جدول جو
جدول جو

معنی رمیمه - جستجوی لغت در جدول جو

رمیمه
(رَ مَ)
تأنیث رمیم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رمیم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رحیمه
تصویر رحیمه
(دخترانه)
مؤنث رحیم، مهربان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمیمه
تصویر شمیمه
(دخترانه)
واحد شمیم، یک بوی خوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رمیده
تصویر رمیده
رم کرده، گریخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقیمه
تصویر رقیمه
نامه، نوشته
فرهنگ فارسی عمید
مهره یا طلسمی که برای دفع بلا و چشم زخم به گردن اطفال آویزان کنند، تعویذ، حرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
ویژگی چیزی که آن را به چیز دیگر جمع کرده باشند، پیوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمیمه
تصویر دمیمه
دمیم، زشت، زشت رو، حقیر و پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمرمه
تصویر رمرمه
راست کردن کار، ریزه خواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
چیزی که با چیزی آنرا فراهم کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
مهره یا طلسمی که برای دفع چشم زخم بگردن اطفال آویزند بازونبد چشم آویز گردن بند، جمع تمائم (تمایم) تمیمات
فرهنگ لغت هوشیار
نمیمت سخن چینی، تکان جنبش، غژ غژ آوای نوشتن سخن چینی، جمع نمائم (نمایم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمیده
تصویر رمیده
ترسیده و گریخته، احتراز کرده بسبب نفرت و کراهت
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ذمیم نکوهیده ناستوده زشت: اخلاق ذمیمه. مونث ذمیم، نکوهیده، پر آب، کم آب چون چاه از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
رقیمه (از تازی رقیم) : پارسا زن، نبشته نوشته نبشته، مراسله مرقومه جمع رقیمجات. یا رقیمه اول عرش، حرف الف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخیمه
تصویر رخیمه
مونث رخیم آسانگوی، سست آوا: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردیمه
تصویر ردیمه
دو تکه دو جامه که بر هم دوخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتیمه
تصویر رتیمه
نخ انگشت رشته ای که برای یاد آوری بر انگشت بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیمه
تصویر دمیمه
زن زشت رو و پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمامه
تصویر رمامه
روزی بخور نمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمیمه
تصویر تمیمه
((تَ مِ))
طلسمی که برای دفع چشم زخم به گردن اطفال آویزند، جمع تمایم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذمیمه
تصویر ذمیمه
((ذَ مِ))
مؤنث ذمیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقیمه
تصویر رقیمه
نوشته، مراسله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
((ضَ مَ یا مِ))
چیزی که به چیز دیگر پیوسته باشد، پیوست، جمع ضمایم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
پیوست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
Garnishment
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
saisie
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
арест
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
Pfändung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
арешт
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
zajęcie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
penhora
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
pignoramento
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
embargo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ضمیمه
تصویر ضمیمه
beslaglegging
دیکشنری فارسی به هلندی