جدول جو
جدول جو

معنی رفوغ - جستجوی لغت در جدول جو

رفوغ
(رُ)
جمع واژۀ رفغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رفغ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروغ
تصویر فروغ
(دخترانه)
روشنائی، تابش، پرتو، شعله آتش، روشنی که از آتش خورشید و دیگر منابع نورانی می تابد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
روشنی، پرتو، کنایه از رونق، جذابیت، برای مثال ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما / آبروی خوبی از چاه زنخدان شما (حافظ - ۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ حُ)
مصدر به معنی رفض. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). پراکنده شدن شتران. (تاج المصادر بیهقی) (المصادرزوزنی). پراکنده شدن شتران در چراگاه. (دهار). به چرا گذاشتن شتران را تا متفرق چرند. (آنندراج). رجوع به رفض شود، پراکنده گردیدن خوشۀ خرما. (آنندراج). رجوع به رفض شود، بیفتادن پوست تنک خرما. (آنندراج) ، فراخ شدن رودبار. (آنندراج). رجوع به رفض در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دیهی است از دیه های سمرقند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زعفران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حُ)
خرامیدن. (المصادر زوزنی). با تبختر و دامن کشان رفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به رفل شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رف، به معنی طاقها. طاقچه ها. طبقه ها. (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ رف ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رف شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
گیاه پریشان و متفرق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رفوض الناس، گروههای مردم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رفوض الارض، زمینی که در ملک کسی نباشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه ترک کرده شود پس از آنکه مراقبت و نگهداری می شده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراخ و آسان شدن زندگانی و رسیدن به نعمت و فراخی روزی. (ناظم الاطباء). فراخ شدن زندگانی. (از اقرب الموارد). مصدر به معانی رفه. (منتهی الارب). رجوع به رفه شود، بر آب آمدن شتران هر روز که خواستند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به آب آمدن شتر هر گه که خواهد. (تاج المصادر بیهقی) ، سیراب و سیر علف شدن شتران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ستوری که با پایش بزند (لگد بزند) . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ماده شتری که به یک دوشیدن یک قدح پر کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). اشتری که به یک دوشیدن قدح پرکند. (مهذب الاسماء). ج، رفد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
سختی و بلاها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بن شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بن شاخهای خرمابن، لغه ازدیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ حُ)
آرمیدن با زن، سخن زشت زن در هنگام آرمیدن با او یا فحش رویاروی آنها. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ)
رفث. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رفث شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَءْ لُءْ)
نیکو گردانیدن دریدگی جامه را به تار و فارسیان به فتح اول و ’واو’ معروف خوانند و با لفظزدن و کردن و داشتن و برخاستن مستعمل. (آنندراج).
- رفوء کردن، یعنی اصلاح آوردن دریده. (دهار).
، پیوستن تیر به چیزی. (آنندراج). رجوع به رفو و رفو شود
لغت نامه دهخدا
(تَحُ)
فراخ گردیدن چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان). روشنایی. نور. (یادداشت بخطمؤلف). افروغ. (حاشیۀ برهان چ معین) :
تاهمه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی (دیوان ص 124).
فروغی پدیدآمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ.
فردوسی.
فروغ رخش را که جان برفروخت
در او بیش دید و دلش بیش سوخت.
فردوسی.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر اخش.
عنصری (دیوان ص 313).
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا.
منوچهری.
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.
قطران.
علم، دل تیره را فروغ دهد
کندزبان را چو ذوالفقار کند.
ناصرخسرو.
بمعلولی تن اندر ده که یاقوت از فروغ خور
سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی.
خاقانی.
گوی گریبان تو چون بنماید فروغ
زرین پروز شود دامن روح الامین.
خاقانی.
دروغ است اینکه گویندآنکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش.
نظامی.
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی.
نظامی.
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه.
نظامی.
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
به گل چگونه توان روی آفتاب نهفت.
ابن یمین.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
فروغ دل و دیدۀ مقبلان
ولینعمت جان صاحبدلان.
حافظ.
، شعله و شرار آتش و هرچه بدان ماند: فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه). فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شودبه ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه).
اگر یکسر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.
سعدی.
، رونق. (یادداشت بخط مؤلف) :
به موبد چنین گفت، هرگز دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ.
اسدی.
راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید او روان کرد آن دروغ.
مولوی.
- بافروغ، بارونق. مرتب. آراسته. آنچه جلب نظر کنداز درخشانی و زیبایی:
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان را بافروغ.
مولوی.
ترکیب ها:
- فروغ دادن. فروغ داشتن. فروغ گرفتن. فروغمند. فروغمندی. فروغناک. رجوع به این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عیش فراخ و خوش. گویند: عیش رفیغ. (از ناظم الاطباء). عیش فراخ و خوش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
از روغ. فریبنده و حیله گر. (از منتخب اللغات) (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَفْ وَ)
مرد سطبردهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره و بمعنای فارغ شدن و فراغت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاغ
تصویر رفاغ
فراخزیستی بهزیستی خوشگذرانی فراخی، خوشگذرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوء
تصویر رفوء
رفو رفو یونانی درز دوزی درز گیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوس
تصویر رفوس
لگد زن ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوش
تصویر رفوش
فراخ گردیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوض
تصویر رفوض
به گونه رمن گیاه پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوف
تصویر رفوف
جمع رف، از پارسی رف ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیغ
تصویر رفیغ
خوش فراخزیست زندگی خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راوغ
تصویر راوغ
فریبنده و حیله گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
((فُ))
روشنی، پرتو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفاغ
تصویر رفاغ
((رَ))
فراخی، خوشگذرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
نور
فرهنگ واژه فارسی سره
پرتو، تاب، تابش، تابندگی، درخشش، درخشندگی، روشنایی، روشنی، روشنایی، شعشعه، ضیا، لمعان، نور، وراغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد