جدول جو
جدول جو

معنی رفیعا - جستجوی لغت در جدول جو

رفیعا
(رَ)
یا رفیعای نائینی. از گویندگان قرن یازدهم هجری قمری و از پیروان عرفان وتصوف بود. بیت زیر ازوست:
در کعبه اگر باده خوری جرم ندارد
اندیشه مکن صاحب این خانه بزرگست.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
رجوع به فهرست کتاب خانه سپهسالار ج 2 ص 317 و صبح گلشن ص 182 و ریحانه الادب ج 2 ص 88 و تاریخ یزدیا ’آتشکدۀ یزدان’ ص 291 و ریاض العارفین ص 195 و مجمع الفصحا ج 1 ص 234 و روز روشن ص 253 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفیع
تصویر رفیع
(پسرانه)
مرتفع، بلند، ارزشمند، عالی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رفیعه
تصویر رفیعه
(دخترانه)
مؤنث رفیع، مرتفع، بلند، ارزشمند، عالی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رفیدا
تصویر رفیدا
(دخترانه و پسرانه)
نام مردی در منظومه ویس و رامین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفیعا
تصویر شفیعا
در خوش نویسی، نوعی خط شکسته، نام خوش نویسی که خط شکسته را خوب می نوشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفیعت
تصویر رفیعت
عریضه ای که به حاکم تقدیم شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفیع
تصویر رفیع
بلند، مرتفع، کنایه از بلندپایه، بلندمرتبه، باارزش
فرهنگ فارسی عمید
(رَ عُدْ دَ رَ)
شمس الدین رفیعالشأن بن شاه عالم بهادر شاه، پادشاه مغول هند از سلسلۀ بابر (جلوس و وفات 1131 هجری قمری). (از فرهنگ فارسی معین بخش اعلام). دهمین از سلاطین بابری هند در (1131 هجری قمری) (یادداشت مؤلف). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ عُدْ دی نِ)
ابوحامد عبدالعزیز بن عبدالواحد، یکی از بزرگترین اطبا و حکمای اسلام و از مردم فیلمان بود که قصبه ای از توابع گیلان است. در فقه ید طولی داشت و در دمشق بتدریس فقه وحکمت مشغول بود و بعد سمت قاضی بعلبک و پس از آن هنگام تصرف دمشق بوسیلۀ ملک صالح عمادالدین اسماعیل شغل قاضی القضاه یافت. سپس بواسطۀ سعایت و شکایت مشتی نادان به امرملک صالح در سال 641 هجری قمری به قتل رسید. وی کتاب اشارات و تنبیهات ابن سینا را شرح و کلیات قانون ابن سینا را تلخیص کرد. از اوست: کتاب جمع ما فی الاسانید من حدیث النبی. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ملا رفعا یا (رافع) بخاری در هند صحبت شیخ ابوالفضل را دریافت و خود از گویندگان قرن یازده هجری قمری بود و در نزد پادشاه تقربی خاص داشت. اما بسبب اینکه فرمان شاه را رعایت نکرده بود شاه سوگند یاد کرد که خون او بریزد، ولی به التماس یعقوب خواجه از سر خون او گذشت و برای اینکه سوگند شاه عملی شود به پیشنهاد خواجه و به دستور شاه، جلاد گوش او را برید و وی بر بدیهه این رباعی را گفت:
رفعا صاحب ز غیر خاموشم گفت
در صحبت ما به جان و دل کوشم گفت
از راه کری حکایتش نشنیدم
آخر به زبان تیغ در گوشم گفت.
(از تذکرۀ نصرآبادی ص 434)
لغت نامه دهخدا
(ر)
یا رفیع جیلانی (گیلانی). رفیع الدین محمد بن فرج گیلانی متوفی به سال 1160 هجری قمری از شارحین نهج البلاغه و یکی ازعلما و زهاد بود و در شهر مشهد مقدس تدریس می نمود وصاحب فهرست معارف نوشته که این شرح (شرح نهج البلاغه) جامع میان شرح ابن ابی الحدید و شرح ابن میثم بحرانی است. (فهرست کتابخانه سپهسالار ج 2 صص 133- 134)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یارفیع لنبانی، رفیع الدین مسعود لنبانی اصفهانی، شاعر معروف ایرانی در اواخر قرن ششم هجری قمری است. مولداو لنبان اصفهان است. وی فخرالدین زید بن حسن حسینی از خاندان نقبای ری و قم و رکن الدین مسعود بن صاعد ازآل صاعد (اصفهانی) و عمیدالدین اسعد بن نصر وزیر اتابک سعد زنگی را مدح گفته. دیوان او را شامل ده هزار بیت نوشته اند ولی آنچه موجود است کمتر از این شمار است. (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام). عوفی در ضمن شرح حال وی اشعاری نیز نقل کرده است که از آن جمله است:
یار گلرخ ز در درآمد مست
دسته ای از گل شکفته بدست
چهره بی خنده همچو گل خندان
چشم بی باده همچو نرگس مست
گرد عارض ز خط بنفشه ستان
زلف را داده چون بنفشه شکست
همچو سوسن زبان خود بگشاد
به حدیثی دلم چو غنچه ببست
گرچه ننشست همچو سرو از پای
ایستاده به باغ دل بنشست
گفتم ای دل چه گویمش دل گفت
از ظریفیش هر چه گویی هست.
(از لباب الالباب چ ادوارد براون ج 2 ص 400).
رجوع به فهرست کتاب خانه سپهسالار ج 2 ص 9 و 603 و سبک شناسی ج 3 ص 168 و شدالازار ص 526 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1041 و آثار البلاد ذیل مادۀ لنبان و آتشکدۀ آذر چ دکتر شهیدی ص 182 و تذکره الشعراء چ لیدن ص 157، 155 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و صبح گلشن ص 183 و ریحانه الادب ج 3 ص 410 و تذکرۀ خوشگو و فرهنگ سخنوران شود
یا رفیع گنجوی. از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری آذربایجان است. (دانشمندان آذربایجان ص 160 به نقل از حدیقه الشعراء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان پاطاق بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. سکنۀ آن 150 تن. آب آن ازسرآب ماراب است. محصولات عمده آنجا غلات و لبنیات و توتون و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نوعی از خط فارسی است. (آنندراج). نوعی خط شکسته منسوب به شفیعا، خوشنویس معروف عهدصفویه. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به شفیعا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یا میرزا شفیعا هراتی. نام یکی از خوشنویسان خط شکسته. (ناظم الاطباء). درباره او و میرزا حسن از لحاظ خوشنویسی گفته اند: اثنان لا ثالث لهما. (از فهرست کتاب خانه سپهسالار ج 2 ص 635). میرزا شفیعا ملقب به پیشوا، از مردم هرات بود و درکمالات گوناگون قدرت بسزایی داشت. وی در خدمت مرتضی قلی خان شاملو حاکم هرات مدتها منصب منشی باشی داشت و همت بر تکمیل خط شکسته استاد خود مرتضی قلی شاملو گماشت تا متدرجاً به سرمنزل کمال رسید و از خوشنویسان خطشکسته بحساب آمد و میتوان گفت خط شکستۀ او اختراعی بود. وی علاوه بر حسن خط در نقاشی و رسامی و تذهیب کاری و سطوربندی بی قرین بود و شعر نیز میگفت و در مدت 85 سال زندگی خود سفری به هندوستان کرد و به هرات برگشت و به سال 1081 هجری قمری درگذشت. از اشعار اوست:
نسیم میرسد از کوی آن نگار امروز
به دیده نور نظر میدهد غبار امروز
به مرگ تو بنشینم به خون زهد طپم
ز دست ساقی اگر بشکنم خمار امروز
بنفشۀ خط و ریحان زلف و غنچۀ لب
به روی یار شکفته ست نوبهار امروز.
(از کتاب خط و خطاطان تألیف رفیعی مهرآبادی ص 137)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
نوعی نخل در افریقا و آمریکا که الیاف آن سخت محکم است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ / عِ)
بلند و عالی و برین. (ناظم الاطباء). رفیعه. مؤنث رفیع. (فرهنگ فارسی معین). بلند. (یادداشت مؤلف).
- جبال رفیعه، کوههای بلند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یکی از گویندگان نامی ترک و از پیروان فرقۀ حروفیه و شاگرد نسیمی شاعر است که بسبب داشتن عقیدۀ حروفیه وی را (نسیمی را) بسال 820 هجری قمری در شهر حلب پوست کندند. رفیعی مؤلف کتاب بشارت نامه می باشد. (از تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون ج 3 ص 507 و 399). رجوع به تاریخ شعر عثمانی ج 1 ص 338 و 336 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رفیع
تصویر رفیع
بلند قدر و مرتبه، شریف، عالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیعا
تصویر شفیعا
خظ شکسته را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
دادخواست (عرض حال)، بلند بلند رفیع، بلند پایه بلند قدر، شریف. مونث رفیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفیعات
تصویر ترفیعات
جمع ترفیع ترفیعات اداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیع
تصویر رفیع
((رَ))
بلند، مرتفع، بلند قدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفیع
تصویر رفیع
افراشته، برجسته، بلند، والا
فرهنگ واژه فارسی سره
بلند، مرتفع، بلندپایه، بلندقدر، جلیل، شامخ، منیع، والا
فرهنگ واژه مترادف متضاد