جدول جو
جدول جو

معنی رقعا - جستجوی لغت در جدول جو

رقعا(رَ)
یا رقعاء. به معنی سرخس و گیلدارو باشد و آن چوبکی است دوایی که در کنار دریای آبسکون روید و سرخس نیز گویند. سرخس. (یادداشت مؤلف) (تذکرۀ داود ضریرانطاکی) (از اختیارات بدیعی). هر گیاهی که جبرشکستن کند مانند گیلدارو و آن چوبکی است دوایی که در کناردریای خزر مازندران یابند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به رقعه و سرخس شود
لغت نامه دهخدا
رقعا
گاو رنگی، لاغر سرین، گیلدارو (گویش گیلکی) سرخس از گیاهان
تصویری از رقعا
تصویر رقعا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در بدیع شعری که در هر کلمۀ آن یک حرف نقطه دار و یک حرف بی نقطه باشد مانند این بیت، برای مثال جان کند تازه غمزۀ جانان / می سزد جای وی میانۀ جان، فتنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
رقعه ها، در خوشنویسی نوعی خط از شش خطی که ابن مقله اختراع کرده است، جمع واژۀ رقعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقبا
تصویر رقبا
رقیب ها، آنانکه می خواهند از کسی پیشی گیرد، آنانکه با کسی رقابت می کنند، هر یک از دو نفری که به یک نفر عشق می روزند، نگهبان ها، پاسبان ها، محافظ ها، جمع واژۀ رقیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقعه
تصویر رقعه
نامۀ کوچک، نوشتۀ کوتاه، وصله ای که به لباس می دوزند، صفحۀ شطرنج یا نرد، قطعه ای از چیزی که بر آن می نوشتند مانند پوست، کاغذ یا پارچه
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
جمع واژۀ راعی. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد). رجوع به راعی و رعاء و رعا شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
در اصل رعاء. شبانان. (آنندراج ازکشف اللغات) (غیاث اللغات) ، حاکمان. (آنندراج از کشف اللغات). رجوع به راعی و رعاء شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
حنا. حنی ّ. (یادداشت مؤلف). رجوع به رقان شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بلند گردیدن سر بینی و برنشستن بر استخوان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ملا رفعا یا (رافع) بخاری در هند صحبت شیخ ابوالفضل را دریافت و خود از گویندگان قرن یازده هجری قمری بود و در نزد پادشاه تقربی خاص داشت. اما بسبب اینکه فرمان شاه را رعایت نکرده بود شاه سوگند یاد کرد که خون او بریزد، ولی به التماس یعقوب خواجه از سر خون او گذشت و برای اینکه سوگند شاه عملی شود به پیشنهاد خواجه و به دستور شاه، جلاد گوش او را برید و وی بر بدیهه این رباعی را گفت:
رفعا صاحب ز غیر خاموشم گفت
در صحبت ما به جان و دل کوشم گفت
از راه کری حکایتش نشنیدم
آخر به زبان تیغ در گوشم گفت.
(از تذکرۀ نصرآبادی ص 434)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ بُ)
رعاً. چریدن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از صراح اللغه) ، چرانیدن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از صراح اللغه). ظاهراً از همان اصل کلمه که با ’یاء’ است گرفته شده ولی در متون دیگر چنین ضبطی دیده نشده
لغت نامه دهخدا
(رُ قَ)
جمع واژۀ رقعه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به رقعه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ قَ)
صورت مخفف رقباء. رقیبان. (ناظم الاطباء). صورت مخفف رقباء که جمع واژۀ رقیب به معنی نگهبان و موکل است. (از غیاث اللغات). رجوع به رقیب و رقباء شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رقطاء. رجوع به رقطاء شود
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
رقعه. رقعه. نامه. مکتوب. رقیمه. (یادداشت مؤلف). نوشتۀ موجز. مکتوب کوتاه. نامۀ موجز: بوالفضل در این تاریخ به چند جا بیاورده و رقعتها و نسختهای این پادشاه (مسعود) بسیار بدست وی آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). رقعتی نبشتم به امیر (رض) چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614) .فرمان خداوند خواجۀ بزرگ را در این نگاه دارم و اگر در این رقعتی نویسد به مجلس عالی برسانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). خواجه گفت: مبارک باد و همه مراد حاصل شود و بنده هم بر این معنی رقعتی نبشته است وبونصر را پیغام داده اگر رای عالی بیند رساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). رجوع به رقعه و رقعه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
آواز برخورد تیر مرنشانه را. (ناظم الاطباء). آواز تیر در نشانه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نوشتۀ موجز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قطعۀ کاغذی که در آن نویسند. (از اقرب الموارد). ج، رقاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقعت و رقعه شود، وصله و در پی. (ناظم الاطباء). درپی. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، رقاع یک قطعه پارچه که بدان پارۀ جامه را می گیرند و مرمت می کنند. ج، رقاع. و نیز در این معنی بصورت رقع جمع بسته می شود. (از اقرب الموارد) ، هدف. ج، رقاع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). هدف. (اقرب الموارد) ، اول جرب یقال: فی هذا البعیر رقعه من جرب. (از اقرب الموارد). الجرب اوله یقال جمل، مرقوع به رقاع من الجرب و کذلک النقبه من الجرب. (تاج العروس) ، درختی بزرگ ساقش چون ساق چنار و برگش مانند برگ کدو و بارش مانند بار انجیر. ج، رقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
دارویی که رقعا و سرخس نیز گویند. (ناظم الاطباء). به معنی رقعا است که سرخس و گیلدارو باشد خصوصاً و آن بیخی است سرخ رنگ و اگر آن را بکوبند و یک مثقال از آن با دو بیضۀ برشت بخورند آزاری را که بسبب افتادن یا برداشتن چیزی سنگین بهم رسیده باشد نافع است. (برهان). هر دوایی که جبر کسر کند آن را رقعه خوانند مثل: انجبارو... و رقعه خاص اسم بیخی است سرخ رنگ صلب. (از اختیارات بدیعی). هر گیاهی که جبر شکستن کند چون خامۀ آقطی و انجبار. (ناظم الاطباء) (از برهان). رجوع به رقعا و سرخس و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 174 و رقع یمانی شود، مکتوب و نوشته و نامه. (ناظم الاطباء). پارۀ نوشته. نامۀ خرد. (از کشاف زمخشری). پارۀ کاغذ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). در تداول ادبی فارسی نامه. پارۀ نوشته. نامۀ موجز. پارۀ کاغذ. نبشتۀ مختصر. ملطفه. نامۀ خرد. (یادداشت مؤلف). رقعت. رقعه. کاغذی که در آن پیغامی باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
گر فراموش کرد خواجه مرا
خویشتن را به رقعه دادم یاد
کودک شیرخواره تا نگریست
مادر او را به مهر شیر نداد.
شهیدبلخی.
نهاده به صندوق در حقه ای
به حقه درون پارسی رقعه ای.
فردوسی.
نگه کرد پس خط نوشیروان
نوشته بر آن رقعۀ پرنیان.
فردوسی.
از آن رقعه بودی دلش در هراس
نیایش کنان بود در شب سه پاس.
فردوسی.
به یک رقعه برزن ختن برچگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن.
فرخی.
امیر آواز داد که چیست... رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان. (تاریخ بیهقی ص 365).
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز.
مسعودسعد.
آنچه از نسج بیان و فرش بنان او مشهور است رقعه ای است که به یکی از دوستان می نویسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256). ابونصر نوشته ها به من فرستاد و رقعه به من نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را به حضرت فرستم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240).
آن رقعه کسی که برگرفتی
برخواندی و رقص برگرفتی.
نظامی.
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه برخواجگان نوشت.
سعدی (گلستان).
یکی از ملوک آن نواحی در خفیه رقعه ای نوشت. (گلستان). بعد از آنکه از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعۀ گدایان به فغان. (گلستان). رقعه برخواند و بخندید. (گلستان). رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر می برند. (گلستان).
صبح شد مست می از خواب صبوحی برخیز
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد.
سلیم (از آنندراج).
- رقعه دار، کاغذی را گویند که برحاشیه اش نقش و نگار طلا و زرکرده باشند و وسط آن را خالی گذاشته. (آنندراج).
- رقعۀ زر، کاغذی است که سلاطین و اعاظم به انعام به مردم دهند عموماً و کاغذی را که به صلۀ شعرا دهند خصوصاً و آن را برات نیز گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف).
- رقعۀ عقرب، رقعۀ کژدم. رجوع به ترکیب رقعۀ کژدم و نیز آثارالباقیه چ زاخائو ص 229 شود.
- رقعۀکژدم، گویند: مغان در اولین روز از پنج روز آخر اسفندماه جشن می کرده و سه رقعه جهت دفع مضرات هوام می نوشته و برسر دیوار خانه ها می چسبانده اند و طرف صدر را خالی می گذاشته اند و چون واضع این رقعه را فریدون می دانند بر آن پیام ایزد و پیام نیوافریدون می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از آنندراج). این از رسم های پارسیان نیست ولکن عامیان آوردند و به شب این روز بر کاغذ نبیسند و بر در خانه ها بندند تا اندر او گزند اندر نیاید. (التفهیم بیرونی). رجوع به خرده اوستا ص 210 و حاشیۀ آن و آثارالباقیه ص 229 شود.
- ، مردم هند روز پنجم اسفندماه را که می گویند صورت حشرات دارد رقعۀ کژدم می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر).
- رقعۀ مهمانی، مکتوبی که به طریقۀ دعوت و ضیافت با هم نویسند. (ناظم الاطباء). این فارسی هندوستان است، رقعه ای که به تقریب دعوت و ضیافت با هم نویسند. (آنندراج).
، وصله و دروه و درپی. (ناظم الاطباء). پارچۀ جامه. (از غیاث اللغات). پارۀ کاغذ و جامه و مانند آن و لهذا دلق فقرارا مرقع گویند و با لفظ دوختن و زدن به معنی پیوند کردن مستعمل. (آنندراج). در عربی پینه و پاره را گویند. (برهان). وصله. (لغت محلی شوشتر). بازافکن. پینه. وصله. لدام. پاره. پاره ای که بر جامه دوزند. پارۀرکو. رکوه. وصلۀ جامه. پیوند. وژنگ. درپی. دریه. (یادداشت مؤلف).
- رقعه بر رقعه دوختن، وصله بالای وصله دوختن. وصله روی وصله زدن. (از یادداشت مؤلف) : همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته. (گلستان). در آتش فقر و فاقه می سوخت و رقعه بر رقعه می دوخت. (گلستان).
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگران چشم و مغزم بسوخت.
سعدی (بوستان).
، پارچه ای که در روادی استعمال میکنند، مقوا، ملک و کشور، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). نطع شطرنج. ورق شطرنج. (لغت محلی شوشتر). پارچه یا تخته ای که مهره های شطرنج بر آن نهند. (یادداشت مؤلف). عرصۀ شطرنج. بساط شطرنج. کرباس شطرنج. (از کشاف زمخشری). تختۀنرد و قمار:
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعۀ دهر
دو سپه کآلت شطرنجی سودا بینند.
خاقانی.
رقعه همچون قطب و ز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته.
خاقانی.
بر رقعۀ زمانه قماری نباختم
کاو را به هر دو نقش دغایی نیافتم.
خاقانی.
تا مهره ها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعۀ مینا برافکند.
خاقانی.
پهلو ایران گرفت رقعۀ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی.
برین رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است.
نظامی.
بر این رقعه چون فرزین در ساحت امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). از جمعیت دو شاه بر رقعه ای مجادلت خیزد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 174).
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای.
سعدی (بوستان).
چوشاه رقعۀ دانش تویی نکودانی
که در روش که رخ است و که هست چون فرزین.
ابن یمین.
امروز دررقعۀ زمین سه شاه مذکورند و در بسیط غبرا سه حضرت مشهور. (المضاف الی بدایع الازمان 34).
- رقعه بسر بردن، عرصۀ شطرنج طی کردن. پیمودن بساط شطرنج و بمجاز قمار و بازی:
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه بسر چون برند.
نظامی.
- رقعۀ بلند نیلگون، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (آنندراج) (برهان).
- رقعۀ پست نیلگون، کنایه اززمین است و بجای ’سین’ بی نقطه ’شین’ نقطه دار هم بنظر آمده است که رقعۀ پشت نیلگون باشد. (آنندراج) (برهان). رجوع به ترکیب رقعه پشت نیلگون و رقعۀ پشت ادکن در ذیل همین ماده شود.
- رقعۀ پشت ادکن، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ و ’رقعۀ نیلگون’ شود.
- رقعۀ پشت نیلگون، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعه پشت ادکن’ و ’رقعۀ پست نیلگون’ و نیز زمین شود.
- رقعۀ شطرنج، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). خانه های بساط شطرنج. (آنندراج) :
هر سویی از جوی جوی رقعۀ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب.
خاقانی.
چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
خاقانی.
چون حساب رقعۀ شطرنج غمهای ترا
هیچ پایانی ندیدم ده شماراز حد گذشت.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- رقعۀ غبرا، زمین. (شرفنامۀ منیری). به معنی رقعۀ پشت نیلگون که زمین است. (برهان) (آنندراج) :
مشتری قرعۀ توفیق زند بر ره حاج
بانگ آن قرعه برین رقعۀ غبرا شنوند.
خاقانی.
، کنایه از آسمان است. (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ شود.
- هفت رقعه، کنایه از هفت آسمان است:
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شوی. گویند: لاحظی رقعک، ای لارزقک اﷲ زوجاً. (ناظم الاطباء). شوی. (آنندراج). شوی. یقال: لاحظی رقعک، ای لارزقک اﷲ زوجاً...او تصحیف، و تفسیر الرقع بالزوج ظن و تخمین و الصواب رفغک بالالف والغین. (منتهی الارب) ، آسمان. آسمان هفتم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رقعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد). جمع واژۀ رقعه، پاره ها و نوشته های مختصر. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به رقعه شود.
- ذات الرقاع، نوعی استخاره. رجوع به مادۀ ذات الرقاع شود.
- ، نام جایگاهی است که یکی از غزوات حضرت رسول (ص) در آنجا واقع شده و نام همان غزوه را نیز ذات الرقاع گویند. رجوع به مادۀ ذات الرقاع و معجم البلدان ج 4 و اقرب الموارد و ناظم الاطباء (مادۀ رقاع) شود.
، خطی است از اجناس خطوط. (شرفنامۀ منیری). نام خطی است از شش خط که ابن مقله وضع کرده است. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). نام قسمی خط اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل. (الفهرست ابن ندیم). قسمی خطاز قبیل نسخ و غیره. نام یکی از هفت قلم قدیم و جدید. (یادداشت مؤلف). رقاع یا قلم رقاع یکی از خطوط اسلامی است که بدان رقاع (رقعه ها) را می نوشتند و صور آن در اصل مانند حروف ثلث و توقیع است و در مواردی باآنها اختلاف دارد. (از فرهنگ فارسی معین) :
ور از فقر درمانم به مکتب
نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی.
خاقانی.
برای صورت حروف خط رقاع رجوع به فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
(رَقْ قا)
مرقعدوز. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گوسپندی که در پهلوی وی سپیدی باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن لاغرسرین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن گول و احمق. (ناظم الاطباء). زن گول. (منتهی الارب) (آنندراج). حمقاء. (اقرب الموارد) ، رقعا. رجوع به رقعا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رقعه
تصویر رقعه
نوشته، نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقعت
تصویر رقعت
نامه، مکتوب، نوشته، نامه موجز و کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقشا
تصویر رقشا
مار پیسه، بانگ شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقبا
تصویر رقبا
جمع رقیب همچشمان رقیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
پاره ها و نوشته های مختصر، نامه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقع
تصویر رقع
بشتافتن، در پی کردن جامه را
فرهنگ لغت هوشیار
خشک شدن باز ایستادن: اشک یا خون، جنگ انداختن، آشتی دادن از واژگان دو پهلو، بالا رفتن از نردبان، بر آمدن: رگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرعا
تصویر قرعا
مرغزارخشک، زن کل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقعی
تصویر رقعی
((رُ عِ یا عَ))
قطع کتاب در اندازه 14 * 22 سانتی متر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقعه
تصویر رقعه
((رُ عِ یا عَ))
تکه، قطعه، پینه که به جامه دوزند، وصله، قطعه کاغذی که روی آن نویسند، نامه، مکتوب، جمع رقاع و رقع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقبا
تصویر رقبا
((رُ قَ))
جمع رقیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
((رِ))
جمع رقعه، نامه ها، نوشته ها، پینه هایی که بر جامه زنند، نام نوعی خط که ابن مقله اختراع کرد
فرهنگ فارسی معین
پینه، وصله، عریضه، مراسله، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد