جدول جو
جدول جو

معنی رشف - جستجوی لغت در جدول جو

رشف
مکیدن، مکیدن آب یا مایع دیگر
تصویری از رشف
تصویر رشف
فرهنگ فارسی عمید
رشف(رَ)
رشف. آب اندک که در ته حوض بماند. (از اقرب الموارد). و رجوع به رشف شود، در اصطلاح اهل جفر عبارتست از استخراج اسماء از زمام، چنانچه در پاره ای از رسایل جفر آمده، و در برخی از رسایل گوید: اطلاع از مغیبات را در اصطلاح اهل جفر رشف گویند که در مقابل کشف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
رشف(تَ)
مکیدن آب را: رشف الماء رشفاً. و منه المثل: الرشف انقع، یعنی مکیدن آب اندک اندک تسکین دهنده تر است مر تشنگی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مکیدن آب. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مکیدن. (غیاث اللغات از منتخب اللغات) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی) ، تمام آب نوشیدن و خالی گذاشتن آوند را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نوشیدن آب از ظرف بطوری که چیزی در ته نماند. (از اقرب الموارد) ، بوسه دادن. (مصادر اللغۀ زوزنی)
رشف. مصدر بمعنی رشف. (از المنجد) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رشف شود
لغت نامه دهخدا
رشف(رَ شَ)
رشف. آب اندک که در ته حوض باقی ماند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب اندک که در ته حوض باقی ماند، و هو وجه الماء الذی ترشفه الابل بأفواهها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رشف
مکیدن
تصویری از رشف
تصویر رشف
فرهنگ لغت هوشیار
رشف((رَ))
مکیدن آب یا مایعی دیگر را، نوشیدن همه آبی را که در ظرف است
تصویری از رشف
تصویر رشف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رشا
تصویر رشا
(دخترانه و پسرانه)
آهوبره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شرف
تصویر شرف
(پسرانه)
بزرگواری، برتری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حرشف
تصویر حرشف
کنگر فرنگی، گیاهی با بوتۀ کوتاه و برگ های سفید خاردار، ساقه و برگ های تلخ و گل ها و شکوفه های خوراکی که در تحریک اشتها و تصفیۀ خون و تقویت سلول های مغز و قلب و کاهش مقدار کلسترول و اوره مؤثر است، آرتیشو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرشف
تصویر کرشف
کرفس، گیاهی علفی و دوساله، با ساقه های بلند و برگ های بریده که مصرف خوراکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(مِ شَ)
محل مکیدن. (ناظم الاطباء). آنچه آب را بدان بمکند. ج، مراشف، مراشف اصطلاحاً به معنی لبها نیز به کار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ شَ)
تخمی است زرد که از آن روغن گیرند، به هندی سرسون نامند. (غیاث). نام غله ای است شبیه به خردل که روغن تلخ از آن گیرند و گل آن سرخ و زردمیشود. (از آنندراج) (رشیدی) (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
پنبه باشد که به عربی قطن خوانند و شحم الارض نیز گویند و بعضی گویند به این لفظ عربی است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
لنگر. (از نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
کنگر. (مفاتیح العلوم خوارزمی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (ابن البیطار). خاری است که بخورند. ج، حراشف. (مهذب الاسماء). نوعی رستنی باشد که با ماست خورند. جناح البیش. و در بعض لغت نامه ها، قسمی از کنگر. عکرش. تاقا. و ابن البیطار گوید: حرشف بر دو گونه است: نوعی از آن کنگر است و آن را قناریه نیز نامند و آن اهلی و بستانی است و نوع دیگر وحشی و برّی است و آنرا خزان خوانند و از این نوع وحشی قسمی است که به یونانی آنرا سقلومس گویند و غرب اسپانیا تصیف نامند. اسم نبطی و به عربی میثر نامند و به فارسی کنگر است. بستانی او را برگی است بزرگتر از برگ کاهو، و با رطوبت چسبنده و املس و مایل به سیاهی، و ساقش بقدر انگشتی و طول او تا دو ذرع، و در سر او چیزی شبیه به سپسی مجتمع از اجزاءزردرنگ، و بیخش مایل به سرخی و بالزوجت، و تخمش طولانی و از جو بزرگتر. در دوم گرم و در اول خشک، و گویند در اول تر است و با رطوبت فضلیه، و مبهی و مدرّ بول و حابس طبع و مسخن گرده و مثانه و محرک جماع و محلل ریاح و هاضم غذا و جهت قرحۀ شش و انقباض اطراف عضل و جراحت امعا و ضماد او جهت داءالثعلب و خوشبو کردن عرق، و موم روغنی را که با سه مثل او آب کنگر ممزوج کرده باشند جهت تحلیل اورام صلبه سریعالاثر و جهت برش نافع. و نطول او جهت خارش بدن و ضماد بیخ او جهت سوختگی آتش و التواء عصب مفید، و مضر دماغ و مولد سودا و نفاخ، و مصلحش ادویۀ حاره و روغن و سرکه است. و قسم بری را که مراد از مطلق حرشف او است، برگی سیاه تر و کوچکتر میباشد، و ساقش پربرگ و خارش تند و در سرش چیزی بقدر انار و خاردار و بیخش سیاه و غلیظ است. در آخر دوم گرم و در اول آن خشک، و در جمیع خواص قوی تر از بستانی است، و مصلح مواد متعفنه و مخرج مواد غلیظۀ سینه است و مضر محرورین و مصلحش سرکه و ترشیها است. و طلاء اجزاء لطیفۀ گل او با سرکه جهت جرب و نطول طبیخ جمیع اجزاء آن جهت خزاز و رفع قمل نافع است. و قسمی از بری که بی ساق و کوچک و پرخار است ’خوبع’ نامند، محلل و مقیی ٔ است. و صمغ حرشف را به فارسی کنگر زرد نامند. رجوع به تحفۀ حکیم و اختیارات بدیعی و تذکرۀ ضریر انطاکی شود، پشیزۀ ماهی. (منتهی الارب). فلس، ریزه و خرد از مرغان و از شترمرغان و از هر چیزی. (منتهی الارب) ، شکن زره. نورد زره. (منتهی الارب) ، ضعفا و پیران و پیادگان و ناتوانان، پشیزۀ کارد و شمشیر. (منتهی الارب) ، میخها و جز آن که سلاح را بدان آرایش دهند
لغت نامه دهخدا
(حُ شُ)
زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مکیدن. (زوزنی). مکیدن آب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار مکیدن آب. (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ شَف ف)
کبیر مهزول از مردان، بسیار نوشنده، زن بسیار پیر. (اقرب الموارد). رجوع به هرشبه و هرشفه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رجف
تصویر رجف
حرکت دادن، جنبانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضف
تصویر رضف
سنگ تفسیده، کشکک زانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصف
تصویر رصف
سد ساخته شده در جلوی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردف
تصویر ردف
پیروی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخف
تصویر رخف
مسکه تنک، خاز تنک، جامه نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعف
تصویر رعف
رفتن، روان شدن، خوندماغ شدن، از در درآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرشف
تصویر شرشف
شمد (ملحفه) بسترآهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرشف
تصویر کرشف
پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشف
تصویر ترشف
مکش مکیدن ژفیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کنگر، گلک پولک، ناتوان، بید گیا سرم، سنگ دریا کنار کنگر، فلس ماهی، ملخ که هنوز بال در نیاورده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرشف
تصویر جرشف
هجو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشی
تصویر رشی
جمع رشوه، بلکفت ها بدکندها پارک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرشف
تصویر حرشف
((حَ شَ))
فلس ماهی، ملخ که هنوز بال در نیاورده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشف
تصویر کشف
یافتن، یافته، پی برد، نویابی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رشک
تصویر رشک
حسادت، حسد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرف
تصویر شرف
آبرو، بزرگ منشی، پیره ها، نزدیک به
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رشد
تصویر رشد
رست، رویش، گوالش
فرهنگ واژه فارسی سره