معنی گنجاندن - فرهنگ فارسی عمید
معنی گنجاندن
- گنجاندن
- چیزی را در جایی یا میان چیزی جا دادن
تصویر گنجاندن
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با گنجاندن
گنجاندن
- گنجاندن
- جای دادن چیزی را در چیزی یا محلی گنجیدن فرمودن: هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی هنر خویش را بگنجانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
گنجاندن
- گنجاندن
- چیزی را در جائی جای دادن. (فرهنگ نظام). گنجیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). جای دادن. گنجانیدن. رجوع به گنجانیدن شود
لغت نامه دهخدا
رنجاندن
- رنجاندن
- رنج دادن، به رنج انداختن، آزرده ساختن، برای مِثال چو دانی که بر تو نمانَد جهان / چه رنجانی از آز جان و روان (فردوسی - ۴/۴ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
گنجانیدن
- گنجانیدن
- جای دادن چیزی را در چیزی یا محلی گنجیدن فرمودن: هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی هنر خویش را بگنجانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار