جدول جو
جدول جو

معنی رقه - جستجوی لغت در جدول جو

رقه
(رِقْ قَ)
مهربانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رقت شود.
- رقهالعیش، فراخی و نعمت زندگی. (اقرب الموارد).
، تنکی و نازکی. (ناظم الاطباء). نازکی. (از اقرب الموارد). تنکی. (منتهی الارب).
- رقهالجانب، کنایه از ضعف است. (از اقرب الموارد).
، شرم داشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رقه
(رِ قَ)
سیم مضروب. ج، رقون و رقات. (ناظم الاطباء). نقرۀ مسکوک و ’هاء’ عوض ’واو’ است. ج، رقون. (از اقرب الموارد). سیم مضروب (والهاء عوض عن الواء). ج، رقون و رقات و فی الحدیث: فی الرقه ربع العشر و فی اربعین شاه شاه وفی خمس من الابل شاه. و قولهم ان الرقین تغطی افن الافین، یعنی ان المال تغطی العیوب. (منتهی الارب). و رق، یعنی درهم سکه شده. ج، رقین. (مفاتیح) ، آنچه نخستین روید از گیاه نصی و صلیان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنچه از گیاه نصی و صلیان در فصل بهار نخستین بار روید. (از اقرب الموارد) ، زمینی که در ایام برآمد گرما و درآمد گرما و یا در ایام گرما بر آن باران رسد و سبز و گیاهناک گردد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رقه
(رَقْ قَ)
هر زمین بر لب رود که آب بر وی در وقت مدبر آید و سپس فرورود. ج، رقاق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هر زمین بر لب رودخانه که آب در هنگام مد آن را فراگیرد و سپس در آن فرو رود و برای رستنیها نیکو گردد. ج، رقاق و ابوحاتم گفته است: ’رقه زمینی است که آب از آن جاری گردد’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رقه
(رَقْ قَ)
شهری در کنار رود فرات و اکنون خراب و ویران است. (ناظم الاطباء). شهری است بر فرات مقدم دیار ربیعه. (منتهی الارب). شهر مشهوری است در ساحل فرات از جانب شرقی آن و از آن تا حران که یکی از بلاد جزیره است سه روز راه است. (از معجم البلدان). شهری است (از جزیره) بزرگ و خرم و پیوسته به رایقه برکران فرات نهاده، و حرب صفین اندر حد او بوده است از آن سوی رود. (حدود العالم). رقه از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات عدیز و عرض از خط استوا لدم اکنون خراب است به زبان رومی آن را قالانیقوس خوانده اند. جعبرنام حاکم آنجا در عهد قادر خلیفه بر لب فرات و محاذی رقه قلعه ای در سنگ خارا ساخته است دورش یک هزار گام و نزدیک صفین رزمگاه علی (ع) با معاویه است. (از نزههالقلوب چ لیدن ص 104). کرسی دیار مصر در جزیره بر ساحل فرات. عیاض بن غنم آن را فتح کرد (17 هجری قمری) و سکنۀ مسیحی آن بپرداخت جزیه مصالحه کردند و در آن آثار باستانی است. (فرهنگ فارسی معین) : بیست هزار مرد به رقه آمدند... عبدالملک برفت با ده هزار مرد از سپاه بغداد چون به رقه رسید بیمار شد....عبدالملک نامه کرد از رقه به سپاه خویش. (ترجمه طبری ورق 512).
گاهی نسیم برطرف دجله درع باف
گاهی شمال برگذر رقه عطرسا.
سلمان ساوجی (از شرفنامه).
رجوع به تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 86 و شدالازار حاشیۀ ص 241 و مادۀ رافقه و فهرست حبیب السیر چ خیام و مجمل التواریخ والقصص ص 351 و 353 و 369 و 476 و 479 و 480 و تاریخ الحکماء قفطی ص 281 و 115 و 434 و429 و لباب الالباب فهرست ج 2 و معجم البلدان و فهرست الوزراء و الکتاب شود
قریه ای است در مصر (مدیریت جیزه) واقع در ساحل غربی نیل، مقابل آن در ساحل شرقی نیز قریه ای است بهمان اسم (رقه) . (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
رقه
(رَ قِ)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش بشرویۀ شهرستان فردوس است که در باختر بشرویه جنوب دهستان کروند و شمال دهستان مورستان واقع و موقع آن جنگلی و کوهستانی و هوای آن گرمسیری است. آب مزروعی آبادیها از قنوات تأمین می شود. این دهستان از 24 آبادی تشکیل شده و مجموع نفوس آن 1306 تن است. محصول عمده دهستان آنجا غلات و ارزن. صنایع دستی زنان آنجا قالیچه و کرباس بافی. بواسطۀ خشکسالی های متوالی مردم دهستان به شهرهای مجاور کوچ نموده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
رقه
(تَ)
نرم و تنک گردیدن چیز. (منتهی الارب). تنک و نازک گردیدن چیزی. (ناظم الاطباء). تنک شدن. (المصادر زوزنی چ بینش ص 209) (تاج المصادر بیهقی). مقابل ستبر شدن و سخت شدن، بدحال شدن مرد و کم شدن مال او. (از اقرب الموارد) ، شرم داشتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رحم کردن و مهربانی نمودن بر کسی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رقه
کشتاو، مهر، شرم شرمندگی، نرمی و نازکی
تصویری از رقه
تصویر رقه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برقه
تصویر برقه
(دخترانه)
درخشیدن جسمی در مقابل تابش اشعه آفتاب یا هر چیز دیگر (نگارش کردی: بریقه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرقه
تصویر خرقه
جبه ای که از دست پیر می پوشیده اند و گاهی از تکه های گوناگون دوخته می شد، نوعی پوستین بلند، تکه ای از پارچه یا لباس
خرقه از کسی داشتن: مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن، برای مثال هر جا که سیه گلیم و شوریده سری است / شاگرد من است و خرقه از من دارد (شیخ ابوالحسن خرقانی - شاعران بی دیوان - ۴۵۵)
خرقه انداختن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه افکندن
خرقه افکندن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه انداختن
خرقه تهی کردن: کنایه از جان، سپردن مردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درقه
تصویر درقه
سپری که از پوست گاومیش یا کرگدن درست می کردند
فرهنگ فارسی عمید
هر یک از وسایل بازی که دارای قدرت انفجار ضعیفی هستند و بر اثر ضربه یا حرارت، منفجر شده و تولید صدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جرقه
تصویر جرقه
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، ژابیژ، لخچه، جمر، آتش پاره، آلاوه، آییژ، لخشه، سینجر، جمره، ایژک، ضرمه، بلک، خدره، جذوه، اخگر، ابیز
کنایه از فکری که به ناگهان به ذهن خطور کند
فرهنگ فارسی عمید
(حُ قَ)
طائفه ای از جهینه از بنی ضرام. داستانی از یکی از افراد ایشان بنام شهاب بن جمره در عیون الاخبار ابن قتیبه ج 1 ص 148 آمده است
نام قبیله ای از قضاعه، نام قبیله ای از همدان. و نسبت بدان حرقی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
محمدآباد. و یقال: باغ حرقه از دیه های وزواه است. (تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
از بلاد اسپانیا که بین آن و ابره زمینی قفر موسوم به سلانا واقع است. (حلل السندسیه ج 2 ص 176) ، و گفته اند نام مدینۀ سلمی که یکی از دو کوه طیی ٔاست، و گفته اند کوهی است غطفان را و یوم ذی ارک از ایام عربست، وادی ای است از اودیۀ مرتفعه بسرزمین یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ / قِ)
ارغه. عرقه. در تداول عامه، سخت گربز
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نام قدیمی سیرنائیک. (یادداشت مؤلف از نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
شهری است بزرگ (بناحیت مغرب) و او راناحیتی است بحدود مصر پیوسته جائی با خواسته و بازرگانان بسیار. (از حدود العالم). ناحیه ایست در لیبی وآنرا برقۀ سیرنائیک نیز نامند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ترس و بیم و دهشت و هراس. (منتهی الارب). دهشت. (آنندراج). برق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ / بُ قَ)
نام مواضع بسیار است در دیار عرب و از آنجمله است:
برقه احجار. برقه احدب. برقه احزم. برقه احواز. برقه احوال. برقه ارمام. برقه اروی. برقه اطلم. برقه اعیار. برقه اقعی. برقهالاثماد. برقهالاجاول. برقهالاجداد. برقهالامالج. برقهالامهار. برقهالاوجر. برقهالثور. برقهالجبا. برقهالجنبیه. برقهالحرض. برقهالحصاء. برقهالحمی. برقهالخال. برقهالخرجاء. برقهالداث. برقهالرکا. برقهالروحان. برقهالشواجن. برقهالصراه. برقهالصفا. برقهالعباب. برقهالعیرات. برقهالغضا. برقهالفلاح. برقهالکیوان. برقهاللکیک. برقهاللوی. برقهالنجد. برقهالنیر. برقهالوداء. برقهالیمامه. برقه انقده. برقه بارق. برقه ثادق. برقه ثمثم. برقهثهمد. برقهحارب. برقه حسله. برقه حسمی یا حسنی. برقه حلیت. برقه حوزه. برقه خاخ. برقه خنزیز. برقه خنیف. برقه دمخ. برقه ذی اودات. برقه ذی علقی. برقه ذی غان. برقه ذی قار. برقهرامتین. برقه رحرحان. برقه رعم. برقه رواوه. برقه سعد. برقه سعر. برقه سلمانین. برقه سمنان. برقه شماء. برقه صادر. برقه ضاحک. برقه ضارج. برقه طحال. برقه عازب. برقه عاقل. برقه عالج. برقه عسعس. برقه عوهق. برقه عیهل. برقه عیهم. برقه غضور. برقه قادم. برقه کعکف. برقه لعلع. برقه ماسل. برقه مکتل. برقه مکحوب. برقه منشد. برقه نعاج. برقه نعمی. برقه واجف. برقه واسط. برقه واکف. برقه هارب. برقه هجین. برقه هولی. برقه یثرب. برقه یمامه. رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مضی فلان لبرقته، فلان پی حاجت خود رفت. (ناظم الاطباء). کار. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ قَ)
شمشیر بسیار برنده
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترقه
تصویر ترقه
نوعی بازی که از ماده قابل انفجار درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
سپر گاو سپر، سوسک شاخدار سپری که از پوست گاو یا گاومیش یا کرگدن سازند گاو سپر جمع درق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقه
تصویر ارقه
دریده پررو عرقه شخص سرد و گرم روزگار چشیده و نادرست جسور و دریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقه
تصویر برقه
باک بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تکه ای از پارچه، پاره لباس، جامه ای که تکه های گوناگون دوخته شده باشد، جبه مخصوص درویشان
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و بهوا جهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرقه
تصویر حرقه
سوزش سوختگی، گرمی تفسیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درقه
تصویر درقه
((دَ قِ))
سپر، سپری که از پوست گاومیش یا کرگدن درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرقه
تصویر خرقه
((خِ قِ))
جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود، جبه مخصوص درویشان، جسد، تن، خال، مفرد خرق
خرقه تهی کردن: کنایه از مردن، درانداختن از خود بیرون شدن، مجرد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرقه
تصویر جرقه
((جِ رَ قِّ))
ریزه آتش که از زغال یا هیزم در حال سوختن به هوا بجهد، برق آنی و کوچک که از اتصال ناگهانی دو سیم برق بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
((تَ رَ قِّ))
نوعی وسیله بازی که دارای ماده منفجره ضعیفی است و بر اثر ضربه یا انفجار تولید صدا می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارقه
تصویر ارقه
((اَ قِ))
حیله گر، هوشیار، زرنگ، عرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرقه
تصویر جرقه
درخش
فرهنگ واژه فارسی سره