جدول جو
جدول جو

معنی رنجاندن - جستجوی لغت در جدول جو

رنجاندن
رنج دادن، به رنج انداختن، آزرده ساختن، برای مثال چو دانی که بر تو نماند جهان / چه رنجانی از آز جان و روان (فردوسی - ۴/۴ حاشیه)
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
فرهنگ فارسی عمید
رنجاندن
(لَ تُ شُ دَ)
رجوع به رنجانیدن شود
لغت نامه دهخدا
رنجاندن
رنج دادن آزردن
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
فرهنگ لغت هوشیار
رنجاندن
يؤذي
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به عربی
رنجاندن
Afflict
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
رنجاندن
affliger
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
رنجاندن
affliggere
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
رنجاندن
огорчать
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به روسی
رنجاندن
quälen
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به آلمانی
رنجاندن
страждати
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
رنجاندن
dręczyć
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به لهستانی
رنجاندن
苦恼
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به چینی
رنجاندن
afligir
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
رنجاندن
kwellen
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به هلندی
رنجاندن
afligir
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
رنجاندن
दुःख देना
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به هندی
رنجاندن
رنج دینا
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به اردو
رنجاندن
যন্ত্রণা দেওয়া
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به بنگالی
رنجاندن
ทำให้เจ็บปวด
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به تایلندی
رنجاندن
kuumiza
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
رنجاندن
acı vermek
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
رنجاندن
悩ませる
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
رنجاندن
לייסר
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به عبری
رنجاندن
menyiksa
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
رنجاندن
괴롭히다
تصویری از رنجاندن
تصویر رنجاندن
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گنجاندن
تصویر گنجاندن
چیزی را در جایی یا میان چیزی جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ دَ)
چیزی را در جائی جای دادن. (فرهنگ نظام). گنجیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). جای دادن. گنجانیدن. رجوع به گنجانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ تُ کَ دَ)
رنجاندن. متعدی رنجیدن. رنج دادن کسی را. (آنندراج). رنجیدن کنانیدن. آزردن. باعث اذیت شدن. (ناظم الاطباء). به رنج انداختن. ایذاء. رنج دادن کسی را به دست یا زبان یا عملی ناهنجار و ناسزاوار. رجوع به رنجیدن شود:
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه رنجانی از آز جان و روان.
فردوسی.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.
فردوسی.
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
و مردم ناحیت، چرا رنجانیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند در ناحیتها می فرستند هر جایی و رعایا را می رنجانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506).
آن جوز که با پوست خورندش ندهد نفع
با پوست مخور جوز و تن خویش مرنجان.
ناصرخسرو.
یک روز کمتر اتفاق افتاده بود (گرد آوردن هیزم) بخت النصر را برنجانید و جفا کرد. (قصص الانبیاء ص 179). و از میان ایشان بیرون رفت خشمناک (یونس) از بس که جفا کرده بودند و او را رنجانیده بودند. (قصص الانبیاء ص 133). از رنجانیدن جانوران... احتراز نمودم. (کلیله و دمنه). و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان. (کلیله و دمنه). دست بازداشتن از رنجانیدن خلق و اگرچه ترا برنجانند. (تذکرهالاولیاء عطار). چندین هزار حیوان در آن بود از حشرات و موذیات از حیّات و عقارب وانواع سباع... حمله بر او می کردند و از هر جانب او را می رنجانیدند. (مرصادالعباد). طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند و برنجانیدند. (گلستان). حاکم از گفتن او برنجید و برنجانید. (گلستان).
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی.
سعدی.
، زحمت دادن. باعث زحمت شدن. سبب محنت و مشقت گشتن. (ناظم الاطباء). اتعاب. تعب دادن. دچار سختی و تعب کردن:
به رفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی.
فردوسی.
برنجان تن بطاعتها که فردا
به رنج تن شود جانت بی آزار.
ناصرخسرو.
و خود را چنان در انواع مجاهدات و عبادات برنجانید که در عهد او کسی دیگر هرگز نبود. (تذکرهالاولیاء عطار)، آسیب رسانیدن. صدمه زدن: چون وقت طوفان فرازرسید ایزدتعالی بیت المعمور به آسمان چهارم برد و به جای آن کوهی بلند بیافریدآنجا که اکنون کعبۀ معظمه است، تا آب عذاب آن را نرنجاند و بدانجا نرسد. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
متعدی رندیدن. رجوع به رندانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جای دادن چیزی را در چیزی یا محلی گنجیدن فرمودن: هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی هنر خویش را بگنجانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجانده
تصویر رنجانده
رنج داده آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجانیدن
تصویر رنجانیدن
رنج دادن کسی را، آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایاندن
تصویر رایاندن
راهنمایی نمودن، به بیرون هدایت کردن، روی بکاری آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجاندن
تصویر گنجاندن
((گُ دَ))
چیزی را در جایی جای دادن
فرهنگ فارسی معین