جدول جو
جدول جو

معنی رفعا - جستجوی لغت در جدول جو

رفعا
(رَ)
ملا رفعا یا (رافع) بخاری در هند صحبت شیخ ابوالفضل را دریافت و خود از گویندگان قرن یازده هجری قمری بود و در نزد پادشاه تقربی خاص داشت. اما بسبب اینکه فرمان شاه را رعایت نکرده بود شاه سوگند یاد کرد که خون او بریزد، ولی به التماس یعقوب خواجه از سر خون او گذشت و برای اینکه سوگند شاه عملی شود به پیشنهاد خواجه و به دستور شاه، جلاد گوش او را برید و وی بر بدیهه این رباعی را گفت:
رفعا صاحب ز غیر خاموشم گفت
در صحبت ما به جان و دل کوشم گفت
از راه کری حکایتش نشنیدم
آخر به زبان تیغ در گوشم گفت.
(از تذکرۀ نصرآبادی ص 434)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفعت
تصویر رفعت
(دخترانه و پسرانه)
بلندقدری، بلندی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رفع
تصویر رفع
برطرف کردن، از بین بردن، در علوم ادبی در دستور زبان عربی، مرفوع ساختن کلمه، ضمه دادن آخر کلمه، در علوم ادبی در علم عروض حذف «مس» از مستفعلن که تفعلن باقی بماند و نقل به فاعلن شود یا حذف «مف» از مفعولات که عولات باقی بماند و به جای آن مفعول بگذارند، بلند کردن، بالا بردن، برداشتن، برکشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن، بلندی، افراخته بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفقا
تصویر رفقا
رفیق ها، یارها، دوست ها، همراه ها، جمع واژۀ رفیق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفعا
تصویر شفعا
شفیع ها، کسانی که برای دیگری خواهش عفو یا کمک بکنند، خواهشگرها، شفاعت کننده ها، در علم حقوق صاحبان شفعه، جمع واژۀ شفیع
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
یا رفیعای نائینی. از گویندگان قرن یازدهم هجری قمری و از پیروان عرفان وتصوف بود. بیت زیر ازوست:
در کعبه اگر باده خوری جرم ندارد
اندیشه مکن صاحب این خانه بزرگست.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
رجوع به فهرست کتاب خانه سپهسالار ج 2 ص 317 و صبح گلشن ص 182 و ریحانه الادب ج 2 ص 88 و تاریخ یزدیا ’آتشکدۀ یزدان’ ص 291 و ریاض العارفین ص 195 و مجمع الفصحا ج 1 ص 234 و روز روشن ص 253 شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ راعی. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد). رجوع به راعی و رعاء و رعا شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
در اصل رعاء. شبانان. (آنندراج ازکشف اللغات) (غیاث اللغات) ، حاکمان. (آنندراج از کشف اللغات). رجوع به راعی و رعاء شود
لغت نامه دهخدا
(شُ فَ)
شفاعت کنندگان و خواهشگران و پامردان. (ناظم الاطباء). شفعاء. و رجوع به شفعاء و شفیع شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یا رقعاء. به معنی سرخس و گیلدارو باشد و آن چوبکی است دوایی که در کنار دریای آبسکون روید و سرخس نیز گویند. سرخس. (یادداشت مؤلف) (تذکرۀ داود ضریرانطاکی) (از اختیارات بدیعی). هر گیاهی که جبرشکستن کند مانند گیلدارو و آن چوبکی است دوایی که در کناردریای خزر مازندران یابند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به رقعه و سرخس شود
لغت نامه دهخدا
(رَعَ)
رفعت. (ناظم الاطباء). رجوع به رفعت شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
احمد، معروف به رفعت از ادبای نامی اوایل قرن سیزدهم هجری قمری عثمانی و مؤلف 7 جلد کتابهای تاریخ بزبان ترکی بود که در سال 1299 و 1300 ه. ق. در اسلامبول چاپ شد. (از ریحانه الادب ج 2 ص 88)
دکتر سید رفعت استاد علم قواعد الصحه در دانشگاه الازهر. او راست: علم قواعد الصحه، چ مطبعه الواعظ. (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
میر رفعت علی، سیدی پاک نژاد از گجرات احمدآباد هند و از گویندگان قرن دوازده هجری قمری و متولد سال 1170 هجری قمری بود. بیت زیر از اوست:
خط شبرنگ ترا دوش تصور کردم
تا سحر غالیه از بستر من می بارید.
(از مقالات الشعرء ص 256).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
یارفعت. بلندی و ارتفاع و افراشتگی. (ناظم الاطباء). بلندی. (غیاث اللغات) (دهار). بلندی. سمو. سموخ. علاء. (یادداشت مؤلف). رفعت که اغلب به فتح ’راء’ تلفظمی شود به کسر است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) : در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان... (کلیله و دمنه).
روی فلک از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فروبردی مسمار جهانداری.
خاقانی.
رایات سلطان و اعلام ایمان در علوو رفعت به ثریا رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 58). ذات شریف او در شرف موازی سماک و در رفعت مساوی افلاک. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396).
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم.
عطار.
به رفعت محل ثریا ببرد. (بوستان).
- بارفعت، رفیع. بلندپایه:
چون قدر تو نیست چرخ بارفعت
چون طبع تو نیست بحر بی پهنا.
مسعودسعد.
- رفعت جوی، برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید:
مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی
نه در خور نسب و نه سزای مقدار است.
خاقانی.
- رفعت قدر، بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. (فرهنگ فارسی معین) :
خطبه به نام رفعت قدرش همی کند
دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب.
خاقانی.
رجوع به ترکیب رفعت منزلت شود.
- رفعت منزلت، رفعت قدر. (فرهنگ فارسی معین) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله ودمنه). فایدۀ تقرب به ملوک رفعت منزلت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند فراخی معیشت و رفعت منزلت... (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رفعت قدر شود.
، ترقی. (ناظم الاطباء). برشدگی. (یادداشت مؤلف) ، بزرگی و جاه و جلال و بزرگواری و علّو. (ناظم الاطباء). برتری و سرافرازی. (از ناظم الاطباء). شرف. بلندی قدر. بلندقدری. بلندقدر شدن. والاقدری. برتری. بری. خلاف ضعف. نقیض ذلت. بلندپایگی. (یادداشت مؤلف). بزرگواری. علّو. بلندقدری. والایی. (فرهنگ فارسی معین). کبر. رفعت و بلندی و عظمت. (از منتهی الارب) :
لافد زمانه ز اقلیم در دومان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم.
خاقانی.
بل که ز جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم صفای صفاهان.
خاقانی.
صخره برآورد سر رفعت چومصطفی
شکل قدم به صخرۀ صما برافکند.
خاقانی.
شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر.
خاقانی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَیْیُ)
بلند گردیدن کسی در حسب و نسب خود. (ناظم الاطباء). بلند قدر و مرتبه شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، نرم و تنک گردیدن جامه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
بلندی قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رفاع. (منتهی الارب). رجوع به رفاع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَیْ یُ)
نزدیک گردانیدن چیزی به چیزی: رفعت الامر الی السلطان، ای قربته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و منه قولهم: رفعته الی السلطان رفعاناً، ای قربته وقوله تعالی: فرش مرفوعه (قرآن 34/56) ، یعنی نزدیک گردانیده شده برای ایشان یا بعض آن فوق بعضی یا مرادزنان مکرمات است. (منتهی الارب). رجوع به رفع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بوی مطبوع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ بُ)
رعاً. چریدن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از صراح اللغه) ، چرانیدن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از صراح اللغه). ظاهراً از همان اصل کلمه که با ’یاء’ است گرفته شده ولی در متون دیگر چنین ضبطی دیده نشده
لغت نامه دهخدا
شفاعت کنندگان، جمع شفیع، ورفانان، جمع شفیع خواهشگران شفاعت کنندگان، جمع شفیع خواهشگران شفاعت کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفعا
تصویر سفعا
سیاه که به سرخی زند، میش سپید با گونه های سیاه، کبوتر زرفیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاع
تصویر رفاع
انبار کردن چاش (غله)
فرهنگ لغت هوشیار
بلندی، ارتفاع، افراشتگی، علا، ترقی، برتری و سرافرازی، والاقدری، شرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفعه
تصویر رفعه
فر والایش بلند گاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفقا
تصویر رفقا
بمعنی همراهی، یاران و دوستان، همراهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفا
تصویر رفا
رفوگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفع
تصویر رفع
برداشتن و بلند کردن چیزی بر خلاف وضع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقعا
تصویر رقعا
گاو رنگی، لاغر سرین، گیلدارو (گویش گیلکی) سرخس از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
((رَ عَ))
بلندمرتبه شدن، والایی، بزرگواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفع
تصویر رفع
((رَ))
بالا بردن، برکشیدن، ترقی دادن، برطرف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
افراشتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفقا
تصویر رفقا
دوستان
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتفاع، اوج، بزرگی، بلندی، تعالی، شرف، علو، والایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احبا، دوستان، رفیقان، صدیقان، همگنان، یاران
متضاد: دشمنان
فرهنگ واژه مترادف متضاد