درویشان که روزگار را به اندک معیشت گذارند. ج رامق و رموق. (منتهی الارب). فقیرانی که به اندک مایه از معیشت اکتفاء کنند. (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغه) ، بدخواهان. (منتهی الارب). حاسدان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). حسودان، اندکی از مایۀ زندگی. (از متن اللغه)
درویشان که روزگار را به اندک معیشت گذارند. ج ِ رامِق و رَموق. (منتهی الارب). فقیرانی که به اندک مایه از معیشت اکتفاء کنند. (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغه) ، بدخواهان. (منتهی الارب). حاسدان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). حسودان، اندکی از مایۀ زندگی. (از متن اللغه)
عیش رمق، اندک از معیشت که باقی جان را نگاه دارد. (منتهی الارب). آنچه رمق را حفظ کند. (از اقرب الموارد). رمقه. رماق. رماق. مرمّق. (از متن اللغه). رجوع به رمقه و رماق و مرمق شود
عیش رمق، اندک از معیشت که باقی جان را نگاه دارد. (منتهی الارب). آنچه رمق را حفظ کند. (از اقرب الموارد). رُمْقه. رَماق. رِماق. مُرَمَّق. (از متن اللغه). رجوع به رمقه و رماق و مرمق شود
باقی جان. (دهار) (منتهی الارب). باقی دمه. (دهار). بقیۀ حیات. ج، ارماق. (از اقرب الموارد). حشاشه. (السامی). بقیۀ جان. (غیاث اللغات). نفس آخرین. (از متن اللغه). رمخ و باقی جان. (ناظم الاطباء) : مرا سد رمق حاصل می بود. (کلیله و دمنه). و مژده داد که خواجه را رمقی باقی است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). و در حفظ رمق می کوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 296). کسی در بیابان سگی تشنه یافت برون از رمق در حیاتش نیافت. سعدی. - رمق ماندن، هنوز زنده بودن. هنوز روح از بدن کاملاً مفارقت نکردن: از من رمقی به سعی ساقی مانده ست وز صحبت خلق بی وفاقی مانده ست. (منسوب به خیام). گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بیجان بقا. سعدی. بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. (گلستان). - سد رمق کردن، مانع فراق جان از بدن شدن. جلو مفارقت روح را گرفتن: و بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 296). ، در تداول فارسی زبانان، زور. قوت. قدرت. تاب و توان: و من چون اندک رمقی بازیافتم... (ترجمه تاریخ یمینی ص 329). - از رمق افتادن، تاب و توان از دست دادن. کوفته و مانده شدن. مثلاً گویند: امروز از بس راه رفتیم از رمق افتادیم. - امثال: رقم رمق می خواهد، نظیر: بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر. ناصرخسرو. نفوذ حکم موقوف به قدرت و زور است. رجوع به امثال و حکم شود. ، قوت در غذا. خاصیت غذایی: این آبگوشت رمق ندارد، یعنی خاصیت و مادۀ غذایی آن اندک است.
باقی جان. (دهار) (منتهی الارب). باقی دمه. (دهار). بقیۀ حیات. ج، ارماق. (از اقرب الموارد). حُشاشه. (السامی). بقیۀ جان. (غیاث اللغات). نفس آخرین. (از متن اللغه). رمخ و باقی جان. (ناظم الاطباء) : مرا سد رمق حاصل می بود. (کلیله و دمنه). و مژده داد که خواجه را رمقی باقی است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). و در حفظ رمق می کوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 296). کسی در بیابان سگی تشنه یافت برون از رمق در حیاتش نیافت. سعدی. - رمق ماندن، هنوز زنده بودن. هنوز روح از بدن کاملاً مفارقت نکردن: از من رمقی به سعی ساقی مانده ست وز صحبت خلق بی وفاقی مانده ست. (منسوب به خیام). گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بیجان بقا. سعدی. بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. (گلستان). - سد رمق کردن، مانع فراق جان از بدن شدن. جلو مفارقت روح را گرفتن: و بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 296). ، در تداول فارسی زبانان، زور. قوت. قدرت. تاب و توان: و من چون اندک رمقی بازیافتم... (ترجمه تاریخ یمینی ص 329). - از رمق افتادن، تاب و توان از دست دادن. کوفته و مانده شدن. مثلاً گویند: امروز از بس راه رفتیم از رمق افتادیم. - امثال: رقم رمق می خواهد، نظیر: بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر. ناصرخسرو. نفوذ حکم موقوف به قدرت و زور است. رجوع به امثال و حکم شود. ، قوت در غذا. خاصیت غذایی: این آبگوشت رمق ندارد، یعنی خاصیت و مادۀ غذایی آن اندک است.
نگریستن به کسی. (تاج المصادر بیهقی). نگریستن یا به نگاه سبک نگریستن کسی را. (از منتهی الارب). نگریستن کسی را به نگاه سبک. (از اقرب الموارد) ، طول دادن نگریستن را بر کسی. (از اقرب الموارد). رمق به بصر کسی را، با مراقبت و مواظبت چشم بدنبال وی داشتن. (از متن اللغه)
نگریستن به کسی. (تاج المصادر بیهقی). نگریستن یا به نگاه سبک نگریستن کسی را. (از منتهی الارب). نگریستن کسی را به نگاه سبک. (از اقرب الموارد) ، طول دادن نگریستن را بر کسی. (از اقرب الموارد). رمق به بصر کسی را، با مراقبت و مواظبت چشم بدنبال وی داشتن. (از متن اللغه)
سلمه، گیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ کوتاه و برگ های بیضی شکل مانند اسفناج که در پختن بورانی و آش به کار می رود، سرمک، سرمج، اسفناج رومی، قطف
سَلمِه، گیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ کوتاه و برگ های بیضی شکل مانند اسفناج که در پختن بورانی و آش به کار می رود، سَرمَک، سَرمَج، اِسفِناجِ رومی، قَطَف
شهری است در فارس در بلوک اصطخر. (از معجم البلدان). شهری است به اصطخر. (منتهی الارب). شهرکی کوچک است و ناحیتی است همه احوال آن همچنان اقلید است. اما زردآلو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکویی و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند و آبادان است. (فارسنامۀابن البلخی ص 124). رجوع به نزهه القلوب ص 122 شود
شهری است در فارس در بلوک اصطخر. (از معجم البلدان). شهری است به اصطخر. (منتهی الارب). شهرکی کوچک است و ناحیتی است همه احوال آن همچنان اقلید است. اما زردآلو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکویی و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند و آبادان است. (فارسنامۀابن البلخی ص 124). رجوع به نزهه القلوب ص 122 شود
دهی است از دهستان کوهمره سرخی از بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 70هزارگزی جنوب باختر شیراز و 34هزارگزی راه فرعی شیراز به سیاخ. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوایی معتدل و مالاریایی و 243 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آن برنج و میوه و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کوهمره سرخی از بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 70هزارگزی جنوب باختر شیراز و 34هزارگزی راه فرعی شیراز به سیاخ. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوایی معتدل و مالاریایی و 243 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آن برنج و میوه و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
معرب سرمه، نام تره که آن را به هندی بتهوا گویند. (غیاث) (آنندراج). شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و اکثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). معرب از سرمج فارسی و آن قطف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). تعریب سرمک است. (شرفنامۀ منیری). اسپاناخ. (الفاظ الادویه). سرنگ. (مهذب الاسماء) : به دفع زهر به دانا نموده ای تریاق به نفع طبع به بیمار داده ای سرمق. انوری
معرب سرمه، نام تره که آن را به هندی بتهوا گویند. (غیاث) (آنندراج). شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و اکثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). معرب از سرمج فارسی و آن قطف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). تعریب سرمک است. (شرفنامۀ منیری). اسپاناخ. (الفاظ الادویه). سرنگ. (مهذب الاسماء) : به دفع زهر به دانا نموده ای تریاق به نفع طبع به بیمار داده ای سرمق. انوری
خوردن شیر را اندک اندک. و نیز ترمق آشامیدن آب و جز آن و یقال: ترمق الماء اذا حساه حسوه بعد حسوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
خوردن شیر را اندک اندک. و نیز ترمق آشامیدن آب و جز آن و یقال: ترمق الماء اذا حساه حسوه بعد حسوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
اندک از قوت که جان را نگاه دارد. آنچه بدان روز گذارند. و گویند: ما فی عیشه الا رمقه، ای بلغه. (منتهی الارب). اندک مایه از معیشت که بدان سد رمق کنند. بلغه. (از اقرب الموارد). رمق. رماق. رماق. مرمّق. (متن اللغه). رجوع به رمق و رماق شود
اندک از قوت که جان را نگاه دارد. آنچه بدان روز گذارند. و گویند: ما فی عیشه الا رمقه، ای بُلْغه. (منتهی الارب). اندک مایه از معیشت که بدان سد رمق کنند. بُلْغه. (از اقرب الموارد). رَمِق. رَماق. رِماق. مُرَمَّق. (متن اللغه). رجوع به رمق و رماق شود
بسته، بستن، بر هم دوختن بستن دوختن مقابل فتق یا رتق و فتق بستن و گشودن دوختن و شکافتن بست و گشاد حل و عقد:) برتق و فتق امور مشغولست . (، (تصوف) رتق اشارت به وحدت حقیقه و وجود واحد بسیط و مرتبت صفات و اسما و افعال است (از اسفار 23: 3)، بسته مقابل فتق، زنی که مدخل آلت تناسلیش مسدود بود و مانع آرامش گردد
بسته، بستن، بر هم دوختن بستن دوختن مقابل فتق یا رتق و فتق بستن و گشودن دوختن و شکافتن بست و گشاد حل و عقد:) برتق و فتق امور مشغولست . (، (تصوف) رتق اشارت به وحدت حقیقه و وجود واحد بسیط و مرتبت صفات و اسما و افعال است (از اسفار 23: 3)، بسته مقابل فتق، زنی که مدخل آلت تناسلیش مسدود بود و مانع آرامش گردد
از سرما مردن، از میان بردن چشم آماه از بیماری ها چشم آماسیده، آب بدمزه، آب شور، چرکین: جامه، جمع رمداء، شترمرغان درد چشم، ورمی که در طبقه ملتحمه پدید آید
از سرما مردن، از میان بردن چشم آماه از بیماری ها چشم آماسیده، آب بدمزه، آب شور، چرکین: جامه، جمع رمداء، شترمرغان درد چشم، ورمی که در طبقه ملتحمه پدید آید
گیاهی است از تیره اسفناجیان یکساله و علفی که گل هایش منظم و کاملند و جزو سبزی های صحرایی در آش و غذاهای مختلف مصرف می شود. دانه اش قی آور است، سرمه، قطف، سرمج
گیاهی است از تیره اسفناجیان یکساله و علفی که گل هایش منظم و کاملند و جزو سبزی های صحرایی در آش و غذاهای مختلف مصرف می شود. دانه اش قی آور است، سرمه، قطف، سرمج