جدول جو
جدول جو

معنی رشتی - جستجوی لغت در جدول جو

رشتی
(رَ)
کاظم بن قاسم حسینی موسوی. او راست: 1- رسائل الرشتی، در جواب مسائل امور الدین و الدنیا. 2- شرح قصیدۀ لامیه عبدالباقی عمری در مدح امام موسی بن جعفر. (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
لغت نامه دهخدا
رشتی
(رَ)
منسوب به شهر رشت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان). منسوب به رشت: 1- از مردم رشت 2- محصول رشت 3- آنچه در رشت ساخته شود. مصنوع رشت: جاروب رشتی 4- (گیاه) گل رشتی. (از فرهنگ فارسی معین).
- گل رشتی، گل سوری کم پر و کم بوی. گلگون. گل فارسی. (یادداشت مؤلف).
، قسمی کدوی دراز و زرد و شیرین. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
رشتی
(رُ)
منسوب است به رشت که نام کیمیاگری بوده است. (آنندراج) (از انجمن آرا).
- زر رشتی، زر خالص. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به رشت شود
لغت نامه دهخدا
رشتی
(رِ)
به معنی خاکساری است که به فتح ’ر’ نیز آمده است. (از شعوری ج 2 ورق 21) :
کسی را کو نسب پاکیزه باشد
به فعل اندر نیارد زود رشتی
کسی را کو به اصل اندر خلل هست
نیاید زو بجز کژّی و زشتی.
سنایی.
، خاکروبه. (از شعوری ج 2ورق 21)
لغت نامه دهخدا
رشتی
((رَ))
منسوب به رشت، از مردم رشت، آن چه که در رشت ساخته شود، فروتنی، خاکساری، آن که لجن پاک کند و خاک و خاکروبه برد
تصویری از رشتی
تصویر رشتی
فرهنگ فارسی معین
رشتی
بزماده ی سیاه رنگ، اهل رشت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشتی
تصویر آشتی
(دخترانه)
دوستی و پیوند دوباره بعد از رنجش و آزردگی، سازش و صلح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هشتی
تصویر هشتی
راهرو سقف دار هشت ضلعی که در جلو در ورودی خانه ساخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشته
تصویر رشته
آنچه ریسیده شده، مفتول، تابیده شده، چیزهای متصل به هم و متوالی مثلاً رشتۀ کلام،
واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی،
آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند،
نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی،
در پزشکی پیوک، لگام، برای مثال یکی را حکایت کنند از ملوک / که بیماری رشته کردش چو دوک (سعدی۱ - ۶۴) در موسیقی زه آلات موسیقی
رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشتی
تصویر پشتی
قرارگرفته در پشت چیزی، هر چیزی که پشت سر بگذارند و به آن تکیه بدهند، کنایه از پشت وپناه، حامی، یار و یاور، کنایه از نگهبان، کنایه از حمایت، برای مثال که ایشان به پشتی من جنگ جوی / سوی مرز ایران نهادند روی (فردوسی - لغت نامه - پشتی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتی
تصویر مشتی
نوعی پارچۀ لطیف و نازک ابریشمی، برای مثال زمین برسان خون آلود دیبا / هوا برسان نیل اندود مشتی (دقیقی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درشتی
تصویر درشتی
بزرگی، در حجم، زبری، ناهمواری، کنایه از تندخویی، برای مثال درشتی کند با غریبان کسی / که نابوده باشد به غربت بسی (سعدی - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشتی
تصویر آشتی
سازش و دوستی پس از قهر و نزاع، صلح، برای مثال چو از آشتی شادی آید به چنگ / خردمند هرگز نکوشد به جنگ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشتی
تصویر خشتی
ساخته شده از خشت مثلاً خانۀ خشتی،
ویژگی یکی از قطع های کتاب مثلاً قطع خشتی،
دارای شکل یا نقش مربع مثلاً کاغذ خشتی،
از طرح های قالی مثلاً قالی خشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرتی
تصویر شرتی
ویژگی زن شلخته که کارهایش سرسری و بی نظم و ترتیب باشد، شرتی پرتی، با بی قیدی و شلختگی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دهی از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. سکنه 122 تن. آب آن از دو رشته چشمه. محصول آنجا غلات. صنایع دستی فرش و گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
سختی. (غیاث) (آنندراج). شدت. شرز. شرص. شزن. شزنه. شزونه. قرقفه. قعضبه. (منتهی الارب)، صلابت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جساءه. جلد. عردمه. علب. قردسه. قزب. قعسره. معز. (منتهی الارب)، ناهمواری. (آنندراج) : حزونت،درشتی زمین. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی.
رودکی.
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد
گزاره کرد به توفیق خالق اکبر.
فرخی.
شرص، شزونه، عتب، درشتی زمین. (منتهی الارب)، زبری. خشونت. (یادداشت مرحوم دهخدا). حرش. حرشه. خشنه. (منتهی الارب). خشونه. (دهار). شبص. شنزره. کیح. (منتهی الارب) :
به خار پشت نگه کن که ازدرشتی موی
به پوست اونکند طمع پوستین پیرای.
کسائی.
چست بنشاند و غازه کشد و وسمه کشد
آبگینه برد آنجا که درشتی خار است.
نجیبی (از لغت فرس اسدی).
پنجم زره دست بساوش که بدانی
نرمی و درشتی چو ز خرخار گران را.
ناصرخسرو.
بباید دانست که درشتی زفان تبع خشکی باشد و نرمی طبع تری. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کنجارۀ او (بان) درشتی پوست و خارش را ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
درشتی کردنم نزخار پشتی است
بسا نرمی که در زیر درشتی است.
نظامی.
جساء، درشتی دست از کار. دعک، نرم گردانیدن درشتی جامه را به پوشیدن. (از منتهی الارب)، گرفتگی و خشونت در سینه و آواز: لیکن کسی را که در حلق او و سینۀ او درشتی بود نشاید داد البته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر اندر سینه درشتی باشد عناب و سپستان و بنفشه می پزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر داروهای خشک دهند ریش را خشک کند سرفه و درشتی سینه زیادت شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنجا که در حلق و سینه درشتی باشد تسکین هم به شراب بنفشه و شراب آلوی سیاه و کشکاب و لعاب اسپغول باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این درشتی آواز را به تازی بحح گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جشره، جشّه، درشتی در آواز. (منتهی الارب)، تناوری و فربهی. (غیاث) (آنندراج). بزرگی. کلانی. ضخامت. سطبری. غلاظه. (دهار). غلظ. غلظه. کثافه. (منتهی الارب) :
ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری.
سعدی (گلستان).
نمودی کوه موجش در درشتی
که بودی کوه در وی سنگ پشتی.
سلطان علی ملک دهی (از آنندراج).
جهن، درشتی روی، قنف، درشتی و دوسیدگی گوش به سر. کتال، کتل، درشتی اندام. کندیره، درشتی و سطبری. (منتهی الارب)، بزرگی. کلانی. حجم. ضخامت. غلظت: گوجه های گیلان به این درشتی است. مرواریدی به درشتی نخود. (یادداشت مرحوم دهخدا)، بدخلقی. (غیاث) (آنندراج). خشونت در گفتار و رفتار. خشونت خلق. ترشرویی. تندی. (ناظم الاطباء). فظاظت. زفت خوئی. غلاظت. مغالظه. غلظت. عدم ملایمت. عنف. مقابل رفق و نرمی. ناهنجاری. ضد نغزی. ناخواری. خرق. مقابل رفق. تشدد. تعنیف. (یادداشت مرحوم دهخدا). خرق. فظاظه. مظاظه. هیص. (منتهی الارب). تندخویی. بی مهری.قساوت:
بیامد ز پیش رد افراسیاب
به کین و درشتی گرفته شتاب.
فردوسی.
کنون بودنی بر سر ما گذشت
خنک آنکه گرد درشتی نگشت.
فردوسی.
خرد داد و گردان سپهر آفرید
درشتی و تندی و مهر آفرید.
فردوسی.
درشتی نباشد چو باشد درست
انوشه کسی کو درشتی نجست.
فردوسی.
همه در دلم راستی بود و داد
درشتی نگیرد ز من شاه یاد.
فردوسی.
درشتی نه زیباست از شهریار
پدر نامور بود و تو نامدار.
فردوسی.
ای پسرجنگ بنه بوسه بیار
این همه جنگ و درشتی به چه کار.
فرخی.
بلکه بخرّند کشته را ز کشنده
گه به درشتی و گه به خواهش و خنده.
منوچهری.
بردار درشتی ز دل خصم به نرمی
کز پیه به نضج آید ای دوست مغنده.
عسجدی.
گفتند از اینجا برو ما می ترسیم که از این رنج تو به ما رسد، به درشتی و زشتی او را از ده بیرون کردند. (قصص الانبیاء ص 138). بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). فضل گفت: ای عمر بس باشد تا چند از این درشتی دانی که با کدام کس سخن می گویی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524).
درشتیش چون داغ در دل نهان
درازیش چون روزگار جهان.
اسدی.
اکنون چو عاریت بود آن نیکوئی ببردند
از دل برون کن ای تن این انده و درشتی.
ناصرخسرو.
از درشتی ناید اینجا هیچ کار
هم به نرمی سر کند از غار مار.
ناصرخسرو.
چندانکه در یزدجرد جدش درشتی و بدخویی بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). نادان مردمان اویست که... دوستی زنان به درشتی جوید. (رستم بن مهر هرمزد المجوسی متکلم سیستان، از تاریخ سیستان).
بر آنکس که با سخت رویی بود
درشتی به از نرم خویی بود.
نظامی.
سلطان سعید را از فظاظت خوی و درشتی عادت وخیم وخامت حاصل آمد. (جهانگشای جوینی).
درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگ زن که جراح و مرهم نه است.
سعدی.
بروی خود در طماع باز نتوان کرد
چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد.
سعدی.
که هنگام درشتی ملاطفت مذموم است. (گلستان سعدی). یارش از کشتی بدرآمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد. (گلستان سعدی). عجهره، درشتی خلق. (منتهی الارب).
- درشتی جستن، خشونت پیشه ساختن. گرد خشونت و ناسازگاری گشتن:
بدو گفت رو با برادر بگوی
که چندین درشتی و تندی مجوی.
فردوسی.
به نرمی چو کاری توان برد پیش
درشتی مجوئید زاندازه بیش.
اسدی.
- درشتی دل، فظاظت. قساوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). سنگدلی. سنگین دلی:
درشتی دل شاه و نرمی دلش
ندانی هویدا کنی حاصلش.
عنصری.
، خشونت در سخن. سختگویی:
درشت است پاسخ ولیکن درست
درستی درشتی نماید نخست.
ابوشکور.
درشتیش نرمی است در پند تو
نجوید چو شد گرم پیوند تو.
فردوسی.
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی.
فردوسی.
بدو گفت از که بر آشفته ای
درشتی شنیدی بدی گفته ای.
فردوسی.
سخن خوب رانیم یک ماه نیز
ز راه درشتی نگوییم چیز.
فردوسی.
به نامه درشتی فراوان مگوی
که تنگی دل شاه دانند از اوی.
اسدی.
عتت، درشتی در سخن. قردیده، لخن، درشتی سخن. (منتهی الارب).
- درشتی گفتن، سخن سخت گفتن:
به پاسخ تو او را درشتی مگوی
به پیوند و آزرم او را بجوی.
فردوسی.
به خردان فراوان درشتی مگوی
که تنگی دل شاه دانند از اوی.
اسدی.
به خردان درشتی فراوان مگوی
بر ایشان به گفتار بیشی مجوی.
اسدی.
، ستم. ظلم. جور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ریسمان، نخ، آنچه که از خمیر آرد گندم بشکل نخ یا نوار باریک میبرند و پس ار خشک کردن در پختن آش و بعضی خوراکیها دیگر بکار می برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرتی
تصویر شرتی
زن شلخته که کارهایش بی نظم و ترتیب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیزی که پشت سر بگذارند و بان تکیه دهند و حامی ونگهبان هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشتی
تصویر خشتی
منسوب به خشت مانند خشت، خانه ای که از خشت سازند، مربع چهار گوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زشتی
تصویر زشتی
بد گلی بد منظری مقابل زیبایی جمال، بدی ناپسندی قبح: (زشتی این عمل بر کسی پوشیده نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشتن
تصویر رشتن
ریسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به دشت صحرایی، یکی از آوازهای ایرانی و آن نمونه ایست از زندگی ساده و بی آلایش نظیر زندگی بی تکلف چوپانی و صحرا و دشت نشینی. این آواز در عین سادگی گه چنان موثر و دلرباست که شنونده اشک حسرت بر گونه میفشاند. گام دشتی با شور تفاوتی ندارد ولی نوت شاهد آن درجه پنجم گام شور است. (نوت شاهد حجاز) گام دشتی را میتوان مانند گام شور نوشت (خالقی. مجله موزیک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستی
تصویر رستی
آسودگی و دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راتی
تصویر راتی
عالم خدائی، عالم خدای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشتی
تصویر آشتی
دوستی از نو کردن، ترک جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشتی
تصویر درشتی
سختی و شدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشتی
تصویر درشتی
زبری، ناهمواری، ترشرویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشتی
تصویر پشتی
متکا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رشته
تصویر رشته
سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زشتی
تصویر زشتی
کراهت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درشتی
تصویر درشتی
خشونت
فرهنگ واژه فارسی سره
پرخاش، جور، خشونت، ستم، عنف، تشدد، شدت، صلابت، زمختی، ضخامت، کلفتی، ناهمواری
متضاد: نرمی، همواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درشتی، حرف زشت، قلم درشت
فرهنگ گویش مازندرانی