زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
شهری است در حوالی سمرقند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). شهری است از این سوی سمرقند. (لغت فرس اسدی). شهری است بر ساحل جیحون و آن ابتدای مرز خوارزم است از ناحیۀ بالای جیحون و پایین آمل و در سر راه مروو فاصله آن با جیحون در حدود دو میل است که همه اش مزارع و بساتین می باشد و یاقوت گوید من آنرا به سال 616 هجری قمری دیده ام. (از معجم البلدان) : کنون بدست یکی بندۀ خداوند است همه ولایت او از بحیره تا درغان. عنصری
شهری است در حوالی سمرقند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). شهری است از این سوی سمرقند. (لغت فرس اسدی). شهری است بر ساحل جیحون و آن ابتدای مرز خوارزم است از ناحیۀ بالای جیحون و پایین آمل و در سر راه مروو فاصله آن با جیحون در حدود دو میل است که همه اش مزارع و بساتین می باشد و یاقوت گوید من آنرا به سال 616 هجری قمری دیده ام. (از معجم البلدان) : کنون بدست یکی بندۀ خداوند است همه ولایت او از بحیره تا درغان. عنصری
قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی مشرق شیراز. (از فارسنامۀ ناصری). - آب مرغان، چشمه ای در میان شیراز و اصفهان. (ناظم الاطباء). ، سیرگاهی در حوالی شیراز، چشمه ای در کوهسار سمیرم و قمشه که به اعتقاد عوام آب آن را برای دفع ملخ برند و بر کشتزارها و باغها پاشند متعاقب آن مرغان در رسند و ملخها را به منقار دو نیمه کنند. آب سار
قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی مشرق شیراز. (از فارسنامۀ ناصری). - آب مرغان، چشمه ای در میان شیراز و اصفهان. (ناظم الاطباء). ، سیرگاهی در حوالی شیراز، چشمه ای در کوهسار سمیرم و قمشه که به اعتقاد عوام آب آن را برای دفع ملخ برند و بر کشتزارها و باغها پاشند متعاقب آن مرغان در رسند و ملخها را به منقار دو نیمه کنند. آب سار
جمع واژۀ مرغ. پرندگان. طیور. رجوع به مرغ شود: اباله، ابیل، گلۀ مرغان. (دهار). بغاث، مرغان خرد وضعیف که شکار نکنند. خشاش، مرغان خرد. (دهار). غیف، گروه مرغان. (منتهی الارب). قواطع، مرغان که از بلادگرمسیر به سردسیر روند یا برعکس آن. (منتهی الارب). - مرغان اولی اجنح، مرغان اولی اجنحه رجوع به ترکیب بعد شود: چو طاوسان هندی رقص آغاز چو مرغان اولی اجنح بپرواز. میرغازی شهید (از آنندراج). - مرغان اولی أجنحه، طایران صاحب بازوها، و این کنایه است از فرشتگان و ملائکه. (از غیاث) (از آنندراج). - مرغان سدره، کنایه از ملائک و فرشتگان باشد. (برهان) (آنندراج). - مرغان شاخ سدره، ملائکه. - مرغان شکاری، عتاق. (منتهی الارب). راسته ای از پرندگان که دارای منقاری قوی و خمیده می باشند و در انتهای نیمۀ فوقانی منقار خود دارای زائده ای دندانی شکل هستند که دنبالۀ پوست روی آن را می پوشاند و انگشتانشان به چنگالهای قوی خمیده ختم می شود. مرغان شکاری به دو دستۀ شکاریان روزانه و شکاریان شبانه تقسیم می شوند. و مهمترین شکاریان روزانه عقاب، شاهین، قوش (باز) ، کرکس و قرقی است و از جمله شکاریان شبانه جغد و مرغ حق است. - مرغان عرشی، کنایه از ملائکه و فرشتگان. (از برهان) (از آنندراج). - مرغان قاف، سیمرغها. عنقاها: باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی مرغان قاف دانند آیین پادشاهی. حافظ. ، ماکیانها. مرغان خانگی. دجج. - مرغان خانگی، ماکیانها
جَمعِ واژۀ مرغ. پرندگان. طیور. رجوع به مرغ شود: اباله، ابیل، گلۀ مرغان. (دهار). بغاث، مرغان خرد وضعیف که شکار نکنند. خشاش، مرغان خرد. (دهار). غَیف، گروه مرغان. (منتهی الارب). قَواطع، مرغان که از بلادگرمسیر به سردسیر روند یا برعکس آن. (منتهی الارب). - مرغان اولی اجنح، مرغان اولی اجنحه رجوع به ترکیب بعد شود: چو طاوسان هندی رقص آغاز چو مرغان اولی اجنح بپرواز. میرغازی شهید (از آنندراج). - مرغان اولی أجنحه، طایران صاحب بازوها، و این کنایه است از فرشتگان و ملائکه. (از غیاث) (از آنندراج). - مرغان سدره، کنایه از ملائک و فرشتگان باشد. (برهان) (آنندراج). - مرغان شاخ سدره، ملائکه. - مرغان شکاری، عتاق. (منتهی الارب). راسته ای از پرندگان که دارای منقاری قوی و خمیده می باشند و در انتهای نیمۀ فوقانی منقار خود دارای زائده ای دندانی شکل هستند که دنبالۀ پوست روی آن را می پوشاند و انگشتانشان به چنگالهای قوی خمیده ختم می شود. مرغان شکاری به دو دستۀ شکاریان روزانه و شکاریان شبانه تقسیم می شوند. و مهمترین شکاریان روزانه عقاب، شاهین، قوش (باز) ، کرکس و قرقی است و از جمله شکاریان شبانه جغد و مرغ حق است. - مرغان عرشی، کنایه از ملائکه و فرشتگان. (از برهان) (از آنندراج). - مرغان قاف، سیمرغها. عنقاها: باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی مرغان قاف دانند آیین پادشاهی. حافظ. ، ماکیانها. مرغان خانگی. دجج. - مرغان خانگی، ماکیانها
نام جد ابوالحسین موصلی محدث است. (از منتهی الارب). در تاریخ اسلام، محدث به عنوان فردی شناخته می شود که تلاش دارد تا سنت پیامبر اسلام را بدون هیچگونه تغییر یا تحریف، به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد در جوامع علمی و دینی، از مقام والایی برخوردار بودند. مهم ترین ویژگی محدثان دقت در انتقال احادیث صحیح است، چرا که حفظ دقت در نقل، به ویژه در دوران هایی که دشمنان اسلام در حال تحریف آن بودند، امری ضروری بود.
نام جد ابوالحسین موصلی محدث است. (از منتهی الارب). در تاریخ اسلام، محدث به عنوان فردی شناخته می شود که تلاش دارد تا سنت پیامبر اسلام را بدون هیچگونه تغییر یا تحریف، به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد در جوامع علمی و دینی، از مقام والایی برخوردار بودند. مهم ترین ویژگی محدثان دقت در انتقال احادیث صحیح است، چرا که حفظ دقت در نقل، به ویژه در دوران هایی که دشمنان اسلام در حال تحریف آن بودند، امری ضروری بود.
آواز مهیب. (آنندراج) ، در ناظم الاطباء به معنی دیگ آشپزی آمده است و در فرهنگهای دیگر به این معنی دیده نشد و در صورتی که صحیح باشد تلفظی از غزغن، غزغند (دیگ) است
آواز مهیب. (آنندراج) ، در ناظم الاطباء به معنی دیگ آشپزی آمده است و در فرهنگهای دیگر به این معنی دیده نشد و در صورتی که صحیح باشد تلفظی از غزغن، غزغند (دیگ) است
دلیل و رهبر و آنکه راه را هویدا می کند. (ناظم الاطباء). رهبر که بعربی دلیل باشد. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 307 ب) ، باج و خراج. (ناظم الاطباء). باج. (لسان العجم ایضاً)
دلیل و رهبر و آنکه راه را هویدا می کند. (ناظم الاطباء). رهبر که بعربی دلیل باشد. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 307 ب) ، باج و خراج. (ناظم الاطباء). باج. (لسان العجم ایضاً)
مهری و طغرایی باشد که بر فرمان ها کنند و نویسند. (برهان). بمعنی مهری که بر طغرا نهند، همانا ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مهری باشد که بر طغرا نهند. (جهانگیری). صحه و طغرا و مهر پادشاهی که بر فرمانها گذارند. (ناظم الاطباء)
مهری و طغرایی باشد که بر فرمان ها کنند و نویسند. (برهان). بمعنی مهری که بر طغرا نهند، همانا ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مهری باشد که بر طغرا نهند. (جهانگیری). صحه و طغرا و مهر پادشاهی که بر فرمانها گذارند. (ناظم الاطباء)
ارجان. شهری است بناحیت پارس بزرگ و خرم و با خواسته و نعمت فراخ و هوائی درست. بروستای وی چاه آبی است که ژرفی وی همه جهان نتواند دانست و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود و از این شهر دوشاب نیک خیزد. (حدود العالم). یاقوت گوید: عامۀ عجم ارّجان را ارغان گویند. رجوع به ارجان و المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 30 شود
ارجان. شهری است بناحیت پارس بزرگ و خرم و با خواسته و نعمت فراخ و هوائی درست. بروستای وی چاه آبی است که ژرفی وی همه جهان نتواند دانست و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود و از این شهر دوشاب نیک خیزد. (حدود العالم). یاقوت گوید: عامۀ عجم ارّجان را ارغان گویند. رجوع به ارجان و المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 30 شود
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف). - برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف. - برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان). - ، پارو. (یادداشت مؤلف). - ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’. - برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند: از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی. - برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف. - برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن: مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی. - برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن. - برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی). - برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - ، حلقوم. (ناظم الاطباء). - برف ریز، برف ریزنده: بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی. - برف ریز، برف ریزه. ریزه برف. - برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی). - برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451). - برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید. - برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی). - برف موی، سپیدی موی: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی. - برف نمای، نشان دهنده برف: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی. - مثل برف،پاک و سفید: دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. - مثل برف و خون، سپید وسرخ
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف). - برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف. - برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان). - ، پارو. (یادداشت مؤلف). - ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’. - برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند: از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی. - برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف. - برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن: مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی. - برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن. - برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی). - برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - ، حلقوم. (ناظم الاطباء). - برف ریز، برف ریزنده: بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی. - برف ِ ریز، برف ریزه. ریزه برف. - برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی). - برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451). - برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید. - برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی). - برف موی، سپیدی موی: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی. - برف نمای، نشان دهنده برف: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی. - مثل برف،پاک و سفید: دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. - مثل برف و خون، سپید وسرخ