- رنخ
- سستی ناتوانی
معنی رنخ - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
سست و حقیر شدن
مشقت، زحمت، محنت
قیمت
اندوه غم غصه. فراخزیست
بخشش اندک فغیازک، بهره از پروه (غنیمت جنگی) عطای اندک دادن، سهمی از غنائم جنگی که - طبق مقررات اسلامی - بکسانی که در جنگ شرکت کرده اند دهند
انتقال روح از جسم انسان به جسم گیاه یا جماد
سر شکستن، کاواک میان تهی گل فراوان
گیاهی است بدون برگ و بار که در میان آب روید و از آن حصیر بافند
درخت انبوه، جمع رمخه، از ریشه پارسی غوره خرماها
شاد، یکسان
آواز، سرایش (تک ندارد) زنان نیک سرای زنان سرود خوان
آهنگ طرب انگیز موسیقی اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد، اثری که در روی چشم از انوار منعکس بوسیله اجسام احساس می شود، و بمعنی سود و بهره و رونق
پارسی تازی گشته آرنگ (شعار پادشاهان و دبیران ترک ممالیک مصر)
زیست ناخوش، دروغ، خاشاک در آب، آب تیره تیره شدن آب
بیدمشک بهرامه از گیاهان
سوسن ژاپنی از گیاهان
زرنگ، حیله گر، بی باک
سرگیجه، دماغک دماغ کوچک بر سر برخی پرندگان جدا از بینی آنان، مغزچه
محنت، مشقت، تعب، سختی ناشی از کار و کوشش، تعب که در کار برند، زحمت
دیدنی در خوردیدن زیبایی خوبی نگرنده، نیوشنده، هیز چشم مردی که چشمش هماره دنبال زنان باشد آوای خوشی
خستن به نیزه
سرگین، غایط
سخن بیهوده گفتن
بنیاد، اصل، بیخ
ارزش چیزی، قیمت، بها
قسمت جلوآمدۀ آروارۀ زیرین
زنخ بر خون زدن: کنایه از شرمنده شدن، سرافکنده شدن
زنخ زدن: کنایه از سخن بیهوده گفتن، بیهوده حرف زدن، چانه زدن
زنخ بر خون زدن: کنایه از شرمنده شدن، سرافکنده شدن
زنخ زدن: کنایه از سخن بیهوده گفتن، بیهوده حرف زدن، چانه زدن
موهایی که اطراف اندام تناسلی مرد یا زن می روید، موی زهار، رمکان، رم، روم، رومه، رنبه
غم، غصه، اندوه، رنج، برای مثال دو گوشش به خنجر چو سوراخ کرد / دل مرز توران پر از راخ کرد (فردوسی - مجمع الفرس - راخ) ، گمان و اندیشه
سرگین آبکی انسان یا حیوان، سرگین، غایط
بخشش کم، عطای اندک، خبری که بشنوند و باور نکنند
انتقال روح از جسم انسان به جسم گیاه یا جماد، تناسخ
آنچه هنگام تراشیدن و رنده کردن چیزی فرو می ریزد، ریزه و تراشه که هنگام رنده کردن چوب جدا می شود، تراشه
رنده کننده، تراشنده، خراشنده، پسوند متصل به واژه به معنای رندنده مثلاً آسمان رند، جگر رند، استخوان رند
درختی کوچک با برگ های بیضی و خوش بو و گل های سفید کوچک که معمولاً در اروپای جنوبی و آسیای غربی می روید، درخت عود، درخت غار، مورد، آس
رنده کننده، تراشنده، خراشنده، پسوند متصل به واژه به معنای رندنده مثلاً آسمان رند، جگر رند، استخوان رند
درختی کوچک با برگ های بیضی و خوش بو و گل های سفید کوچک که معمولاً در اروپای جنوبی و آسیای غربی می روید، درخت عود، درخت غار، مورد، آس
از فرم های موسیقی با آهنگ طرب انگیز که با آن بتوان رقصید
نمود اشیا بر اثر بازتاب نور از آن ها، ماده ای تهیه شده از مواد معدنی، گیاهی یا روغنی که برای رنگ آمیزی یا نقاشی به کار می رود،
کنایه از رواج، رونق، برای مثال به خان اندر آی ار جهان تنگ شد / همه کار بی برگ و بی رنگ شد (فردوسی - ۶/۴۳۱) کنایه از مکر، حیله، فریب، فسون، برای مثال آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ / زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و «رنگ» (معزی - ۳۸۹) سود، بهره
