جدول جو
جدول جو

معنی رقیچه - جستجوی لغت در جدول جو

رقیچه
(رُ قِ چِ)
دهی از دهستان پایین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 897 تن است. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و بن شن. صنایع دستی آنجا کرباس بافی است. راه آن اتومبیل رو (از رباط سنگ) است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رقیه
تصویر رقیه
(دخترانه)
نام یکی از چهار دختر پیامبر (ص) از خدیجه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رقیقه
تصویر رقیقه
رقیق، کنیز، کنیز زرخرید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقیمه
تصویر رقیمه
نامه، نوشته
فرهنگ فارسی عمید
آنچه برای حصول امری یا به جهت حفظ و نگه داری خود به کار می برند از قبیل افسون، دعا، تعویذ و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
یا رقیه. مصدر به معنی رقی. (ناظم الاطباء). رجوع به رقی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَتْ تُ)
مصدر به معنی رقی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). افسون کردن. (دهار). دردمیدن افسون خود بر کسی. (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به رقی شود
لغت نامه دهخدا
(رَقْ یَ)
یک بار صعود کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ قَیْ یَ)
بنت الحسین (ع). (ناظم الاطباء). نام دختری از حسین بن علی (ع). (یادداشت مؤلف). به نقل بیشتر اهل منبر وی همان است که در خرابۀ شام شبی پدرش (امام حسین علیه السلام) را در خواب دید و بیدار شد و از حضرت زینب پدرش را خواست همه اسرا در خرابه و به شیون درآمدند و یزید آن ناله و گریه را شنید و سبب پرسید جریان را گفتند دستورداد سر امام را به خرابه بردند همینکه روپوش از سر مطهر برداشتند و چشم دختر بر سر پدر افتاد چنان بی تاب و دگرگون گشت که از شدت گریه و اضطراب روح از تنش جدا شد. ولی حاج شیخ عباس قمی در ذکر آن واقعه در منتهی الاّمال به رقیه بودن نام آن دختر اشاره ای نکرده است. رجوع به منتهی الاّمال ص 316 و 317 و 334 شود
لغت نامه دهخدا
(رُقْ یَ)
افسون. (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). سحر و افسون. (غیاث اللغات) : نشره، افسون که بردیوانه و مریض دمند. (منتهی الارب). افسون و تعویذ ج، رقی ̍ و آن مباح است اگر بزبان عربی و به اسمای الهی و صفات واردۀ خدای تعالی باشد ونیز بر رقیه تکیه نبود. (از آنندراج) (از منتهی الارب). تعویذ، ج، رقی ̍. (ناظم الاطباء). دعا. نشره. عوذه. تعویذ. معاذه. (یادداشت مؤلف). افسون. ج، رقاً و رقیات و رقیات. (از اقرب الموارد) :
نآید به وزارت به محل پدرت کس
مرکب نشود مهتاب از رقیۀ شولم.
مختاری غزنوی.
چون به نزدیک آن طلسم رسید
رخنه ای کرد و رقیه ای بدمید.
نظامی.
- رقیۀ عقرب، رقعۀ عقرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب رقعۀ عقرب در ذیل مادۀ رقعه شود.
، یکبار تعویذ خواندن. (ناظم الاطباء) ، بندگی. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رِقْ قی یَ)
رقیت. بندگی کردن و غلامی نمودن. (آنندراج). رجوع به رقیت شود
لغت نامه دهخدا
(رِقْ یَ)
هیأت صعود کردن، نوع صعود کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
راه چه. راه باریک و کوچک. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(رَ قی قَ / قِ)
هر چیزی که تنکی و نازکی و رقت داشته باشد. ضد غلیظه. (ناظم الاطباء) : مایعات رقیقه، آشامیدنیهای آبکی. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح عرفانی) واسطۀلطیفۀ روحانی که امداد و فیوضات واصل از حق به خلق است که آن را رقیقۀ نزول نامند. (فرهنگ فارسی معین). لطیفه ای است روحانی. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(رَ قی قَ)
رقیقه. تأنیث رقیق. زن مملوک. (ناظم الاطباء) ، نرم و ملایم: نار رقیقه، نار لینه. آتش نرم. آتش ملایم. (یادداشت مؤلف) ، مؤنث رقیق. ج، رقاق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
رقیمه. زن عاقلۀ باعفت و پارسا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). زن خردمند و پارسا. (از اقرب الموارد) ، صحیفۀ نوشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ)
رقیمه. نامه و رقعه و مکتوب و نبشته و تعلیقه. (ناظم الاطباء). مراسله. مرقومه. ج غیر فصیح، رقیمجات. (فرهنگ فارسی معین). نوشته. مکتوب. نامه. مرقومه. در مکاتبات فارسی معمولاً رقیمه و مرقومه را به نامه ای اطلاق کنند که از طرف بزرگی به کوچکی نوشته شود. مقابل عریضه، که اصطلاحاً نامۀ کوچک به بزرگ را گویند. و نیز نامه نگار برای ادای احترام به طرف مقابل نامۀ خود را عریضه و نامۀ وی را رقیمه یا مرقومه نامد:رقیمۀ گرامی که در پاسخ عریضۀ بنده نگارش یافته بود رسید. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مرقومه شود.
- رقیمۀ اول، عرش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کنایه از عرش. (لغت محلی شوشتر) (آنندراج) (برهان).
- ، اولین حرف هجا که الف باشد. (ناظم الاطباء). کنایه از الف. (لغت محلی شوشتر) (از آنندراج) (برهان).
، نبشته. (فرهنگ فارسی معین) ، رقم. رجوع به رقم شود، علامت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رقیمه (از تازی رقیم) : پارسا زن، نبشته نوشته نبشته، مراسله مرقومه جمع رقیمجات. یا رقیمه اول عرش، حرف الف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیه
تصویر رقیه
دعا، افسون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیده
تصویر رقیده
شاخه خوابانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیقه
تصویر رقیقه
آشامیدنیهای آبکی، مایعات رقیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیه
تصویر رقیه
((رُ یِ))
دعا، تعویذ، افسون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقیمه
تصویر رقیمه
نوشته، مراسله
فرهنگ فارسی معین
خط، دستخط، عریضه، مراسله، مرقومه، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم کم زور و کم جثه، در مقام توهین و تحقیر به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرف پیمانه ی شیر نزد چوپانان
فرهنگ گویش مازندرانی