح صفاتت اهرمن بند وی نوک سنانت آسمان رند. خاقانی. - جگررند، جگرخراش. آنکه جگر را بخراشد و مجروح کند: خون جگرم بر رخ چون می نچکد هر دم چون دلبر عیارم شوخی است جگررندی. ابن یمین. ، حک کردن. محو کردن. زدودن.از بین بردن: محک، آنچه نوشته بدان برندند. (السامی فی الاسامی). زآنکه بر دل نقش تقلید است بند رو به آب چشم بندش را برند. مولوی. ، خاریدن. خارانیدن: هر ساعتکی سینه به منقار برندند (کبکان) چون جزع پر سینه و چون بُسَّد منقار. منوچهری. ، بمجاز، روفتن. روبیدن. رفت و روب و تمیز کردن: باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند جز به سر آستین جای مروب و مرند. سوزنی. ، رُستن. (برهان قاطع). رُستن و روییدن. (ناظم الاطباء)، خرامیدن به نازو تبختر. (برهان قاطع). خرامیدن. (آنندراج)