جدول جو
جدول جو

معنی رعون - جستجوی لغت در جدول جو

رعون
(رُ)
جمع واژۀ رعن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رعن شود
لغت نامه دهخدا
رعون
(رَ)
سخت و درشت از هر چیزی، بسیار جنبان، تاریکی شب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ربون
تصویر ربون
پولی که پیش از انجام کاری به کسی می دهند، بیعانه، پیش بها، ارمون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعونت
تصویر رعونت
سست شدن، احمق شدن، بیهودهگو شدن، خودآرایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکون
تصویر رکون
متمایل شدن به سوی کسی یا چیزی، آرام گرفتن، آرام یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرعون
تصویر فرعون
زورگو، ستمگر، متکبر، دراصل لقب عمومی پادشاهان قدیم مصر بوده است
فرهنگ فارسی عمید
(فِ عَ)
لقب ولید بن مصعب است و او اول فراعنۀ مصر است. (برهان). این شخص نامش منس بوده و اولین پادشاه مصر بعد از وحدت مصر شمالی و جنوبی است. نامی که مؤلف برهان ذکر کرده حاصل اشتباه تاریخ نویسان دورۀ اسلامی است. رجوع به تاریخ ملل شرق تألیف آلبر ماله و ژول ایزاک ترجمه عبدالحسین هژیر ص 32 و نیز رجوع به فراعنه و فرعون موسی در همین لغت نامه شود
نام پدر خضر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رئه. (منتهی الارب). ریه ها. شش ها. رجوع به رئه و ریه شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
نام ناحیه ای است در کشور ایتالیا و حدود آن بشرح زیر است: از سوی شمال به ’فراره’ و از سوی جنوب به استانهای ’فلوانسا’ و ’گورلی’ و از سوی خاور به دریای آدریاتیک و از باختر به ’پولونی’ محدود است. مساحت آن 2134میلیون گز مربع میباشد مرکز راون نیز همین نام دارد. این ناحیه به سه حوزه (شهرستان) تقسیم شده که جمعاً شامل 21 بخش است. محصولات عمده آن ابریشم و حبوب مختلف و روغن زیتون و شراب و غیره میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
یاری دهنده تر. مدددهنده تر. (یادداشت مؤلف) : اذا کان الحنطه قریب العهد بالطحن کان اسخن و اعون علی حبس البطن. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از رعن. رجوع به رعن شود. از هوش بشده. سست. فروهشته از تابش آفتاب. (از منتهی الارب) (آنندراج). از هوش بشده بر اثر آفتاب. کسی که دماغ او از آفتاب بدرد آمده و بدین سبب سست گشته و بیهوش شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
شهر قدیمی است که در اعمال نینوی بوده در مقابل موصل و خراب شده. گویند در این مکان گنجها وجود دارد و آورده اند. که جماعتی از گنجهای مزبور یافته بمقام بی نیازی رسیده اند. (معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
شتر کار کشت و باربردار و شتر هودج کش. شتری که بدان بار بردارند و به کار دارند و هودج بر آن کنند، اشتر که سفر را دارند
لغت نامه دهخدا
(قَ غَ یَ)
دهی است میان بعلبک و دمشق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رعن. (منتهی الارب). کالیو شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) بی خرد شدن. (دهار) (از اقرب الموارد). حمق. (بحر الجواهر). کمی فکر. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح صوفیه) ثابت ماندن با حظوظ نفس و مقتضی طباع آن. (از تعریفات جرجانی). رجوع به رعن و رعونت شود
لغت نامه دهخدا
(رُ نَ)
نادانی و کم عقلی. (ناظم الاطباء). نادانی. (غیاث اللغات). ابلهی. بلاهت. حماقت. (یادداشت مؤلف). رجوع به رعونه شود، خودبینی. خودخواهی. (فرهنگ فارسی معین). غرور و تکبر. (از آنندراج) :
هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی.
منوچهری.
من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). از طاهر جز شرابخواری و رعونت دیگر کاری برنیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). اعرابی بیامد شیطان جوانی را مطیع شده در خمار خمر جاهلیت دامن رعونت بر بساط تجربت کشیده. (تاریخ بیهق ص 203).
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چه کار.
نظامی.
خواتین و... با رعونت جوانی چون وفود شادمانی در خرامیدند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت
بزیر پای نهادیم و پای بر سرهستی.
سعدی.
یکی دعا کنمت بی رعونت از سر صدق
خدات در نفس آخرین بیامرزاد.
سعدی.
تا خفض جناح تو شود و نتن مولویت و رعونت از تو بیرون رود. (مزارات کرمان ص 3).
نگردد عقده های من چرا هر روزمشکل تر
که چون سرو از رعونت دست دایم بر کمر دارد.
صائب (از مجموعۀ مترادفات).
، نرمی و سستی. (ناظم الاطباء) (ازغیاث اللغات). نازکی و سستی. (لغت محلی شوشتر نسخۀخطی کتاب خانه مؤلف). نازکی. (از دهار). استرخاء. سستی. (یادداشت مؤلف) ، سرکشی. (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) ، خودآرایی و زینت. (غیاث اللغات). خودآرایی. (فرهنگ فارسی معین). خویشتن آرا شدن. (آنندراج). رجوع به رعونه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام دهی است از ده های سمرقند از ناحیۀ ابسغر. (معجم البلدان) (از منتهی الارب) (ازشرفنامۀ منیری). این نام خرغون نیز ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از رزون
تصویر رزون
جمع رزن، پشته های آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعونه
تصویر رعونه
خود آراییدن، گولی، سستی نرمی، خود گیری خود خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعونت
تصویر رعونت
نادانی و کم عقلی، ابلهی، حماقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظعون
تصویر ظعون
شتر بارکش، شتر هودگ کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رئون
تصویر رئون
ریون، جمع رئه، شش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهون
تصویر رهون
جمع رهن، گرویی ها گروگان ها جمع رهن گروها گروگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقون
تصویر رقون
برناک (حنا)، کرکم (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
آرمیدن آرامش یافتن، اوستامیدن (اطمینان کردن)، گراییدن آسودن آسایش یافتن، آرام گرفتن آرام یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعشن
تصویر رعشن
لرزان، ترسو، شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجون
تصویر رجون
رخت افکندن (اقامت کردن)، شرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پولی که پیش از کار به مزدور دهند یا بابت قیمت چیزی بدیگری دهند پیش مزد بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرعون
تصویر فرعون
ستمگر، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راون
تصویر راون
فرانسوی آبکند فرکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربون
تصویر ربون
((رَ))
پولی که پیش از کار به مزدور دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکون
تصویر رکون
((رُ))
آسودن، آرام یافتن، به سوی کسی یا چیزی متمایل شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رعونت
تصویر رعونت
((رُ نَ))
خود پسندی، خودآرایی، کم عقلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرعون
تصویر فرعون
((فِ عُ))
عنوان هر یک از پادشاهان قدیم مصر، مجازاً ستمکار، ظالم
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند از فرعونیان یا از پادشاه ستمگر یکی در شهر فرود آمد و مقام نمود، دلیل است سیرت فرعون در آن دیار ظاهر شود - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب