جدول جو
جدول جو

معنی رفعان - جستجوی لغت در جدول جو

رفعان
(تَ کَیْ یُ)
نزدیک گردانیدن چیزی به چیزی: رفعت الامر الی السلطان، ای قربته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و منه قولهم: رفعته الی السلطان رفعاناً، ای قربته وقوله تعالی: فرش مرفوعه (قرآن 34/56) ، یعنی نزدیک گردانیده شده برای ایشان یا بعض آن فوق بعضی یا مرادزنان مکرمات است. (منتهی الارب). رجوع به رفع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریعان
تصویر ریعان
اول و بهترین چیزی، بهترین موقع و موسم چیزی مثلاً ریعان شباب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفان
تصویر رفان
ورفان، آنکه درخواست بخشش جرم و گناه کسی را بکند، شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
رجل ٌ صفعان، مرد سیلی زننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اول هر چیزی و بهتر آن، و منه ریعان الشباب و ریعان السراب، نمایش آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد).
- ریعان الشباب، ریق الشباب. اول جوانی. (مهذب الاسماء).
- ریعان سراب، اضطراب آن. جنبش آن. لرزش و درخشش آن. (یادداشت مؤلف).
- ریعان شباب یا جوانی، اول جوانی. روق. شرخ. عنفوان. (یادداشت مؤلف) : این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از ریعان جوانی تمتع نیافته. (گلستان). اول ریعان شباب که هنگام استحکام قواعد فضایل و آداب بود. (تاریخ جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهری است یا کوهی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَلْ)
ریع. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ریع شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
طایفه ای از عرب که بقزوین سکونت گزیده اند. مستوفی گوید:اصلشان از عرب است از نسل رافع بن خدیج انصاری. در عهد خلفای گذشته بقزوین آمدند و ساکن گشتند در میان ایشان علمای عالی مرتبه بودند. (تاریخ گزیده ص 845)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
قزوینی. چنانکه در تاریخ گزیده چ لندن 1910م. ص 798 آمده او امام الدین است. رجوع به رافعی قزوینی امام الدین شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
جمع واژۀ یافع. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به یافع شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وفعه. (منتهی الارب). رجوع به وفعه شود، جمع واژۀ وفع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وفع شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جواب مکتوب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجعی ̍. رجعه. (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات مذکور شود، جمع واژۀ رجع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رجع شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
باران سست قطره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زعفران و کرکم. (ناظم الاطباء). زعفران. (از شعوری ج 2 ورق 20)، شفیع و میانجی. (ناظم الاطباء). در نسخۀ وفایی به تشدید ’فاء’ به معنی شافع و میانجی آمده است. (از شعوری ج 2 ورق 12). شفیع و شفاعت کننده باشد. (برهان). در برهان گفته شفیع وشفاعت کننده است و این سهو است صحیح (ورفان) است و در ’واو’ بیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به ورفان و ذیل آن در برهان چ معین و ورقان و ورفشان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ملا رفعا یا (رافع) بخاری در هند صحبت شیخ ابوالفضل را دریافت و خود از گویندگان قرن یازده هجری قمری بود و در نزد پادشاه تقربی خاص داشت. اما بسبب اینکه فرمان شاه را رعایت نکرده بود شاه سوگند یاد کرد که خون او بریزد، ولی به التماس یعقوب خواجه از سر خون او گذشت و برای اینکه سوگند شاه عملی شود به پیشنهاد خواجه و به دستور شاه، جلاد گوش او را برید و وی بر بدیهه این رباعی را گفت:
رفعا صاحب ز غیر خاموشم گفت
در صحبت ما به جان و دل کوشم گفت
از راه کری حکایتش نشنیدم
آخر به زبان تیغ در گوشم گفت.
(از تذکرۀ نصرآبادی ص 434)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رعن به معنی بینی سارۀ کوه. (آنندراج). جمع واژۀ رعن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دماغۀ کوه بلند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَمْ مُءْ)
رجوع. رجع. مصدر بمعنی رجع. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بازگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رجع و رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رجع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رجع شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام جایگاهی است در بین صفرا و ینبع و در آنجا چشمه و نخل است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام معمار خسروپرویز. (ولف) :
چو بشنید خسرو که فرعان گریخت
به گوینده بر خشم فرعان بریخت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 بیت 2762)
ابن اعرف. یکی از بنی مره، شاعر و دزد. (منتهی الارب)
ابن اعرف. یکی از بنی نزال است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ثمر سعدان است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
از قراء فارس است. ابن بلخی نویسد: کاس و فرعان از اعمال پرگ و تارم است. (از فارسنامه ص 130)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ ربیع. (المنجد). رجوع به ربیع شود، جمع واژۀ رباعی. (ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ افرع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
فراخ عیش تن آسا. (ناظم الاطباء). فراخ عیش تن آسان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر به معنی رفل. (ناظم الاطباء). خرامیدن و دامن کشان رفتن یا به اهتزاز رفتن یعنی برداشتن دست را باری و فروکردن آن را بار دیگر. (منتهی الارب). رجوع به رفل در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن از خشم. (تاج المصادر بیهقی). جنبیدن و لرزیدن سر بینی کسی از خشم یا چیز دیگر. (منتهی الارب). رمعان انف، جنبیدن بینی از خشم و تکبر. (از اقرب الموارد) ، اشاره کردن به دست. (منتهی الارب). اشارت کردن به دو دست. (از اقرب الموارد) ، افشاندن سر را. (از منتهی الارب). حرکت دادن سر را ازاضطراب. (از اقرب الموارد) ، زادن زن کودک را. (از منتهی الارب). رمعت المراءه بالصبی، زایید زن کودک را. (از اقرب الموارد) ، روان شدن اشک از چشم. (از منتهی الارب). اشک از چشمان کسی جاری شدن: رمعت عینه بالبکاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان. سکنۀ آن 1240تن. آب آن از چشمه و رود خانه محلی. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات و انگور و حبوت وصیفی. صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رباع. (منتهی الارب). جماعت. (مهذب الاسماء). رجوع به رباع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رفان
تصویر رفان
زعفران، و بمعنی شفیع و شفاعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
گرگسیر از گیاهان گیاهی است از رده نهانزاد ان آوندی جزو راسته پای گرگیان که در نواحی گرم میروید و بعنوان زینت در گلخانه ها نیز نگهداری میشود. شکل ظاهر یش کاملا شبیه گیاه پنجه گرگ است ولی دستگاه زایشی آن اختلاف دارد زیرا در انتهای ساقه های زایای آن سنبله های هاگدان بر دو نوع است. بعضی ها دارای هاگدانهای کوچکتر بنام میکرسپورانژ و برخی دارای هاگدانهای بزرگتر بنام ماکرسپورانژ هستند. اولی سلولهای نرو دومی سلولهای ماده را بوجود میاورد و از آمیزش آنها جنینی تشکیل میشود که گیاه جدید را تولید میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریعان
تصویر ریعان
بهاد اول هر چیز و بهترین آن بهترین موسم: ریعان شباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفهان
تصویر رفهان
آسوده فراخزیست بسیار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجعان
تصویر رجعان
پاسخ پاسخ نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریعان
تصویر ریعان
((رَ یَ))
اول هر چیز و بهترین آن
فرهنگ فارسی معین