- رضح
- بخشش اندک، عطیه کم
معنی رضح - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
جان، روان، فروهر
خرسندی
شاد شدن
نفع و سود که از تجارت حاصل میاید، منفعت، سودی که از قمار بدست می آید
خوی کردن خوی کردن تپ زده، مشک دریده، توشه دان کهنه
خشنود شدن، خشنود گردیدن
شیاراندن شیار کردن، بر هم نهادن، سنگ چنی، بر زمین زدن
سنگ تفسیده، کشکک زانو
شیرخودن، مکیدن شیر از پستان مادر
بخشش اندک فغیازک، بهره از پروه (غنیمت جنگی) عطای اندک دادن، سهمی از غنائم جنگی که - طبق مقررات اسلامی - بکسانی که در جنگ شرکت کرده اند دهند
خشنود شدن، رضوان، خورسندی، خشنودی، پذیرش، خوشدلی، از نام های تازی خشنودی خوشدلی، صلاح صوابدید، (تصوف) رفع کراهت و تحمل مرارت احکام قضا و قدر و مقام رضا بعد از مقام توکل است حقیقت رضا تسلیم شدن، سالک است، خشنود راضی. یا رضا بودن، خوشدل بودن، خشنود بودن، راضی بودن، خشنودی خوشدلی
درد کم زمان دراز
عرق کردن، خوی کردن، تراویدن آب
بینی کوه، کرانه، میانسرا، پسسرا، بنیاد پشت دادن، استوانیدن، گراییدن
جان، نفس، آنچه مایه زندگی نفسهاست
نیزه، چوبی است دراز با حربه ای در سر آن برای دفع و طعن دشمن
بازرگانی سوداگری، پیشه وری
سرگیجه، دماغک دماغ کوچک بر سر برخی پرندگان جدا از بینی آنان، مغزچه
خستن
باد، نسیم
نزول، بهره، نفع، سود
ربح قانونی: بهره ای که از نرخ قانونی تجاوز نکند
ربح مرکب: هرگاه بهره در آخر مدت معین داده نشود آن را بر اصل سرمایه می افزایند و مجموع را از آغاز مدت جدید سرمایه قرار می دهند
ربح قانونی: بهره ای که از نرخ قانونی تجاوز نکند
ربح مرکب: هرگاه بهره در آخر مدت معین داده نشود آن را بر اصل سرمایه می افزایند و مجموع را از آغاز مدت جدید سرمایه قرار می دهند
خشنودی، خوش دلی، خشنود، در تصوف یکی از مراحل سلوک که سالک در آن هر حادثه ای را نتیجۀ مشیت الهی می بیند
آسایش، نشاط و سرزندگی، شراب
شادمانی، نشاط، خمر، شراب، باده
راح روح: راه روح، در موسیقی، گوشه ای در دستگاه شور، لحنی از سی لحن باربد
راح روح: راه روح، در موسیقی، گوشه ای در دستگاه شور، لحنی از سی لحن باربد
باد، هوای متحرک، حرکت شدید یا ضعیف هوا که در اثر اختلاف درجۀ حرارت و به هم خوردن تساوی وزن مخصوص در نقاط مختلف کرۀ زمین به وجود می آید
خشنود، شاد، شادمان، خوشحال، راضی، قانع
تراوش کردن، کنایه از آنچه تراوش کرده، قطره
بخشش کم، عطای اندک، خبری که بشنوند و باور نکنند
جان، روان، مایۀ حیات، امر و فرمان خدا، وحی، جبرئیل
روح اعظم: جبرئیل
روح اعظم: جبرئیل
نیزه، نی یا چوب دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب کنند
پوست، پوست ترک خورده، راندن دور کردن، بیهوده گرداندن (بیهوده در پارسی برابر است با باطل تازی) : گواهی کسی را بی ارج گرداندن از ارزش انداختن، لگد زدن: ستور، گور کندن، سنگ ساختن: گور را، دوری و دلتنگی تباهکار، آهنگ دور و دراز، شکافته شدن تباه شدن
رسوا کردن، دمیدن سپیده