جامۀ ژنده و رنگین که درویشان بر تن می کردند، جبۀ درویشان به رنگ کبود یا دوخته شده از تکه های رنگارنگ، خرقه،برای مثال از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور / که تا گویندت این مرد خدایی ست (اثیرالدین اخسیکتی - مجمع الفرس - رنگ)
شتر قوی که برای جفت گیری نگه می دارند،برای مثال کاروانی بی سرا کم داد جمله بارکش / کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ (فرخی - ۴۵۳)
بز کوهی،برای مثال شیر بینم شده متابع رنگ / باز بینم شده مسخر خاد (مسعودسعد - ۱۱۰) ، رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما / آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ (سوزنی - ۲۳۲)
پرتو آفتاب و ماه
رنگ باختن: کنایه از از دست دادن رنگ چهره از ترس یا علت دیگر، کم رنگ شدن
رنگ به رنگ: رنگارنگ، گوناگون، جوراجور
رنگ رنگ: رنگ به رنگ، رنگارنگ، گوناگون، برای مثال هم از آشتی راندم و هم ز جنگ / سخن گفتم از هر یکی رنگ رنگ (فردوسی - ۳/۲۲۴)
رنگ روغن: رنگی که با روغن مخلوط کنند و به کار ببرند، تصویری که با رنگ آمیخته به روغن کشیده شده باشد
رنگ و بو: کنایه از زیبایی و خوش بویی مثلاً رنگ و بوی گل، رونق و رواج، جمال و جلال، فر و شکوه، برای مثال ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه دار / کآنجا که رنگ وبوی بود گفتگو بود (حافظ)
رنگ و بوی: کنایه از زیبایی و خوش بویی، رنگ و بو
رنگ و رو: کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی
رنگ و روی: کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و رو
رنگ رو: کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و رو
رنگ و روغن: رنگی که با روغن مخلوط کنند و به کار ببرند، تصویری که با رنگ آمیخته به روغن کشیده شده باشد، رنگ روغن
رنگ و وارنگ: رنگارنگ، رنگ به رنگ، رنگ در رنگ، به رنگ های مختلف، گوناگون،
رنگ وارنگ: رنگارنگ، رنگ به رنگ، رنگ در رنگ، به رنگ های مختلف، گوناگون، رنگ و وارنگ
کنایه از رواج، رونق،
جامۀ ژنده و رنگین که درویشان بر تن می کردند، جبۀ درویشان به رنگ کبود یا دوخته شده از تکه های رنگارنگ، خرقه،
شتر قوی که برای جفت گیری نگه می دارند،
بز کوهی،
پرتو آفتاب و ماه
رنگ باختن: کنایه از از دست دادن رنگ چهره از ترس یا علت دیگر، کم رنگ شدن
رنگ به رنگ: رنگارنگ، گوناگون، جوراجور
رنگ رنگ: رنگ به رنگ، رنگارنگ، گوناگون،
رنگ روغن: رنگی که با روغن مخلوط کنند و به کار ببرند، تصویری که با رنگ آمیخته به روغن کشیده شده باشد
رنگ و بو: کنایه از زیبایی و خوش بویی مثلاً رنگ و بوی گل، رونق و رواج، جمال و جلال، فر و شکوه،
رنگ و بوی: کنایه از زیبایی و خوش بویی، رنگ و بو
رنگ و رو: کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی
رنگ و روی: کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و رو
رنگ رو: کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و رو
رنگ و روغن: رنگی که با روغن مخلوط کنند و به کار ببرند، تصویری که با رنگ آمیخته به روغن کشیده شده باشد، رنگ روغن
رنگ و وارنگ: رنگارنگ، رنگ به رنگ، رنگ در رنگ، به رنگ های مختلف، گوناگون،
رنگ وارنگ: رنگارنگ، رنگ به رنگ، رنگ در رنگ، به رنگ های مختلف، گوناگون، رنگ و وارنگ