جدول جو
جدول جو

معنی رعبلیل - جستجوی لغت در جدول جو

رعبلیل
(رَ بَ)
باد سخت که بر یک مهب نوزد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). رعبله. رجوع به رعبله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلیل
تصویر بلیل
باد سرد توام با باران، اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رتبیل
تصویر رتبیل
عنوانی برای پادشاهان سند و کابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعلیل
تصویر تعلیل
علت ذکر کردن، علت و سبب امری را بیان کردن، مطلبی را با ذکر دلیل و علت ثابت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
به چیزی مشغول کردن. (تاج المصادر بیهقی). مشغول کردن کسی را به طعام و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) : فلان یعلل نفسه بتعله، ای یشغلها و یطعمها. (اقرب الموارد) : و او را بر سبیل تعلیل به کار رمۀ خاص فرستاد. (جهانگشای جوینی) ، پیاپی شراب دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سیراب کردن بعد سیرابی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیاپی خوردن آب. (آنندراج) ، باربار میوه چیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیاپی میوه چیدن. (آنندراج) ، پیاپی رفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو خدمت کردن شتران را. (از اقرب الموارد) ، بیان علت و سبب. (ناظم الاطباء). سبب نهادن چیزی را. (آنندراج). چیزی را علت نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بیان علت چیزی و اثبات کردن بدلیل. (از اقرب الموارد) ، علت زایل کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، ذکر وجه اعلال کلمه، داخل کردن اعلال در کلمه و این از اصطلاحات صرف است. (از اقرب الموارد) ، انتقال ذهن است از مؤثر به اثر مانند انتقال ذهن از آتش به دود مقابل استدلال که انتقال ذهن است از اثر بمؤثر و گفته اند تعلیل اظهار علت بودن چیزی است خواه علت تامه باشد خواه علت ناقصه و صواب آن است که تعلیل تقریر ثبوت مؤثر است برای اثبات اثر، و استدلال تقریر ثبوت اثر است برای اثبات مؤثر. (از تعریفات جرجانی) ، ذکر علتی است بخاطر نشان دادن این که حکم بموجب این علت مخالف نص است مانند آنچه در قرآن از ابلیس یاد شده است که پس از امر او به سجدۀآدم گفت: انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زنبیل. ژنده پیل. جوالیقی در المعرب گوید: ملک سجستان است. فرزدق گوید: و تراجع الطرداء اذو ثقوا بالامن من رتبیل و الشحر (الشحر ساحل مهره بالیمن و رتبیل ملک سجستان). (المعرب جوالیقی چ مصر ص 163). در المعرب جوالیقی چ مصر این کلمه را در باب الراء بین ’راوند’ و ’رمکه’ آورده است، پس راهی برای زنده پیل و ژنده پیل خواندن این کلمه نمی ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به زنبیل و تاریخ سیستان ص 91 و 271 شود
لغت نامه دهخدا
یا روبین، نام پسر بزرگ یعقوب است از ’لیا’ دختر بزرگتر لیان که خال یعقوب بود، در مجمل التواریخ و القصص آمده: روبیل و شمعون و یهودا و لاوی و ریالون و لسحر از لیا زادند - انتهی، و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 (فهرست) و ’روبین’ شود
لغت نامه دهخدا
موضعی است در حوالی شوشتر، و گویند قبر روبیل مهین فرزند یعقوب است و بغایت بعید مینماید، (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَفْ فُ)
به زنی گرفتن زن گول سست را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پاره پاره کردن گوشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پاره پاره کردن گوشت را تا به آتش گذاشته بپزند و در حدیث است: ’رعبلوا فسطاط خالد بالسیوف’. (از اقرب الموارد) ، پاره پاره کردن جامه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بریدن خیمه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ لَ)
باد سخت که بر یک مهب نوزد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بادی که در وزش خود مستقیم نباشد. (از اقرب الموارد). رعبلیل. رجوع به رعبلیل شود
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ لَ)
جامۀ کهنه. ج، رعابیل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن کهنه لباس، زن گول فروهشته گوش. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دختر درازبالای نازک اندام پرگوشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ناعمه. (اقرب الموارد). رجوع به رعبوبه و ناعمه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی رعلول است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به رعلول شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
یا رعلول. نوعی از طره و طرخون. (ناظم الاطباء). تره و گویند همان طرخون است. (از اقرب الموارد). تره ای است یا آن ترخانی است که بیخ بری آن عاقرقرحا باشد، به فتح اول شاذ. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شواء رعولی، کباب نیک ناپخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ رئبال و ریبال. رجوع به رئبال شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَدْ یْ)
فروافکندن برگ درخت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
آنکه پاره پاره کند هر چیز را تابر آن قادر شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن لطف کننده و نرم سخن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). زن پرملاحظه. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جمع واژۀ یعلول. (منتهی الارب). جمع واژۀ یعلول، به معنی حباب آب. (آنندراج) ، ابرهای برهم نشسته. ابرسخت سفید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یعلول شود
لغت نامه دهخدا
نام دیهی از دهات عکه. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 9) ، در اصطلاح دیپلماسی، ورقۀ معرفی سفرای کبار و وزرای مختار. استوارنامه. (فرهنگ فارسی معین) ، در اصطلاح بانکی، نوشته ای است که از طرف بانکی بشخصی داده شده و اعتبار آن شخص را معین میکند و آن شخص بهر بانکی که از طرف بانک اول است برود میتواند برابر آن مبلغ دریافت دارد و مبلغ دریافت شده در پشت آن ورقه نوشته میشود
لغت نامه دهخدا
(عَ طَ)
دفزک. (منتهی الارب) ، نیک دراز. (منتهی الارب). عرطل. و رجوع به عرطل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جانوری است کوچک که می میرد و ازباران زنده میگردد! (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
متفرق: ذهبوا شعالیل، رفتند پریشان متفرق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). پریشان و متفرق. (آنندراج). رجوع به شعاریر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ رعبله، منه: جاء فلان فی رعابیل، ای فی اطمار و اخلاق. (منتهی الارب). ج، رعبله، به معنی جامۀ کهنه. (آنندراج). رجوع به رعبله شود
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
نیک تر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بلله بالماء تبلیلاً. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام قریه ای به مصر و نیز نام خره ای که قریۀ ابلیل بدانجا است، انگبین. عسل
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعلیل
تصویر تعلیل
علت و سبب امری را بیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلیل
تصویر تبلیل
نیک تر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یعالیل
تصویر یعالیل
جمع یعلول، سیاب ها گنبدک ها شتران دو کوهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیل
تصویر بلیل
باد سردی که با باران توام باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعبل
تصویر رعبل
گول: زن، کهنه پوش: زن، شتربزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبلیت
تصویر روبلیت
فرانسوی یا کند گلی (یا کند یا قوت)
فرهنگ لغت هوشیار
انگشتال بیمار مریض بیمار رنجور، کسی که بر اثر بیماری و اختلال مزاج بنیه خود را از دست داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعلیل
تصویر تعلیل
((تَ))
علت آوردن
فرهنگ فارسی معین
علت یابی، ذکر علت، علت اندیشی، بهانه تراشی، تعلل، دلیل آوردن، برهان آوردن، علت آوردن، علت ذکر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد