- رشتن
- ریسیدن
معنی رشتن - جستجوی لغت در جدول جو
- رشتن
- ریسیدن، پنبه یا پشم را با دوک تاب دادن و به شکل نخ درآوردن
- رشتن ((رِ تَ))
- تافتن، تابیدن
- رشتن ((رُ تَ))
- افروختن، تافتن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بریان کردن، تف دادن بو دادن، پختن
مخلوط کردن آغشته کردن، خمیر کردن، خلق کردن آفریدن
بریان کردن، تف دادن، بو دادن
خمیر کردن، مخلوط ساختن، آغشته کردن، کنایه از خلق کردن
سلسله
خلاصی یافتن
تفریح
اجازه دادن
نجات یافتن، آزاد شدن، رها شدن
مخفف ریختن
غیور، با غیرت
ریسمان، نخ، آنچه که از خمیر آرد گندم بشکل نخ یا نوار باریک میبرند و پس ار خشک کردن در پختن آش و بعضی خوراکیها دیگر بکار می برند
حرکت کردن، نقل کردن از نقطه ای به نقطه دیگر
سبز شدن و سر از خاک در آوردن گیاه، روییدن
کنایه از به وجود آمدن، پدید آمدن
کنایه از به وجود آمدن، پدید آمدن
چرخیدن، دور زدن، گردیدن، رقصیدن
آنچه ریسیده شده، مفتول، تابیده شده، چیزهای متصل به هم و متوالی مثلاً رشتۀ کلام،
واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی،
آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند،
نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی،
در پزشکی پیوک، لگام، برای مثال یکی را حکایت کنند از ملوک / که بیماری رشته کردش چو دوک (سعدی۱ - ۶۴) در موسیقی زه آلات موسیقی
رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی،
آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند،
نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی،
در پزشکی پیوک، لگام،
رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
پرستش کردن، عبادت کردن، ستایش کردن
رها کردن، فرو گذاشتن، گذاشتن
هلیدن
هلیدن
رهیدن، رها شدن، رهایی یافتن، نجات یافتن
رشکین، باغیرت، غیور، دارای رشک و حسد، حسود
گردیدن، شدن، گردش کردن
منحرف شدن، گمراه شدن
منحرف شدن، گمراه شدن
لیسیدن، زبان به چیزی مالیدن، با زبان چیزی را پاک کردن
جاروب کردن و پاک کردن جایی از گرد و خاک، پاک کردن، روبیدن، روفتن
دست مالیدن به چیزی، مالیدن چیزی به چیز دیگر
خمیر کردن
خمیر کردن
مقابل آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن
سزاوار بودن
رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل
پیمودن، طی کردن، روان شدن،
روان بودن مثلاً خون رفتن
آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب
واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن
کنایه از از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن،
کنایه از قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود
کنایه از از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت
در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گل بشود،
کنایه از خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت
انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن،
گذشتن،برای مثال دریغا که فصل جوانی برفت / به لهو و لعب زندگانی برفت (سعدی۱ - ۱۸۴) ،
ساییده شدن
کنایه از از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت،
داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم
بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت
شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!،
قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم
به اتمام رسیدن،برای مثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱) ، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
سزاوار بودن
رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل
پیمودن، طی کردن، روان شدن،
روان بودن مثلاً خون رفتن
آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب
واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن
کنایه از از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن،
کنایه از قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود
کنایه از از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت
در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گل بشود،
کنایه از خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت
انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن،
گذشتن،
ساییده شدن
کنایه از از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت،
داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم
بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت
شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!،
قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم
به اتمام رسیدن،
جانداری را بیجان کردن
دور زدن، گردش کردن
تماشا و تفرج لیسیدن، زبان بر چیزی مالیدن