جدول جو
جدول جو

معنی رفوث - جستجوی لغت در جدول جو

رفوث
(تَ حُ)
آرمیدن با زن، سخن زشت زن در هنگام آرمیدن با او یا فحش رویاروی آنها. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رفوث
(تَ تُ)
رفث. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رفث شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دوختن پارگی و سوراخ جامه یا پارچه به طوری که رد آن به آسانی معلوم نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روث
تصویر روث
سرگین، فضلۀ چهارپایان از قبیل اسب و الاغ و استر
فرهنگ فارسی عمید
(تَل ل)
رفو کردن جامه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پیوند جامه. (یادداشت مؤلف). رفوکردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رفو کردن جامه. (دهار) (المصادر زوزنی). رفو کردن جامه را و گویند آن دقیق ترین نوع دوزندگی است و عبارت باشد از اصلاح و بافتن پاره بطوری که گویی اصلاً پاره نبوده است. اسم فاعل آن را ’راف’ و اسم مفعول (جامه) را مرفوّ گویند. (از اقرب الموارد) ، تسکین دادن و آرام کردن کسی را از ترس. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آرام دادن. (تاج المصادر بیهقی) ، آرام گرفتن. (المصادر زوزنی) ، ایستادن خون و اشک. (المصادر زوزنی) ، (اصطلاح بدیعی) عبارت است از تضمین مصراع یا کمتر از آن از دیگری، و این نوع شعر را از آن جهت ’رفو’ خوانده اند که گویی گوینده با مصراع شاعر دیگر شعر خود را رفو کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ)
درست کردن و اصلاح دادن جامه، در منتخب اللغات به ضم ’راء’. (غیاث اللغات). پیوند شال وجامۀ پاره شده و سوراخ شده بنوعی که معلوم نشود و مانند اول گردد. (ناظم الاطباء) (از برهان). از رفو عربی است ’واو’ را بدل به ’او’ کنند و فتحۀ (را) رانیز بدل به ضمه گردانند. عمل پرکردن جای رفته و سوده و خورده ای از جامه با نخ یا ابریشم. رفو کردن پیوند پارچه و جامه با نخ خود بخوبی. (یادداشت مؤلف). پینه. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). اصلاح و تعمیر کردن پاره و رفتۀ پارچه اعم از ابریشم و کرباس و جز آن. (از شعوری ج 2 ورق 14) :
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند
که ژندگیش نه در پی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
جامۀ جاه من درید چنانک
دل امید رفو نمی دارد.
خاقانی.
دل به یک وصل ز معشوق تسلی نشود
زخم دیگر به کف آور که رفویت برخاست.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
نفس را نیست ره در سینه از بسیاری مرهم
نباشد جای تار از بس گریبانم رفو دارد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
علم چو سوزن عمل چو رشته نیابد
چاک رفو، تا جداست رشته ز سوزن.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
دل خرید و ز بدمعاملگی
پیش افکند کاین رفو دارد.
منعم خان خانان اکبری (از آنندراج).
- رفوبردار نبودن، قابل رفو نبودن از شدت رفتگی و دریدگی. (یادداشت مؤلف).
- رفوپذیر، پذیرای رفو. قابل رفو. (یادداشت مؤلف). که قابل رفو و اصلاح باشد.
- رفو پذیرفتن، قابل رفو بودن. قبول رفو و پیوند:
ز فرط کهنگی بگذشته از آنک
پذیرد یک سرسوزن رفویی.
یغمای جندقی.
- رفوپذیری، صفت رفوپذیر. عمل رفوپذیر. (از یادداشت مؤلف).
- رفوناپذیر، که پذیرای رفو نباشد. غیر قابل رفو. مقابل رفوپذیر. (از یادداشت مؤلف).
- رفوناپذیری، نپذیرفتن رفو. غیر قابل رفو بودن. مقابل رفوپذیری. (از یادداشت مؤلف).
، پیوند و دوخت هر بافته ای. (ناظم الاطباء) ، بمجاز، اصلاح حال یا چیزی: در طلب رفوی این خرق و رتق این فتق به هر مدخل فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 156). به ابوجعفر خواهرزاده کس فرستاد و از او به رفوی حال و سد حاجت خویش معونتی خواست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 188). ابوالقاسم... به مرمۀ آن حال و رفوی آن خرق باز ایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 184)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فحش گفتن. (ناظم الاطباء). نافرجام گفتن. (المصادرزوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، آرمیدن با زن. (از ناظم الاطباء). مجامعت کردن. (المصادرزوزنی). جماع کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). آرمیدن. (یادداشت مؤلف) ، نکاح کردن. (المصادر زوزنی). تصریح کنایۀ ذکر نکاح را. (ناظم الاطباء). نکاح. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ فَ)
جماع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 25). مباعلت. مباضعت. مباشرت. جماع. آرمیدن با زن. نزدیکی. مواقعه. (یادداشت مؤلف) ، سخن زنان در آرمیدن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از غیاث اللغات). ذکر آرمیدن پیش زنان. (یادداشت مؤلف) ، فحش زنان. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سخن فحش. (دهار) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رثاثه. کهنگی و پوسیدگی. (آنندراج). رجوع به رثاثه شود، بدحالی. (آنندراج). رجوع به رثاثه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَءْ لُءْ)
نیکو گردانیدن دریدگی جامه را به تار و فارسیان به فتح اول و ’واو’ معروف خوانند و با لفظزدن و کردن و داشتن و برخاستن مستعمل. (آنندراج).
- رفوء کردن، یعنی اصلاح آوردن دریده. (دهار).
، پیوستن تیر به چیزی. (آنندراج). رجوع به رفو و رفو شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بن شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بن شاخهای خرمابن، لغه ازدیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
سختی و بلاها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ماده شتری که به یک دوشیدن یک قدح پر کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). اشتری که به یک دوشیدن قدح پرکند. (مهذب الاسماء). ج، رفد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ستوری که با پایش بزند (لگد بزند) . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَحُ)
فراخ گردیدن چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حُ)
مصدر به معنی رفض. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). پراکنده شدن شتران. (تاج المصادر بیهقی) (المصادرزوزنی). پراکنده شدن شتران در چراگاه. (دهار). به چرا گذاشتن شتران را تا متفرق چرند. (آنندراج). رجوع به رفض شود، پراکنده گردیدن خوشۀ خرما. (آنندراج). رجوع به رفض شود، بیفتادن پوست تنک خرما. (آنندراج) ، فراخ شدن رودبار. (آنندراج). رجوع به رفض در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
گیاه پریشان و متفرق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رفوض الناس، گروههای مردم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رفوض الارض، زمینی که در ملک کسی نباشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه ترک کرده شود پس از آنکه مراقبت و نگهداری می شده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رف، به معنی طاقها. طاقچه ها. طبقه ها. (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ رف ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حُ)
خرامیدن. (المصادر زوزنی). با تبختر و دامن کشان رفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به رفل شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زعفران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دیهی است از دیه های سمرقند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراخ و آسان شدن زندگانی و رسیدن به نعمت و فراخی روزی. (ناظم الاطباء). فراخ شدن زندگانی. (از اقرب الموارد). مصدر به معانی رفه. (منتهی الارب). رجوع به رفه شود، بر آب آمدن شتران هر روز که خواستند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به آب آمدن شتر هر گه که خواهد. (تاج المصادر بیهقی) ، سیراب و سیر علف شدن شتران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فرث، به معنی سرگین چارپای. (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ فرث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرث شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رفغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رفغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رفوش
تصویر رفوش
فراخ گردیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رثوث
تصویر رثوث
کهنگی، ناخوشی، زشتی، خواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوف
تصویر رفوف
جمع رف، از پارسی رف ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوض
تصویر رفوض
به گونه رمن گیاه پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفو
تصویر رفو
پیوند جامه، رفو کردن، جامه دوختن، پارگی و سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوس
تصویر رفوس
لگد زن ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوء
تصویر رفوء
رفو رفو یونانی درز دوزی درز گیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروث
تصویر فروث
جمع فرث، سرگین های شکنبه جمع فرث سرگینها
فرهنگ لغت هوشیار
((رُ))
دوخت دررفتگی ها و پارگی های پارچه یا فرش به طوری که به آسانی قابل تشخیص نباشد
فرهنگ فارسی معین
رفو
فرهنگ گویش مازندرانی