جدول جو
جدول جو

معنی رسواشده - جستجوی لغت در جدول جو

رسواشده(مُ)
فاش شده. بر سر زبانها افتاده. ظاهر و آشکار شده. از پرده بدشده:
ای غمت مادر رسواشده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رسانده
تصویر رسانده
ابلاغ شده، متصل شده، پرورانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرواده
تصویر سرواده
شعر، قافیۀ شعر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ قَبْ بُ نُ / نِ / نَ دَ)
تهتک. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مفتضح گشتن. بی آبرو شدن. از اعتبار و آبرو افتادن. ظاهر شدن زشتیها و بدیها و عیبها. (یادداشت مؤلف). افتضاح. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ارتحاض. (منتهی الارب). خزی. (ترجمان القرآن) :
ملکان رسوا گردند کجا او برسد
ملک او باید کاو هرگز رسوا نشود.
منوچهری.
ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا.
ناصرخسرو.
چون عمرو عاص پیش علی دی مه
پیش بهار عاجز و رسوا شد.
ناصرخسرو.
لاجرم از بیم که رسوا شوی
هیچ نیاری که بمن بگذری.
ناصرخسرو.
ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه رویی.
خاقانی.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
آنچه با معنی است خود پیدا شود
و آنچه بیمعنی است خود رسوا شود.
مولوی.
نه اندیشه از کس که رسوا شدی
نه طاقت که یک دم شکیبا شوی.
سعدی.
آن کز تو گرفت کینه اندر دل
شد بر سر خلق در جهان رسوا.
؟
- امثال:
پستۀ بی مغز اگر لب واکند رسوا شود.
؟
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1950).
هرکه با رسوا نشیند عاقبت رسوا شود. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 752).
، فاش شدن. آشکار شدن:
چه خیال است که دیوانۀ شیدا نشویم
بوی مشکیم محال است که رسوا نشویم.
صائب تبریزی
لغت نامه دهخدا
(رِضْ دِهْ)
نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان طوالش است. این بخش در قسمت مرکزی شهرستان واقع و از طرف شمال به بخش حومه و از طرف جنوب به بخش ماسال شاندرمن و از خاور به دریای خزر و از باختر به خط رأس سلسلۀ البرز بین گیلان و خلخال محدود است. راه اسفالت بندر انزلی به آستارا از این بخش می گذرد. راه آهن کم عرضی که برای حمل سنگ از پونل به کپورچال کشیده شده در قسمت جنوبی این بخش واقع است. مرکز بخش طبق سازمان باید رضوانده باشد ولی فعلاً بخشداری درآبادی پونل در ساختمانی که متعلق به ادارۀ بندر است ساکن می باشد. این بخش از چهار دهستان بنام گیل دولاب، پره سر، میانده، خشابر، تشکیل می یابد و دهستانهای پره سر، میانده، خشابر به طالشدولاب معروفست. جمع قراء بخشن رضوانده 60 آبادی بزرگ و کوچک و جمعیت آن در حدود 23هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَرْ دَ / دِ)
قافیۀ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین. حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده کلی نقطه دار است. (برهان). قافیه باشد. (اوبهی). قافیۀ شعر. (رشیدی) :
به شعر خواجه منم داد شاعری داده
بجای خویش معانی از او و سرواده.
خجسته.
رجوع به سرواره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ / دِ)
متصل شده. (فرهنگ فارسی معین). الحاق شده. اتصال داده شده. (یادداشت مؤلف) ، انتقال داده، حمل کرده، ابلاغ شده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رساندن شود
لغت نامه دهخدا
(ری دِهْ)
دهی از بخش جغتای شهرستان سبزوار. دارای 226 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و راه آن ماشین رو است. از آثار قدیم مزار قبر کلاتی در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
زن که در خانه های همسایگان بسیار آمد و رفت نماید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زنی که در یک جای آرام نگیردو در خانه های همسایگان بسیار آمد و شد کند. راده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رواد. (از معجم متن اللغه). رجوع به راده و رواد شود
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
موضعی است و آن را روادتان هم گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو حَ / حِ کُ)
بازشده. شکفته، جدا شده از... رجوع به واشدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رسانده
تصویر رسانده
انتقال داده، اتصال داده شده، الحاق شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرواده
تصویر سرواده
قافیه شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرواده
تصویر سرواده
((سَ دَ))
شعر، قافیه شعر
فرهنگ فارسی معین